فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقاےاباعبداللـہ چشممنخیرهبہعڪسحرمتبندشده..
`باچھحالۍبنویسمکہدلمتنگشده💔🕊!"
@shahidanbabak_mostafa
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت25
_اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم! دوم اینکه چادر نپوشید! سوم اینکه درباره ی عقایدتون حرف نزنید! چهارم اینکه همین روند تحصیلی رو جدی ادامه بدید.
در صورت نادیده گرفتن هر یک از این شروط، شما اخراج هستین. مفهومه؟
نگاهی به آقاجان می اندازم و او سری تکان می دهد و می گویم:
_باشه قبول.
_پس من مدارکتون رو برای ثبت نام نگه می دارم در رشته ی جامعه شناسی. کلاس ها هم یک هفته دیگه شروع میشه، دقیقا از اول مهر! غیبت طولانی هم ممنوعه!
_خوبه متشکر.
بلند می شویم و اتاق را ترک می کنیم.
به خانه که می رسیم، دایی غذا را آماده کرده است و بعد از نمازی که به جماعت خواندیم؛ سفره را می چینم.
قضیه ثبت نام را برای دایی گفتم. او هم تعجب کرد و گفت:
_جالبه! چقدر رقابت بینشون مهمه!
ولی ریحانه سادات! خوب شد اومدی دایی، داشتم از بی کسی دیوونه می شدم.
می خندم و آقاجان می گوید:
_بی کس شدنت هم تقصیر خودته آقاکمیل! چقدر خانم جان گفت کمیل بیا زنت بدیم ها، چقدر؟
_کی به ما زن میده آ سید!
من هم با جرئت می شوم و می گویم:
_کیه که زن نده دایی جان! از خداشون هم هست.
صبح روز بعد آقاجان قصد برگشت دارد. ساکش را مرتب می کنم و با اشک به بدرقه اش می روم.
آقاجان مدام سفارش می کند و می گوید:
_مراقب خودت باشی. دانشگاه رفتی حواستو جمع کنی، نامه هم فراموشت نشه دخترم.
_چشم آقاجون!
آقاجان را در بغل می گیرم و پشت سرش آب می ریزم. دایی میخواهد جو را عوض کند و می گوید:
_ریحانه سادات تو اینقدر اشک داشتی و ما نمیدونستیم؟ شایدم از اینکه عصای دست داییت هستی خوشت نمیاد؟ راستشو بگو!
می خندم و دوباره می گوید:
_حالا خوب شد! خانم درس خون که نباید گریه کنه. باید خوشحال باشه داره میره دانشگاه!
دایی یک اتاق را در اختیار من می گذارد و کتاب هایم را درون قفسه های کتابخانه ی دیواری اش می چینم. برای لباس هایم هم کمدی هست که مرتبشان می کنم. مشغول تمیز کاری می شوم که دایی می گوید:
_من میرم بیرون دایی جان. چیزی لازم نداری؟
_نه متشکر!
_پس فعلا خداحافظ.
بعد از تمیز کاری اتاق و چیدن وسایلم به سراغ بقیه خانه می روم. خانه ی دایی خیلی شلوغ و کثیف است!
تا شب که کارم تمام می شود، دایی هم برمی گردد.
تعجب می کنم دایی تا حالا چه کار می کرده؟ به هر حال کمی شامی درست کردم و با دایی خوردیم.
دایی هم کلی تشکر کرد که او را از شر تخم مرغ نجات داده ام!
آخر شب دایی تقی به در می زند و اجازه ی ورود می خواهد.
کتاب کشف الاسرار را روی میز می گذارم.
دایی می گوید:
_آفرین کشف الاسرار هم که میخونی!
_آره خیلی برام جالبه.
_تو بیشتر از سنت میخونی و میفهمی! الان همسن های تو دارن تو شولباس می گردن و کتاب های خواهر کری، اولیسو اینجور چیزا میخونن. تو داری کتابای آیت الله خمینی و مطهری و... میخونی!
من از تو خیلی بزرگتر بودم که این کتاب ها رو میخوندم. اولین بار ۲۷ سالم بود. درست چهار سال پیش!
اونم کتاب شش مقاله آقای مطهری بود که بابات بهم هدیه داد.
کم کم وارد این وادی ها شدم و دوستایی هم پیدا کردم که نظرشون مثل خودم بود. خیلی هاشون دانشجو بودن و هستن.
نفسی می کشد و ادامه می دهد:
_آره اینجور مسائل توی دانشگاه ها زیاده! نگرش های فکری متفاوت که همشون هدفِ برانداختن این رژیم رو دارن اما انگیزه شون فرق داره.
از همه شون درست تر روشی هست که آیت الله خمینی دارن رهبری میکنن. مارکسیسم۱ و ایدئولوژی های مارکسیسم اسلامی هم هست که همشون بی راهه است.
اینا رو بهت میگن که توی دام اونا وارد نشی! مخصوصا الان که افکارشون رو روی چوب گذاشتن تا همه ببینن. سازمان و تشکیلات دارن که مجاهدین خلقه اسمش.
به اسم خلق و اسلام خیلی ها رو جذب کردن اما حالا خیلی هاشون شک کردن.
_اونا اول مسلمون بودن؟
_آره خیلی از کتاباشون هم از قرآن و نهج البلاغه است ولی آیت الله خمینی ردشون کرده چون اونا بلد نیستن قرآن رو تفسیر کنن و با اهداف مسلحانه و عقاید خودشون تفسیر میکنن.
البته در راسشون افراد بی دینی هم مثل آقای نیکین بودن که بیشتر نوشته هاشون با عقاید این مرد منتشر شده و به خورد مردم رفته!
_استفاده ابزاری از دین؟ مثل غرب که دین فقط توی زندگی کشیش هاشون هست اونم اگه جلوی دستو پاشونو نگیره.
عقاید وحشتناکی دارن!
دایی سری تکان می دهد و می گوید:
_آره. من البته ازین دوستا دارم ولی خب اونا هم دچار شک هستن.
صدای در زدن بلند می شود و دایی از جا برمیخیزد و می گوید:
_دوستامن! ما تو اتاقیم. خب؟
_باشه.
____
۱. مکتبی سیاسی و اجتماعی است که توسط کارل مارکس فیلسوف و انقلابی آلمانی، در اواخرقرن نوزدهم ساخته شد. مارکس معتقد است طبقه کارگر باید با انقلاب حق خود را از سرمایه داران بگیرند حتی برخلاف قواعد اخلاقی.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت26
دایی می رود و در را باز می کند.
صدای چند مرد در خانه پخش می شود که یکی شان می گوید:
_به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟
دیگری در جوابش می گوید:
_نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی هست!
به حرف هایشان در دلم میخندم و خود را با کتاب هایم مشغول می کنم.
کم کم صدایی ازشان در نمی آید و حس کنجکاوی در وجودم جولان می دهد.
دلم می گوید:"برو ببین" وجدانم نهیب می زند و می گوید:"نخیر!تو حق نداری فضولی کنی!"
بالاخره وجدان پیروز میدان می شود و حس کنجکاوی ام را سرکوب میکنم.
به بهانه ی چای خوردن وجدانم را توجیح می کنم و به آشپزخانه می روم.
نمیدانم کار درستی است تا برایشان چای بریزم یا نه؟
بیخیال می شوم و سعی میکنم بفهمم چه می گویند.
جز صداهای نامفهوم چیزی به گوشم نمی رسد.
با صدای یاعلی از در فاصله میگیرم و پاورچین پاورچین به اتاقم می روم.
دایی خوش آمد گویان بدرقه شان می کند و یکی دونفر می گویند:
_آبجی ببخشید زحمت دادیم. کمیل جان دیر گفت شما تشریف دارین، بخاطر رفتارمون معذرت میخوایم.
چادرم را جلوی صورتم می گیرم و می گویم:
_خواهش میکنم خوش آمدید. این چ حرفیه!
بعد هم می روند، به دایی می گویم:
_دایی پذیرایی نکردین که! زشت نشد؟
باز هم می خندد و می گوید:
_نه دایی اینا واسه خوردن و پذیرایی نمیان. وقتمون کم بود!
_آها.
با اینکه شاخک های کنجکاویم فعال شده بود اما چیزی نگفتم و شب را با چاشنی فکر و خیال خوابیدم.
صبح دایی تقی به در میزند و برای نماز صدایم می زند.
بلند می شوم و وضو می گیرم. بعد از نماز با نوای دعای عهد دایی دل و جانم رهسپار دیار معشوق غایب می شود.
دایی نان سنگک می گیرد و صبحانه را من آماده می کنم.
دایی می گوید:
_ریحانه سادات! کاش تا دکترا اینجا درس بخونی وگرنه من هر روز گرسنه ازین در بیرون میرم.
با صدایی که مملو از خنده است، می گویم:
_خواهش میکنم دایی. اینقدر از من تعریف نکنین وگرنه تا پروفسورا اینجا میمونم، گفته باشما!
بعد صبحانه دایی بیرون می رود و می گوید ظهر نمیاید. جای مواد غذایی را نشانم می دهد تا بدانم هر چیزی کجاست و از کجا وسیله بردارم.
دایی میرود و در تنهایی غرق می شوم. سکوت از در و دیوار خانه می بارد و من نظارگر این سکوت هستم.
خودم را با کتاب مشغول می کنم اما حوصله ام سر می رود.
رادیو را از روی طاقچه برمی دارم و کمی با آن ور می روم؛ نواری که در نزدیکی رادیو افتاده را برمیدارم و داخلش می گذارم.
صدای مردی پخش می شود که سخنانش بی شباهت به سخنان آیت الله خمینی نیست!
ضبط را خاموش می کنم و با دیدن نوار دیگر روشن اش میکنم.
این بار موسیقی پخش می شود.
گنجشگکِ اشی مشی
لبِ بومِ ما، مشین
بارون میاد؛ خیس میشی…
برف میاد؛ گوله میشی…
میُفتی توو حوضِ نقاشی
خیس میشی… گوله میشی…
میُفتی توو حوضِ نقاشی...
کی می گیره؟ فراش باشی...
ضبط را خاموش می کنم و حاضر می شوم تا دوری در خیابان اطراف بزنم، کلید را توی کیفم می گذارم.
چادرم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم.
با دیدن زنی که زنبیل در دست دارد و پسری که به دنبال توپش می دود جان می گیرم و احساس میکنم زندگی هنوز جریان دارد.
چند قلم خوراکی که در خانه نیست را می خرم و قصد برگشت می کنم.
با دیدن کیوسک تلفن یاد مادر می افتم و دلم برایش پر می کشد.
کمی معطل می شوم تا مردی که در کیوسک است، تلفنش تمام شود بعد هم من داخل میروم.
سکه را داخل می اندازم و شماره را می گیرم.
کمی بوق میخورد و صدای محمد در گوشم می پیچد.
_الو؟
اشک بر گونه ام جاری می شود و با اشتیاق می گویم:
_سلام.
_سلام! تویی ریحانه؟
_آره، خودمم.
کمی مکث می کند و می گوید:
_بد میگذره بهت؟ چرا صدات گرفته؟
یکهو صدای مادر می آید و می شنوم که می گوید:
_چطور شده محمد؟ گوشیو بده من!
بعد هم گوشی را به دست می گیرد و می گوید:
_سلام عزیز مادر! خوبی؟ خوش میگذره؟ دانشگاه چیشد؟
در میان اشک و خنده می گویم:
_سلام خوبم مامان! شما خوبین؟ آقاجون رسید؟
_دورت بگردم، همه خوبن. نه هنوز نرسیده. نگفتی دانشگاه چیشد؟
_دانشگاه... منو قبول کرد. از اول مهر میرم سر کلاس.
_خب خداروشکر! نذر کردم اگه قبول شدی آش نذری بدم به همسایه ها.
_تو زحمت میوفتی مامان جان!
_چه زحمتی! رحمته همش.
با صدای زدن خانمی به شیشه کیوسک مجبورم مکالمه را قطع کنم و به مادر می گویم:
_مامان من باید برم. سلام برسون به همه، خداحافظت.
_خداحافظ مادر! به داییت سلام برسون.
تلفن را به سر جایش بر می گردانم و از کیوسک خارج می شوم.
پاکت در دست، کلید را به سختی از کیف بیرون می کشم و در را باز می کنم.
برای ناهار خودم را تحویل نمی گیرم و نیمرو میپزم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت27
سری به حیاط میزنم و برگهای خشک را جمع می کنم و حیاط را آبپاشی میکنم.
تا شب خودم را با همین کار ها سرگرم می کنم، دلم میخواهد بدانم دایی چه کار می کند.
میدانم او در حال مبارزه است، من هم میخواهم وارد این مبارزه شوم.
شب دایی برمی گردد و شام را برایش گرم می کنم.
دایی عذرخواهی می کند. دلم را به دریا میزنم و می گویم:
_دایی! شما دارین چیکار میکنین؟
دایی لقمه ی در دهانش را قورت می دهد و می گوید:
_چطور؟
_کنجکاو شدم ببینم چه خبره دور و برم.
_جهاد می کنیم!
_مجاهدین؟
_مجاهد هستیم ولی نه از نوع مجاهدین مسلح!
_منم میخوام مثل شما بشم.
دایی جدی می شود و می گوید:
_ریحانه سادات، اینکار خیلی خطرناکه. نمیشه!
_چرا نمیشه؟
چون یه دخترم؟
اتفاقا دخترا زرنگ ترن. آقاجون بهم گفت اگه بتونم سطح دانشمو ببرم بالا میتونم مبارز خوبی بشم.
_آفرین خیلی خوبه!
همین که خودتو از هجوم افکار متفاوت نگه داری خیلی خوبه!
_ولی من میخوام به دیگران هم کمک کنم.
_منو پدرت هستیم.
اگه ما مردیم شما وارد گود شو!
_هر کسی جای خودش!
دایی غذایش را تمام می کند و ظرفش را هم می شوید.
از آشپزخانه خارج می شود. دلم رضایت نمیدهد که کار بدی کرده ام! سفره را جمع می کنم و باقی غذاها را داخل یخچال می گذارم.
تا به حال هیچ وقت با دایی بحث نکرده بودم! آخر من هم حق تصمیم دارم!
به اتاق می روم و روی تخت می نشینم.
دایی به در می زند و اجازه ی ورود می خواهد.
با لبخندی مصنوعی وارد می شود. صندلی را جلو می کشد.
_ببخشید ریحانه سادات!
ولی تو نمیدونی این کارا چه عاقبتی داره.
_عاقبتش مگه شهادت نبود؟
خودتون گفتین!
_خوب حرفام یادت میمونه!
_آره! دیدن نمیتونین منو گول بزنین.
_گولت نمیزنم عزیز دایی!
من به مادرت فکر میکنم وقتی تو رو میبینم.
تو میدونی ساواک چیه؟
میدونی زندان چیه؟
میدونی اخراج از دانشگاه یعنی چی؟
_بله میدونم. هیچ کس مثل من نمیتونه بفهمه دوری و بی خبری از پدر اون هم یک ماه یعنی چی!
دایی من بزرگ شدم، میتونم صلاحمو خودم تشخیص بدم.
_تو تازه دانشگاه قبول شدی!
بعد میخوای وارد این کار بشی که دانشگاهت بره تو هوا؟
_اگه دانشگاه مانع مبارزه و جهاد میشه من نمیخوامش!
هیچ کس در آن لحظه نمی توانست بفهمد دل کندن از دانشگاه برایم چقدر سخت است جز خودم!
منی که جلوی اصرار های مادر ایستادم، مدیر و معلم و زخم زبان هایشان را به دل نگرفتم و رنج درس خواندن تا سحر را تحمل کردم. این مَن است که می گوید دانشگاه را به عنوان مانع جهاد و مبارزه کنار می گذارم.
دایی سکوت معناداری می کند و با کمی مکث می گوید:
_پدرت باید اجازه بده!
به نظر من فعلا درستو بخون بعد اگه دیدی ارزششو نداشت کنارش بزار تا حداقل جلوی وجدانت شرمنده نشی.
_آقاجون حرفی نداره. بله! من همین الان دانشگاه رو کنار نمیزارم چون خود جو دانشگاه هم میتونه برای مبارزه ام فرصت باشه.
کلی جوون توی دانشگاه هست که تشنه شنیدن هستن!
_خب پس این چند روز که مونده تا دانشگاه، دندون رو جیگر بزار.
با بی میلی می گویم:
_قبوله!
دایی شب بخیر می گوید و در را می بندد. من می مانم و افکار نصفه و نیمه از مبارزه ی پیش روی...
کم کم خواب مهمان چشمانم می شود.
چند روزی در بی خبری و به قول دایی خوش خبری می گذارنم.
صبح اول مهر با شوق بسیار بلند می شوم؛ دایی نان تازه خریده است.
صبحانه را نیمه رها می کنم و کیفم را آماده می کنم. روسری ام را جلوی آینه مرتب میکنم و دایی برایم تاکسی میگیرد.
تاکسی جلوی دانشگاه می ایستد و کرایه اش را می دهم. سر در دانشگاه نوشته است:"دانشگاه فرح پهلوی" چادرم را تا می کنم و دستی به روسری ام می کشم.
🍁نویسنده_مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزپنجشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت با اله الا الله الملک الحق المبین🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تراشکارماهــریشــدمبسکـهـ تــونیامــدیومنبرایدلــــمبهانهــ تراشــیدم!♥🕊
#آقاےقائم
@shahidanbabak_mostafa🕊
-میگفت..
این همه با این و آن حرف زدی،
کمی هم با امام زمانت حرف بزن!
راحت حرف بزن!
امام زمان منتظر حرفهای ما هست..(:♥️
#تلنگرانه
#آیتاللهفاطمینیا🌿
@shahidanbabak_mostafa
هرجاحرفِولایتوگوشڪردیم..
معادلاتِدشمنبههمخورد..
ڪلامِولایتدرونشحڪمته،
امرِوِلایتدرونشنورانیته،
امرِوِلایتدرونشبرڪته..!🖐🏼
#حاجحسینیڪتا
@shahidanbabak_mostafa
☁️°•°
وقتی که خدا
آرزویی رو توی دلت میکاره
همه جوره حمایتت میکنه
تا بهش برسی(:♥️
@shahidanbabak_mostafa
همیشهمیگفت..
صدرڪعتنمازبخون..
صدتاڪارخوبانجامبده..
ولۍڪسینتونهباهاتحرفبزنهواخلاق
نداشتهباشۍبههیچدرد؎نمۍخوره..
مؤمنبایدشادباشه(((♥️
#شھیدمحمدهاد؎امینۍ
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گـوینـد:
شھـٰادتمھرقبولیسـتڪہبردلـت
میخـورد...
شُھـدآدلـملایقشھـٰادتنیسـتاما؛
شمـٰاڪہنظرڪنیداینکویرتشنہ
دریامیشَـود...♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
مـٰاارتـشِزینبہےمحترمیـم...
بـاچـٰادرِخودنمـآدِبآنـو؎غمیـم!
هرچنـدبهمـاجھـٰادممنوعشدهاسـت!
بـاچـٰادرمـانمدافعانحرمیـم...
#چادرانہ🌱
@shahidanbabak_mostafa
درحال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب و عشاء به همرزمانش گفته بود به راننده بگن باایسته...
بعد راننده اتوبوس گفت الان جایی برای نماز خواندن پیدا نمیشه ونیم ساعت بعد به مقصد میرسیم.
شهیدشالیکار درجواب به آنها گفت من یکسال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شماباعث شدین که من نماز اول وقتم را ازدست دادم.
خیلی ناراحت ونگران بودوسرش رابه شیشه اتوبوس خم کردواشک ازچشم هایش جاری شد،ازاینکه نماز اول وقت رابعدیکسال ازدست داده بود.
#فرازی_از_وصیت_نامہ
به همه عزیزانم سفارش میکنم :
به نماز اول وقت توجه کنند که نماز دربردارنده همه چیز است.
وقتی در نماز بنده ی عاشق در مقابل معشوق که همان پروردگار است می ایستد چقدر لذت بخش و زیبا می باشد که عاشق صحبت، و معشوق گوش می نماید و به درخواست هایش پاسخ میدهد.
#شهید |محمد_شالیکاری❤️
@shahidanbabak_mostafa
#طنز_جبهه
الهی حرامتان باشد
آن شب یکی از آن شب ها بود، بَنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند..
اولی گفت: «الهی حرامتان باشد.»😐
بچه ها مانده بودند که شوخی است، جدی است، بقیه دارد یا ندارد، جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش جهنم»😅 و بعد همه گفتند: «الهی آمین.»
نوبت دومی بود. (همه هم سعی می کردند مطلب بِکر و نو باشد.) یک تأملی کرد و دستش را به سوی آسمان بلند کرد و خیلی جدی گفت: «خدایا مار، را بُکش.» دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار، را بُکش.» بچه ها بیشتر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیشتر صبر کرد. بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه ها را به اصطلاح «بدون حقوق سرکار بگذارد» گفت: «تا ما را نیش نزند.» شرح: منظور مار و پدر و مادر مار است.😄
@shahidanbabak_mostafa
داشت محوطه رو آب و جارو میکرد
به زحمت جارو رو ازش گرفتم
ناراحت شد و گفت:
بذار خودم جارو کنم
اینجوری بدیهایِ درونم هم جارو
میشن کار هر روز صبحش بود
کار هر روز یه فرمانده لشکر..
#شهیدمحمدابراهیمهمت🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
بعد از خواندن هر دو رکعت نماز شب، می خوابید و بیدار می شد تا دو رکعت دیگر بخواند از او سوال شد .چرا؟
در جواب گفت «نفس را باید رنج داد تا پاک شود».😑🥺
#شهید_احمد_پلارک🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
#شهیداحمدپلارک
ایشون توالت هارو نظافت میکردن واسه همین بدنشون بوی بدی میگرفت بعداز این که موشک به اونجامیخوره وایشون زیراوار مدفون میشن😔
ازبوی گلابی که توی اون اوار میومد تعجب میکنن..
و دنبال علت میگردن و وقتی شهیدرو زیراوار پیدامیکنن میفهمن که بوی گلاب ازایشون بوده..
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#شهیداحمدپلارک ایشون توالت هارو نظافت میکردن واسه همین بدنشون بوی بدی میگرفت بعداز این که موشک به ا
همین یه پیام برای تحول یک انسان کافیست اگه دل آماده باشه ..❤️🩹!