eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ‌گاه‌ مستقیم‌ به‌ نامحرم‌ نگاه ‌نمےکرد و به‌ شدت‌ مقید‌ و چشم‌پاک‌ بود! اوقاتے‌ که‌ در‌ مهمانے‌ هاۍ‌ خانوادگے‌ بود اگر‌ بانوان‌ حضور‌ داشتند حریم‌ شرعے‌ را رعایت‌ مےکرد اگر جمع‌ بابت ‌موضوعے‌ مےخندیدند سرش‌ را پایین‌ مےانداخت‌ و می‌خندید🕊♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت89 خوابم هم که می برد، در عالم رویا می بینم فرداشب شده و آنها آمده اند. نگاهم روی مرتضی است، کت و شلوار سرمه ای پوشیده با پیراهن سفید که یقه اش را روی کتش انداخته است. نگاه خریدارانه ای به او می اندازم و به دسته گلش خیره می مانم که از خواب می پرم. هنوز هوا تاریک است و تصمیم می گیرم با خدایم خلوت کنم. سجاده ام را رو به قبله پهن می کنم و وضو می گیرم. چادرم که باغی از گلهای صورتی روی آن نقشه بسته، را سر می کنم. نیت می کنم و با حوصله نماز می خوانم. بعداز نماز دستانم را بالا می گیرم و می گویم: _خدایا میدونم لحظه ای منو تنها نمیزاری. خدایا میدونم تو تنها برام کافی هستی و همینم برام بسه... خدایا من با این ایمان ها زندگی می کنم و با همیناست که تصمیم گرفتم ازدواج کنم. لطفی کن و زندگیم به دستِ خودت باشه... خدایا هم به من هم به مرتضی کمک کن تا بتونیم در مسیر خودت قدم برداریم. خدایا! تو که از دلم خبر داری و میدونی چقدر دلم برای آقاجون، مادر و دایی و بقیه تنگ شده. میدونی که چقدر سختمه پس این سختی رو برام آسان کن! بی صدا در تاریکی اشک می ریزم. مهتاب رویش را به سجاده ام می کند و مهره های تسبیح از نورش می درخشند. سر به مهر می گذارم و در سجده ناله می کنم، کاش مادر و پدر هم امشب می بودند. از جا بلند می شوم و به طرف پنجره می روم. آسمان غرقِ سکوت شده و هر از گاهی جیرجیرک نغمه سرایی می کند. صدای ملکوتی اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسد و روح من را از این عالم خاکی به آسمان ها پرواز می دهد، چه رازی در اذان و صدای آن نهفته است که چنین آرامشی عظیم بر دلم می اندازد و در یک لحظه تمام مشکلات و غم هایم را از صفحه دل و ذهنم پاک می کند. همچنان که صدای اذان در گوشم طنین انداز است و برای نماز آماده می شوم به عمق این واژه ها فکر می کنم: “الله اکبر … اشهد ان لا اله الله” صدای در اتاق حمیده هم بلند می شود و تقی به در اتاقم می زند. _ریحانه جان، وقت نمازه! _بیدارم. اقامه را می گویم و نیت می کنم. کم کم آفتاب بالا می آید و نورش را به زمین هدیه می دهد. توی حیاط می روم و به گلدان ها آب می دهم. حمیده برای صبحانه صدایم می زند و شیر آب را می بندم. علیرضا و محمدرضا کیف شان را کنار خود گذاشته اند. حمیده لقمه ای به دست شان می دهد و می روند. حمیده هم بعد صبحانه برای خرید بیرون می رود؛ با اصرار فراوان چند تومانی بهش می دهم. مشغول تمیزکاری خانه می شوم و همه جا را گردگیری و جارو می کنم. نشیمن را تا نیمه با جارودستی، جارو می کنم و از خستگی روی زمین ولو می شوم که صدای در بلند می شود. دستم را به پشتی می گیرم و بلند می شوم. _کیه؟ صدای حمیده می آید و در را باز می کنم. با پاکت های پر از خرید وارد می شود و چادرش را روی جالباسی می گذارد. _ببخشید کلیدمو جا گذاشته بودم. جلو می آید و خرید هایش را نشانم می دهد و می گوید: _بیا ببین چی خریدم! دو مرغ سالم خریده است و یک کیلو گوشت قرمز با تخم مرغ، ماست، پرتقال، سیب و هندوانه. تنفلات هم کم نخریده؛ شیرینی زبان، انواع تخمه و شکلات! شرمنده اش می شوم و می گویم: _خیلی خرید کردی! کاش کمتر میخریدی. واقعا شرمندتم. هنداونه بزرگ را جلویم می گیرد و می گوید: _نمیخواد شرمنده بشی! بیا اینو بزار تو حوض تا بعدا. هندوانه را می گیرم، نزدیک است از دستم بیوفتد از بس سنگین است! به حمیده می گویم: _اینو دیگه نمیگرفتی! اخم و تخم می کند و می گوید: _اصلا شب یلدا به هندونس! با تعجب می پرسم: _یلدا؟ مگه امشبه؟ پوزخندی می زند و می گوید: _دیگه... دیگه داری مجنون میشی. تاریخ و اینا هم یادت رفته؟ _برای من روز مهمه نه تاریخ. _بله بله! حمیده سراغ مرغ ها می رود تا فسنجان درست کند و از طرفی دیگر میخواهد خورشت قیمه هم بپزد. هر چه اصرار می کنم ریخته پاش نکند، قبول نمی کند. بعد از اینکه هندوانه را در حوض غرق می کنم. جارو را برمی دارم و نشیمن را کاملا جارو می زنم. حمیده می گوید از زیر زمین قابلمه ی بزرگش را بیاورم و قبول می کنم. چراغ قوه را برمی دارم و به راه می افتم. قابلمه را از زیر تخت بیرون می کشم و با شیلنگ خاکش را می گیرم برعکس می گذارم تا خشک شود. از بعد از ظهر کار آشپزی شروع می شود. گوشه ی حیاط با آجر اجاق گاز کوچکی درست شده، با کمک حمیده قابلمه را روی آجرها می گذارم. تکه چوب ها را زیرش قرار می دهد و آتش را برپا می کند. علیرضا و محمدرضا با روشن شدن آتش برای مادرشان دست می زنند. حمیده نگاهم می کند و با ذوقی که در چشمانش دویده، می گوید: _خیلی وقت بود ازین اجاقه استفاده نکرده بودم. آخه اینو آقاجواد ساخته بود... دوست نداشتم کسی جز خودش اینجا آشپزی کنه. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت90 بغضم می گیرد ولی سعی می کنم خوددار باشم. حمیده را به خودم می چسبانم و می گویم: _قشنگ درستش کردنا! سری تکان می دهد و دستش را روی صورتش می گذارد. شیر آب را باز می کند و صورتش را می شوید. گره ی روسری اش را کمی بازتر می کند و روی کُنده ی درخت می نشیند. حالش که بهتر می شود برمی خیزد و به بچه ها می گوید: _دور و بر دیگ نیاین ها! محمدرضا مراقب داداشت باش. محمدرضا چشمی می گوید و حمیده از پله ها بالا می رود. حمیده پله ی آخر می ایستد و رو به من می گوید: _تو نمیای؟ مکث می کنم و فوراً می گویم: _چرا الان میام! پیازها را توی حیاط می آوریم تا کمتر چشمانمان را اذیت کند بعد هم هردو مشغول پیاز خورد کردن می شویم. اشک از سر و رویمان می چکد و در عین حال خنده ی مان به هواست. پیاز ها را حمیده می برد و خورشت هایش را درست می کند. من هم سرگرم چیدن میوه ها و شیرینی ها می شوم که صدای در، در خانه می پیچد. حمیده دست هایش را آب می کشد و چادر سرکنان در را باز می کند. _کیه؟ _منم زهرا، عمه درو باز کنین! حمیده لبخند می زند و در را باز می کند. زهرا و زهره وارد می شوند و عمه شان را بغل می گیرند. کمی جلو تر که می آید به من دست می دهند و می گویند برای کمک آمده اند. زهرا میوه ها را از دستم می گیرد و می گوید: _تو دست نزن عزیزم، عروس که کار نمیکنه! از خجالت لپ هایم گل می اندازد و به زور زهرا مرا از کار جدا می کند. حمیده نگاهم می کند و از نگاهش خنده می بارد. زهره توی حیاط می رود و سری به خورشت می زند. زهرا دستم را می گیرد و کناری می نشاند؛ از عمه اش می پرسد: _عمه دیگه چیکار داری؟ حمیده لبخند می زند و می گوید:" فعلا که کاری نیست ولی بعدا بهتون میگم." کم کم خورشید جایش را به ماه می دهد و بانگ اذان مغرب به گوش می رسد. همگی برای نماز آمده می شویم و بعد از نماز، حمیده می گوید: _ریحانه جان آماده شو که دیگه میان. چشمی می گویم و با احتیاط پیراهن و شلوار شیری رنگم را می پوشم که زهرا از راه می رسد و می گوید: _به به! ماه شدی دختر! لبخند روی لبانم جا خشک کرده است و از او تشکر می کنم. با صدای زنگ ته قلبم خالی می شود و دست پاچه می شوم. چادرم را برمیدارم و با حالت دو خودم را به آشپزخانه می رسانم. حمیده هم مثل من است، لبخند جزئی از صورتش شده و چشمکی به من می زند و می رود. دستانم را بهم گره می زنم و زیر لب ذکر می گویم. زهره و زهرا دورم را گرفته اند و شعر می خوانند، دلم همچون دریایی طوفانی است که امواج خروشان متلاطم اش کرده اند. صدای حاج آقا و احوال پرسی های حاج خانم به گوشم می خورد ولی من منتظر آوای دلنشینی هستم که قلبم را این چنین شخم زده است. خیلی زود صدای او هم می آید و قلبم شوری دیگر به خود می گیرد. همگی می نشینند و از جلوی در آشپزخانه کنار می روم. حمیده خانم وارد آشپزخانه می شود و با لبخند به من می گوید: _اومدن! یکم دیگه چایی بریز بیار. ببین، دقت کن روی چاییت کف نباشه ها! آن قدر دلهره دارم که فکر می کنم اگر سینی را با این دستان لرزانم بگیرم؛ به مهمان ها نرسیده همه اش را چپه کنم! نگاه مظلومانه ای به حمیده می اندازم و می گویم : _میشه شما چایی رو ببرین؟ اخم می کند و می گوید: _وا! مگه واسه من اومدن! نخیر، نمیشه! _آخه... انگار حرفم را نمی شنود و از آشپزخانه خارج می شود. یک نگاهم به کتری است که قُل قُل می کند و یک نگاهم به دستانم. آخر هم از روی اجبار ولی با اکراه چای می ریزم و سعی می کنم کف نکند. نفس عمیقی می کشم و چادرم را روی سرم می اندازم. دستانم را از چادر بیرون می اورم و یک سر چادر را با آرنجی که به پهلویم فشرده می شود، کنترل می کنم. سینی را برمی دارم و سر به زیر وارد جمع می شوم. اول به حاج آقا و حاج خانم تعارف می کنم بعد به حمید، وقتی به طرف مرتضی می روم دستانم بیشتر می لرزند. خدا خدا می کنم با نگاهش آتشی در قلبم روشن نکند، همین طور می شود و بی این که نگاهم کند تشکر می کند. در آخر هم میان حاج خانم و حمیده می نشینم و با نخی که از چادرم آویزان شده خودم را مشغول می کنم. حاج آقا نگاهی به من و مرتضی می اندازد و می گوید: _خب باید بگم جای مادر و پدر هردوی شما واقعا خالیه، مخصوصا که مادر آقا مرتضی در قید حیات نیستند و جان و جوانی شون رو صرف اسلام کردن. ریحانه جان، دخترِ دوست و برادر من هستن و ایشونو مثل دختر خودم میدونم. این چند وقتی که با آقامرتضی بودم واقعا یک جورایی میشه گفت ایشون رو شناختم. پسری بسیار معتقد به دین و باحیا، که اگر ایشون رو اینطور نمی شناختم حتما اولین نفر خودم ایشون رو رد می کردم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت91 بعد هم اینگونه حرف هایش را ادامه می دهد: _ماشاالله هردوی شما هم با عقل و شعور هستین و هم دیگه خوب و بد رو میدونین، فقط میمونه یه صحبت هایی که اونم عرض می کنم. اولا بحث مهریه و شرایط عروس خانم هستش، دوما یه صحبتم باید این دوتا جوون باهم داشته باشن. واقعا در این شرایط به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین مهریه بود! مغزم قفل کرده و نمی دانم چه بگویم. حمیده مرا از این مخمصه نجات می دهد و می گوید: _راستش ما در این مورد حرفی نزدیم، اگه اجازه بدید ریحانه جان یکم فکر بکنن و جواب بدن. با حرف حمیده، نفسی از روی آسودگی می کشم و می گویم: _با اجازه ی همگی من باید بگم، حمیده جان درست میگن. من شروطی دارم ولی درباره مهریه بعدا صحبت می کنم. حاج آقا باشه ای می گوید و از مرتضی می پرسد: _خب جوون، شما یه خونه داری که دست دختر ما رو بگیری و اونجا ببری؟ مرتضی که تا آن لحظه جیک اش در نیامده بود، با لحن بسیار آرامی می گوید: _راستش خونه از خودم نیست و اجاره اس. _خب اول ازدواج نباید سخت گرفت، ان شاالله با کمک هم خونه و زندگی می سازین. یکهو یک عدد به عنوان مهریه توی ذهنم شکل می گیرد و از همه مهم تر یک جرقه ای متفاوت! به آرامی به حمیده چیزی می گویم و او می گوید: _مثل اینکه ریحانه خانم، عدد مهریه رو میخوان تعیین کنن. همزمان تمام نگاه ها به من برمی گردد و دوازده مردمک مختلف به من زل زده اند. من هم چپ چپ نگاهشان می کنم. زیر حجم نگاه های سنگین که روی من است، به آرامی می گویم: _مهریه من ۲۰۰۰ تومان پول با یک دور قرآن به همراه تمام اعلامیه هایی که آیت الله خمینی از گذشته تا آینده خواهند داد، هستش. همگی چشمان شان از تعجب گرد می شود. چند دقیقه ای سکوت است که با خنده ی حاج آقا این سکوت شکسته می شود. _به به! عجب مهریه ای! حمیده در گوشم نجوا می کند: _آفرین خوب مهریه ای جلو پاش گذاشتی. مرتضی مهریه را قبول می کند و کم کم وقت آن می رسد که باهم صحبت کنیم‌. حاج آقا ما را به اتاق می فرستد و او یک طرف اتاق و من طرف دیگر هستم. نگاهم به قرص کامل ماه می افتد، انگار از آسمان به ما چشم دوخته. طولانی ترین شب سال، شبی سرنوشت ساز برای من و مرتضی است. هردو مان ساکت هستیم که این سکوت را مرتضی زیر پا می گذارد و می گوید: _چیزی نمیخواین بگین؟ الان صدامون میزنن ها! رشته کلام را به دست می گیرم و می گویم: _ من ازتون یه درخواست دارم، شایدم یه شرط! سرش را کمی بالاتر می آورد و می گوید: _بفرمایین. _من میدونم زندگی ما، عادی نیست. شاید همین فردا فرار کنیم شایدم همین امشب پس توقعی از شما ندارم که خونه و ماشین داشته باشین. ولی به جز تموم اینا من میخوام، منو شما تحت هر شرایطی هم رو حمایت کنیم. ببینین فکر نکنین اگه به شما جواب مثبت دادم بخاطر دوستی شما با داییم یا بی کسی که الان دارم هستش! نه! من دنبال همسفر هستم توی مسیری که انتخاب کردم و میتونم هم تنها برم. از شما میخواهم همسفری برام باشید که مکمل هم باشیم. من به دنبال تفاوت های شما با خودم نیستم چون میدونم اگه اینطور باشه؛ نمیتونم با شما زندگی کنم. من به دنبال اشتراکاتی هستم که بین خودم و شما هست. قبول می کنین؟ _خب منم همین طور! اتفاقا تفاوت های که شما با من دارین برام قابل ارزشه و ممنونم من رو با تفاوتام پذیرفتین. _و یک چیز دیگه... ازتون میخوام هرگز بهم دروغ نگین، چون هیچ چیز مثل دروغ ارزش آدم ها رو پیش من پایین نمیاره و دوم اینکه اگه دعوا و قهر کردیم بیشتر از یک روز نباشه. خنده اش می گیرد و می گوید: _قبول می کنم. _من حرفی ندارم. شما چطور؟ _من میخوام قولی بهتون بدم. میخوام بهتون بگم من تمام تلاشم رو برای خوشبختی شما میکنم... و قول میدم. آن چنان کلمات را از ته قلبش ادا می کند که واقعا باورم می شود که تمام سعی اش می کند. از جا بلند می شویم، دم در تعارف می کنیم که کی اول برود. من و خودش متوجه نمی شویم اما با صدای حمیده که می گوید:" بیاین دیگه!" تعارف را ول می کنیم و اول من خارج می شوم! زهرا شیرینی ها را دور می دهد و حاج آقا از من نظرم را می پرسد. عرق شرم بر روی پیشانی ام می نشیند و به سختی می گویم: _نظرم مثبته! حاج آقا می پرسد: _چی؟ با صدای حمیده که حرفم را تکرار می کند، تازه می فهمم چقدر صدایم آرام بوده! همگی دست می زند و ما بیشتر خجالت می کشیم. حاج آقا می گوید: _خب! امر خیر رو نباید به تاخیر انداخت! بنظر من شما فردا یه خرید کوتاه داشته باشین و شب یه مهمونی توی منزل ما بگیریم و تمام... چطوره؟ من با مهمانی ساده مشکلی ندارم ولی وقتی به فکر این می افتم که در آن مهمانی ساده خانواده ام نیستند، قلبم از درد فشرده می شود. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل از خواب🌸 شبتون حسینی 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ با اله الا الله الملک الحق المبین🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
امام حسین علیه السلام: هر چه میتوانید برای مهدیِ ما قلم فرسایی کنید چرا که او در زمان خودش غریب است!🙂🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی به‌خاطر محبوبیتش پیشنهادِ نامزد ریاست جمهوری رو بهش دادن گفت: من نامزدِ گلوله‌ها و نامزدِ شهادتم..:)♥🙃 @shahidanbabak_mostafa🕊
میفرمایندکھ: قرآن‌متنش‌بھ‌گونہ‌اے‌اسٺ‌کہ یڪ‌فرصتے‌بھ‌‌ماداده،ڪہ‌بھ‌مانگاه‌میده! قرآن‌متنش‌جوریه‌کہ نگاهٺ‌روتنظیم‌میڪنـہ! ❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa🕊
بھش‌ گفتم چند وقتیہ ‌ بہ ‌خاطر اعتقاداتم ‌مسخرم ‌میکنن بھم‌ گفـت: برایِ‌ اونایی کہ ‌اعتقاداتتون‌ رو‌ مسخره ‌میکـنن‌؛ دعا کنید خدا بہ ‌عشق‌ "حسین" دچارشون ‌کنه.. :)🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
𖧧 . . هرکس‌پی‌درمان‌غمش‌کاری‌کرد من‌نام‌تورابردم‌و‌آرام‌شدم...-") 🙂♥ #شهید‌بابک‌نوری @shahidanbab
پدر‌شہید: بعدازشہادت‌بابڪ‌رئیس‌بنیاد‌شہدا‌گفت: بابڪ‌در‌ساخت‌بنای‌ِیادبودشہداۍ گمنام‌درپارڪ‌ملت‌رشت، کمک‌هاۍ‌زیادۍ‌ڪرد... ماازاین‌موضو؏‌بـےخبربودیم ولۍرئیس‌بنیادشہدانقل‌ڪرد: میدانستۍپسرت‌برای‌اینڪہ‌اینجا‌ساختہ‌شود چقدرزحمت‌ڪشید! زمان‌ساخت، بہ‌مسئولان‌گفتہ‌بود: شما‌چہ‌بودجہ‌بدهید‌چہ‌ندهید روح‌این‌شہدا‌اینقدربلند‌و‌پرخیر‌وبرڪت‌هست ڪہ‌این‌بنا‌ساختہ‌میشود! وبعداشما‌حسرت‌خواهید‌خورد ڪہ‌دراین‌ثواب‌شرڪت‌نڪردید...🕊🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
شب سیزده رجب بود.حدود ۲۰۰۰ هزار بسیجی لشگر ثارالله در نماز خانه جمع شده بودند . بعد از نماز محمدحسین پشت تریبون رفت و گفت : امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی‌آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند، که محمدحسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کنند . هرچه صبر کردیم خبری نشد . کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است .😳 و او یک جمعیت ۲۰۰۰ نفری را سرکار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده🤣و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه‌ها به محمدحسین یک رادیو هدیه کردند.😉 @shahidanbabak_mostafa🕊
_ شݪوار نظامیش رو آورد و گفت: «برام مےدوزیش؟» گفتم: «این شݪوارت خیلی ڪهنہ شده مگہ ݪباس بهتون نمیدن؟» گفت: «میدن وݪے هنوز ڪار میڪنہ یڪم فقط پاره شده، بیت‌اݪماݪہ!»♥🍃 راوی مادر بزرگوار: @shahidanbabak_mostafa🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
غروب ها حوالےِ نبودنَت، یڪ انتظار دِق میڪند... خدا میداند آخر کداممان پیشتر از پای در خواهیم آمد من یا انتظار...♥🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش می‌آمد برای او گل می‌خرید اواسط فروردین ۱۳۹۵،یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگی‌تان باشید پول‌ها را باید جای دیگری خرج کنید این گل ها بعد از چند روز خشک می‌شوند...» جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند بر چهره همسرم ببینم...»♥ مادر همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
بقول‌حاج‌مھدۍرسـولی: این‌عصر،‌عصرحیرت‌نیست.. عصر‌حرڪته'! حیرون‌نشیا.. ما‌نسل‌موندن‌نیستیم‌ نسل‌رسوندنیم..📻🌿" @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزهایم یڪ بہ یڪ میگذرند حال و روزم خنده دار اسٺ... پر شده ام از دَم از شما میزنم بہ خیالم خواهم شد بدون ادعا شهید شدید فاصلہ بینمان بیداد میکند 💔 @shahidanbabak_mostafa🕊