eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.9هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸.نماز تو هرجایی قشنگه ولی قطعا حالِ اون مرزبانی که تو نقطه صفر مرزی و دمای منفی صفر با خدای خودش اینجوری راز و نیاز میکنه ویژه خریدار داره :)🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بخاطر همه شهدای وطن که خود را برای آرامش هموطن فدا کردند ، به خصوص شهید راه امنیت، ستوان ‏دوم هادی جوان دلاور که در سه شنبه آخر سال، ناجوانمردانه دچار حادثه جانکاه گشت و در نهایت به درجه ‏شهادت نائل آمد، چه پسندیده است که مراسم چهارشنبه سوری در نهایت تعقل، انصاف و به دور از خطر به ‏پایان برسد و سبب داغداری خانواده ای نگردد... @shahidanbabak_mostafa🕊
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿 📗 حتما یاد دوستاش افتاده، بعد از تمام شدن دعا، رضا رو کرد به من رضا:_خانومم -جان دلم رضا:_میشه برای منم دعا کنی؟ -من دعا کنم، من که پر از گناهم؟ رضا:_اره تو دعا کن، تو دلت پاکه، از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده -چه حاجتی؟ رضا رو کرد سمت گنبد، و اشک میریخت: _اینکه منم برم -کجا بری؟ رضا: سوریه (انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار بودمو همراهیش میکردم، ولی راست میگفت، و باهم فرق میکنه، من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه، چطور اومد سراغم) چشمامو بستمو رو به سمت حرم کردم: " یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من برگردونیش، خودت حکم رفتنشو صادر کن." دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد -رضا چه سخته بین حرفو عمل یکی باشی، چه سخته از یه طرف دلت همراه بی‌بی‌ باشی، از یه طرف دلت . عشقتو راهی این سفر کنی رضا پیشونیمو بوسید: _الهی قربون اون دلت بشم، دستت درد نکنه که دعا کردی برام. زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت دردآور. ای کاش میشد هرموقع دلتنگت میشدم مثلا بین کبوترای حرم پرواز میکردمو می‌اومدم روی گنبدت می‌نشستمو یه دل سیر نگاهت میکردم. افسوس که هیچ چیزی امکانپذیر نیست " آقا جان باز بطلب، بیایم به پا بوست. اما دفعه بعد سه نفری..." حالم زیاد خوب نبود، سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشینو بیرون تماشا میکردم که کم‌کم خوابم برد. چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه. به عقب نگاه کردم، نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن -رضاجان، بزن کنار یه کم استراحت کنی رضا:_نه فعلا که هنوز چشمام خسته نشده. یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام. دوباره حرکت کردیم. نزدیکای ظهر بود که رسیدیم. عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید. بابا و مامانو هانا هم اومده بودن.از یه طرف خیلی خوشحال بودم، زندگیمون شروع شده، از طرفی نگران... چند ماهی گذشت... و به خاطر کار‌ رضا، هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت، خیلی بود ولی برای و کشور باید میرفت، هردفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره. باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره... دو هفته‌ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت.. من هم هر روز میرفتم کانونو سرمو با بچه‌ها گرم میکردم. روزی سه-چهار بار رضا زنگ میزد برام. چون از نگرانیم باخبر بود، میدونست که چقدر سخته این جداییها.. به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه‌ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن. من با کمک مریم‌خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه‌ها بتونن همراه آهنگ بخونن. روز آخر تمرین بود واقعا بچه‌ها با استعداد بودن. روز جشن رسید، صبح زود از خواب بیدار شدم. دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپزخونه. -سلام عزیزجون عزیزجون:_سلام دخترم بیا صبحانه‌اتو بخور -چشم، نرگس اومده؟ کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
🌸💗 📗 🍃به روایت حانیه🍃 چقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم، یکی که درکم کنه و چه کسی رو بهتر از امیرعلی سراغ داشتم؟ که در کنار همه اذیت های من همیشه و همه جا بوده و هست.... تق تق تق امیرعلی_جانم؟ آروم درو باز کردم و وارد شدم. طبق معمول پشت میزش نشسته بود و کتاب میخوند. _ وقت داری یکم حرف بزنیم؟ امیرعلی_ علیک سلام. بله من برای خواهر گلم همیشه وقت دارم. سر خوش نشستم رو تختش و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که تفریحمون رو نا تموم گذاشت...با هر کلمه من اخمای امیرعلی بیشتر میرفت توهم. و در آخر امیرعلی_ نگفتم بزار باهم بریم؟ بعدش هم ابجی چه دلیلی داره که تو جواب یه عده..... بعد هم کلافه "استغفرالله " ای گفت. _ حالا ببخشید دیگه. امیر تو با حرف اون آقا موافقی؟ خودت که میدونی من هرچقدر هم بدحجاب باشم اهل اینجور چیزا نیستم. یعنی قیافه من انقدر غلط اندازه؟ امیرعلی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جوابی بهم نداد، یعنی اونم همین فکر رو میکرد؟ عصبی از سر جام بلند شدم. _ آره؟ آره؟ تو هم فکر میکنی خواهرت از اون دختراییه که نگاه چهارتا پسره؟ فکر کردی من اینجوری تیپ میزنم که پسرا بهم تیکه بندازن ؟ امیرعلی_ واه خواهر من. چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟ دیگه برخوردام دست خودم نبود،دلم نمیخواست دیگران درموردم همچین فکری بکنن ، شاید بدحجاب بودم ولی عقده‌ای نبودم . زدم زیر گریه و سریع پناه بردم به اتاق خودم،درو قفل کردم و خودمو انداختم و رو تخت و هق هق گریم رو آزاد کردم. چند ثانیه بعد صدای در و امیرعلی و گریه من و بعدش هم صدای نگران مامان بود که میخواست ببینه چی شده . امیرعلی_ خواهرگلم. من که چیزی نگفتم. تو سکوت من رو برای خودت معنا کردی و اشتباه برداشت کردی. درو باز کن باهم حرف بزنیم. مامان_ عه. خوب یکی بگه چی شده؟ امیرعلی_ هیچی مامان جان. منو حانیه باهم بحثمون شده. چیزخاصی نیست که. مامان_ شما کی بحث کردید که این دفعه دومتون باشه ؟ دروغ نگو امیرعلی. امیر علی_ مامان جان بزارید حالش خوب بشه براتون توضیح میدم. مامان_ از دست شماها. خیلی خب. امیرعلی_ درو باز کن باهم حرف بزنیم. این راهش نیست. با این کارت هیچ چیز درست نمیشه. _ میشه تنهام بزاری؟ امیرعلی_ میشه باهم حرف بزنیم؟ _ نه. امیرعلی_ خیلی خب پس من همینجا میشینم تا زمانی که تو قصد حرف زدن داشته باشی. میدونستم وقتی یه چیزی میگه امکان نداره حرفش عوض بشه. به ناچار بلند شدم و درو باز کردم و بعد هم پشت به امیرعلی نشستم رو تخت.اونم درو بست و اومد نشست کنارم. امیرعلی_ ببین خواهری وقتی تو اینجوری تیپ میزنی انگار اون مردای هوس باز رو داری میکنی که یه چیزی بهت بگن. فکر کردی برای چیه؟ اصلا تو میدونی چرا باید حجاب داشته باشی ؟ سوالی نگاش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم. امیرعلی_ حجاب، حالا نه صرفا چادر، فقط و فقط برای خودته. وقتی تو بدحجاب باشی داری به همه قَبِلْتُم میدی که هرجور دلشون میخواد با تو برخورد کنن،داری میگی من هیچ مالکیتی نسبت به خودم ندارم ، داری زیبایی‌هات رو حراج خاص و عام میکنی. _ خوب چراخانما حجاب داشته باشن؟ مردا میتونن نگاه نکنن. امیرعلی_ تو در خونت رو باز میذاری میگی دزد نیاد چرا من در خونم رو ببندم؟ _ نه خب. اون فرق داره. امیرعلی_ خب چه فرقی عزیز من؟اون راه خودش رو انتخاب کرده دوست نداره به برسه ولی تو که نباید بگی به من چه که اون نگاه میکنه مشکل اونه. نمیتونی همچین حرفی بزنی چون مشکل تو هم هست.چون تو هم درخطره. _ اگه خدا میخواسته زیبایی های یک زن رو کسی پس چرا اون رو زیبا افریده؟ اصلا چرا مرد نباید حجاب داشته باشه؟ امیرعلی_ اولا که زیبایی های یه زن فقط برای همسرشه. و حجاب هم دربرابر اجبار نیست. در مورد سوال دوم هم هم باید حجاب داشته باشن ولی حد حجاب مرد و زن باهم فرق داره چون باهم فرق داره. با حرفاش موافق بودم..تا حالا هیچوقت به حجاب اینجوری نگاه نکرده بودم ولی هنوز هم با حجاب بودن برام غیر ممکن بود. _ یعنی برای داشتن حتما باید باحجاب باشی؟ امیرعلی_ یه راه دیگه هم داری _ چیییی؟ امیرعلی_بشینی تو خونه با هیچ کس هم در ارتباط نباشی. _ مسخررررره امیرعلی_ نظر لطفته کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥