eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.9هزار دنبال‌کننده
25هزار عکس
10.2هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🌱 تا شب عقد، کلی سنت شکنی کردیم سفره نینداختیم یک سجاده پهن کردیم رو به قبله، و یک جلد قرآن هم مقابلش مهریه را هم برخلاف آن زمان سنگین نگرفتیم؛ اما مراسم مان شلوغ بود همه را دعوت کرده بودیم؛ البته نه برای ریخت و پاش، برای این که سادگی ازدواج مان را ببینند؛ این که می شود ساده ازدواج کرد، و خوشبخت بود عروسیمان هم از این ساده تر بود اصلا مراسمی نبود. شب نیمه ی شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما دور هم شام خوردیم بعد هم من و علی رفتیم خانه بخت♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 احسان عادت داشت وقتی با من صحبت میکرد دست‌هایم را می‌گرفت یا مثلا کنار هم روی مبل نشسته بودیم و داشتیم تلوزیون نگاه می‌کردیم یک دفعه دستم را می‌گرفت و توی دست‌هایش فشار می‌داد و می‌خندید همه این پنج سال را ما درست با همان شور و عشق اول زندگی گذراندیم.. ♥ همسر‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
~🕊🙃🍃 هروقت قرار بود مأموریت برود اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می‌کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می‌کرد. اما این بار فرق داشت مدام گریه می‌کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد صبح با اشک و قرآن بدرقه‌اش کردم دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت:« بیا بیمه شدم صحیح و سالم برمیگردم... ♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 اوایل ازدواجمان بود! یڪ شب، از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم. نور ڪم سویے به چشمم خورد؛ از خودم پرسیدم: این نور از ڪجاست ؟ بعد از مدتے متوجه شدم آن نور، از چراغ قوه‌ای است که علی روشن ڪرده بود تا نماز شب بخواند...! چراغ بزرگتری را روشن نڪرده بود ڪه مبادا من از خواب بیدار شوم..♥ به‌روایت‌همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 مے‌گفتند اگر لباس عروس سفید نباشد شگون ندارد. مجبور شدیم یک بلوز و دامن سفید از همسایه‌مان قرض کنیم ولے سفره را دیگر بر اساس شگون و اینجور چیزها نچیدیم به جاےِ سفره مجلّل با گردو و بادام طلایی یا نقل و شیرینی و میوه‌های رنگارنگ یک سفره پلاستیکے ساده انداختیم ڪہ رویش یک جلد کلام‌الله مجید بود..♥ و یڪ آینه و مقدارے نان و پنیر! سفره‌اش ساده بود... ولے صفا و صمیمیتش آن‌قدرے بود که دلمان مے‌خواست.... @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 مـی‌دیـدم‌غیـرتـۍ‌ڪه‌بـه‌دین‌و‌ نـاموس‌اهــل‌بیــت‌(؏)دارد‌‌حتمـاً‌بـه‌ خـانـواده‌هـم‌همیـن‌غیـرت‌را‌دارد.. ایمـان‌،‌غیـرت،‌مسئـولیـت‌وشنـاختۍ‌ ڪه‌ بـه‌احمدپـیـدا‌ڪـرده‌بـودم‌،‌ بـاعـث‌شــد‌ نظـرم‌بـراۍ‌ازدواج‌ مثبـت‌بـاشـد..♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 این پا و آن پا مۍڪرد انگار سردرگم بود تازه جراحتش خوب شده بود تا اینڪہ بالاخره گفت: نمۍدانم ڪجاۍ ڪارم لنگ مۍزند حتماً باید نقصـۍ داشتہ باشم ڪہ شهید نمۍشوم.. نڪند شما راضۍ نیستۍ؟ آن روز بہ هر زحمـتۍ بود سوالش را بۍپاسخ گذاشتم موقع رفتن بہ منطقه بود زمان خداحافظی بہ من گفت: دعا ڪن شهید بشم ناراضۍ هم نباش! این حرف محمـدرضا خیلۍ بہ من اثر ڪرد نمۍتوانستم دلم را راضۍ ڪنم و شهادتش را بخواهم! اما گفتم: خدایا هرچہ صلاحت است براۍ او مقدر ڪن و براۍ همیشہ رفت…. ♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 شرایطش را خلاصه‌ روی کاغذ نوشته بود و پایینش را امضا کرده بود. تمام جلسه خصوصی صحبت ما درباره ازدواج ختم شد به همان کاغذ، مختصر و مفید. بعد از باسمه تعالی، ده تا از نظراتش را نوشته بود، بعضی هایش اینطور بودند: داشتن ایمان به خدا و خداجویی، مقلد امام بودن و پیروی از رساله ایشان، شغل من پاسدار است، مشکلات آینده جنگ، مکان زندگی و انگیزه ازدواج، رسیدن به کمال! عبارت ها کوتاه بود، اما هر کدام یک دنیا حرف داشت برای گفتن! همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 گفت: تا روزی که جنگ باشه منم هستم میخوام ازدواج کنم تا دینم کامل شه... تا زودتر شهید شم مادرشم گفت: محمد علی مال شهادته اونقده میفرستمش جبهه تا بالاخره شهید شهزنش میشی؟ قبول کردم.. لباس عروسے نگرفتیم حلقه هم نداشتم همون انگشتـر نامزدی رو برداشتمـــدو روز بعد عقد ساکشو بست و رفتـــیه ماه و نیم اونجا بود... یه روز اینجا.. روزی که اعزام میشد گفت: تو آن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهم.. زود برمیگردمــ همه چیو آماده کرده بودم؛ واسه شروع یه زندگے مشترک که خبر شهادتش رسید.. حسرت دوباره دیدنش واسه همیشه موند به دلمــ حسرت یه روز زندگی کامل با او♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🌱 رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خاستگاری کرده؛ از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که .. "قبول نکن متعصبه" با خانمها که حرف میزد،سرش را بالا نمیگرفت.. سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است. کوتاه نمی آمد؛به قول بچه ها حرف. حرف خودش بود؛ معذرت خواهی در کارش نبود بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند؛طاقت نداشت سردرد من را ببیند... ♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🙃🍃 ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود.. یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی که ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش رو نشنیدم.. برای من خیلی مهربون بود. هرکدوم از ما به خاطر هم از خودمون میگذشتیم ایمان من رو مهربانو و منم اون رو مهربون صدا می زدم و همیشه میگفت‌: مهربون یعنی نگهبان مهربانو اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذره؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه.. اگر قشنگ‌ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش..! ♥ همسر @shahidanbabak_mostafa🕊
🍃 او از همان روز اول ازدواج شرایط کاری‌اش را برای من گفت او می‌گفت کار من عشق است و با عشق وارد این کار شدم و شما باید در این راه دوام بیاوری کار من دوری از خانواده ماموریت،مجروحیت و شهادت دارد اگر شما می‌توانید بسم الله من هم شرایط را پذیرفتم و هیچ گاه از این انتخاب پشیمان نیستم♥! همسر @shahidanbabak_mostafa🕊