eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید‌‌شدن‌اتفاقی‌‌نیست اینطور‌نیست‌که‌بگویی‌ گلوله‌ای‌خوردو‌مُرد شهید‌رضایت‌نامه‌دارد ورضایت‌نامه‌اش‌را‌اول امام‌‌حسین‌و‌علمدارش امضا‌میکنند وبعدمُهرحضرت‌‌زهرا‌میخورد...♥🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید برخاستم با صدای بلند داد زدم سرکرده این‌ها بمیرد صلوات😎 طوفان صلوات برخواست😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"😃 سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است همین طور صلوات بفرستید عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات طه یاسین زیر ماشین له شود صلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂 @shahidanbabak_mostafa🕊
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تؕـوباخداحافظی‌ها تمام‌نمیشوی! تُـویی‌که‌به‌مـ‌ن‌آموختی عِشق❤️ دَوام‌آوردن‌درفاصلہ‌ها ‌و‌انتظار‌هاست . . @shahidanbabak_mostafa🕊
12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از‌ شَھر‌ و دیـار‌ خود گَشتہ‌ام‌ خَستہ مَرا‌ ولگرد‌ کوچہ‌هاۍِ‌ کربلایم‌ کن‌ حُ‌ـسین ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت107 وارد یکی از خانه های کله قندی می شویم و سلین جان با زن ها به ترکی احوال پرسی می کند و بعد به من اشاره می کند. از گلین گفتنش می فهمم دارد مرا معرفی می کند. زن ها به من نگاه می کنند و چون از قبل می دانستم خوبی چه می شود. می گویم: _یاخجیسان؟ سلین جان نگاه خریدارانه ای به من می اندازد و وارد یکی از اتاق ها می شویم. هر کسی برای چشم روشنی چیزی آورده، یکی گوسفند، یکی مرغ و خروس، دیگری لباس نوزاد و سلین جان هم مبلغی را زیر بالشت نوزاد می گذارد. جلو می روم و با آیگین خانم احوال پرسی می کنم. خم می شوم و صورت نوزاد را می بینم که مثل تکه ای از ماه می ماند. ماشاالله ای زیر لب برایش می خوانم و به آیگین خانم می گویم: _شما تازه از گناه پاک شدین، برای ما هم دعا کنین. آیگین حتما می گوید و با سلین جان از مادر و بچه جدا می شویم و گوشه ای می نشینیم. کمی شادی می کنند، زنی به ترکی شعر می خواند و بقیه دست می زنند. موقع ناهار که می شود، سفره ای پهن می کنند و پلو را توی ظرف ها می کشند و به هرکسی می دهند. غذای لذیذی درست کرده اند و بعد از خوردن غذا خدا را شکر می کنیم. در آخر همگی با مادر و نوزاد خداخافظی می کنند و می روند. عصر می شود و هر کسی دنبال کاری می رود. مرتضی زود به زود به شهر می رود و هر سری هم چیز جدیدی می گوید. توی اتاق پای دار گلیم بافی نشسته ام و نخ ها را بالا و پایین می کنم. با گلین گلین گفتن سلین جان، بلند می شوم و می گویم: _بله! من اینجا هستم. سلین وارد اتاق می شود و می گوید: _این پسر کجاست که تو پای دار نشسته ایی؟ _گفت میره شهر. چیزی به ترکی زیر لب می گوید و می رود. بوی سبزی خورد کرده توی خانه می پیچد. برای دنبال کردن بو بلند می شوم و به مطبخ می رسم. سلین جان در حال درست کردن کوکوست و می گوید کوکوهایش حرف ندارد چون ترفند هایی برای درست کردنشان دارد. جالب می شود و کنارش می نشینم. تک تک حرکاتش را از دیده می گذرانم. چیز عجیبی توی رفتارش نبینم و می پرسم: _پس ترفندتون چی شد؟ لبخندی می زند و می گوید: _وقتی خوردی، میفهمی. اسمان نیلی در استانه ی اذان مغرب بسیار زیباست اما سوز و سرمای کندوان آن هم در فصل سرما اجازه نمی دهد تا آن را از بیرون نگاه کنم و پشت پنجره اتاق می روم. نمازم را که تمام می کنم، از یا الله گفتن های مرتضی و صدایش بال درمی آورم. یک راست به اتاق می آید و لبخندی با صورتش عجین می کند. _سلام ماهرو سادات! _ماهرو سادات؟ خنده ام می گیرد و تمام دلخوری هایم با یک کلمه از بین می رود. سلین جان بساط شام را پهن می کند و از اینکه کاری نکرده ام، خجالت می کشم و آخرین نفر سر سفره می نشینم. اولین لقمه را که به دهان می گذارم خوب مزه مزه می کنم. تازه متوجه حرف های سلین جان می شوم و به وجد می آیم! موقع جمع کردن سفره، نمی گذارم دست سلین جان به سفره و ظرف ها بخورد. سلین جان هم به رسم مهمانداری، مرتضی را مجبور می کند تا کمکم کند. کنار هم نشسته ایم و ظرف ها را می شوییم. از پنجره های کوتاه خانه می توان بیرون را به راحتی دید. دانه های ظریف برف رقصان بر زمین می نشینند و لحاف برفی را تشکیل می دهند. مرتضی مثل پسربچه ای مظلوم، کارش را درست انجام می دهد. وقتی کارم تمام می شود، از توی تشت حجم زیادی آب برمی دارم و روی مرتضی می ریزم. طفلکی با قیافه ی وا رفته و خیسش نگاهم می کند و از سر و رویش آب می چکد. سریع صحنه را ترک می کنم و می روم حوله برایش می آورم. حوله را روی دوش اش می گذارم و تا میخواهم حالش را بپرسم، خنده ام می گیرد! هنوز چشمانش مثل توپی گرد است که با خنده من او هم می خندد. دستش را به سمت تشت آب می برد که درسش را می خوانم و فرار را بر قرار ترجیح می دهم‌. سلین جان با دیدن مرتضی میخندد و می گوید: _حقته! میخواستی گلینم رو اذیت نمی کردی! مرتضی یک دستت دردنکنه ای می گوید و توی اتاق لباسش را عوض می کند. به در اتاق می زنم و با اجازه اش وارد می شوم و مثلا خودش را اخمو نشان می دهد. حوله اش را روی بخاری می گذارم و می گویم: _خوب تلافی کردم؟ نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد و تمام نقشه هایش فرو می ریزد. _آره! ولی ازین به بعد ازم نخوای که باهات ظرف بشورم. من دیگه احساس امنیت نمی کنم. _نگران نباش! هر عملی، عکس العملی داره. باشه ای می گوید و مکالمه مان تمام می شود. مرتضی دیگر از دلیل رفتنش به شهر برایم نمی گوید، نمی دانم چرا این همه راه به شهر می رود. دلم می خواهد بدانم و با تردید می پرسم: _مرتضی... تو... چرا میری شهر؟ نگاهش را آهسته بالا می آورد و نگاهم می کند. انگار به دنبال کلمات دارد ذهنش را زیز و رو می کند که صدای سلین جان می آید. _مرتضی؟ ریحانه جان؟ 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت108 هر دو بله می گوییم و وارد می شود. روی زمین می نشیند و برایش بالشت می برم تا تکیه دهد. _خیر ببینی، والله پاهام دیگه امونمو بریدن. رو به روی سلین جان می نشینم و می گویم: _چرا دکتری نمیرین؟ میخواین مرتضی فردا شما رو ببره؟ دست را بالا می آورد و دستار دور سرش را برمی دارد. نفسش را بیرون می دهد و می گوید: _نه، فردا خیلی کار داریم. امروز رفتم فک و فامیلمان رو دعوت گرفتم. به یاد مهمانی فردا می افتم و دست و پایم را گم می کنم. با گرمای دستان سلین جان که روی دستم می نشیند، سر برمی آورم. چشمان همیشه پر فروغش را جلوی دیدگانم می بینم. _نگران نباش، من فردا کنارت هستم. مهمانی ست دیگه! از اطمینان سلین جان، احساس خوشایندی پیدا می کنم و لبخند می زنم. دوباره می گوید:" فردا صبح باید دو تشت خمیر، نان بپزم!" _کمکتون میکنم. مرتضی کنار من و مادرش می نشیند و می گوید: _خیلی دارم به عروس و مادرشوهری بودنتون حسودی میکنم! اینجوری می کنین دلم میخواهد زن می بودم! _ذلیل اولمیاسان.۱ ماه تابان در چشم من و مرتضی معنی دیگری پیدا می کند. ماه ما را به یاد هم می اندازد، این که اگر هم در کنار هم نباشیم خودمان را به بودن ماه دلخوش کنیم. صبح با صدای آواز خروس و بوی نان بیدار می شوم. دودی که از دودکش مطبخ بیرون می رود همچون ستون سیاه رنگی است که به سوی آسمان می خزد. دست و رویم را می شویم و لقمه ای در دهانم می گذارم و به مطبخ می روم. خمیر های چانه شده را روی سینی پهن می کنم و به دست سلین جان می دهم. سلین جان هم به تنور می چسباند و با چوبش اگر لازم باشد جا به جا یا از تنور بیرون می کشد. نرسیده به اذان ظهر سر و کله ی دوتا از خاله های مرتضی پیدا می شود. یکی شان خاله تنی اش است و دیگری ناتنی. خاله ی ناتنی اش فارسی نمی تواند صحبت کند و تمام مکالمه مان احوال پرسی است که دست و پاشکسته به او می فهمانم. خاله تنی مرتضی، واقعا مهربان است و در همین مدت کوتاه خیلی هوایم را دارد. با دیدنم با ذوق کلی دعا به جان مرتضی کرد و در غیابش تبریک گفت. کمی بعد گوسفند را می آورند توی خانه تا آبش بدهند و برای غذا سرش را ببرند. با دیدن گوسفند بیچاره یک جوری می شوم و به خانه می روم. وقتی که آن را می برند از خانه بیرون می آیم و مرتضی بخاطر همین کلی سربه سرم می گذارد. سلین جان چادر به کمرش بسته و کارها را مدیریت می کند. به حاج بابا می گوید گوشت ها را چگونه خورد کند، به خاله ها می سپرد که برنج ها را خیس کنند و به من هم یک گونه لپه داده تا پاک کنم. از بس روی زمین نشسته ام، کمرم خشک شده و نمی توانم جم بخورم. لپه های پاک شده را به مرتضی می دهم تا به سلین جان بدهد. مرتضی بعد می آید و کنارم می نشیند و می گوید: _نمیتونم از اونجا نگاهت کنم، دلم برات تنگ میشه! از دل نازکی مرتضی و این که می تواند به راحتی احساسش را بگوید خوشم می آید. کمی که می گذرد به او می گویم: _مرتضی برو پیش مردا! زشته اینجا کنارم نشستی! _وا اینجا که همه محرمن! _آره ولی میگم خوبیت نداره. لب و لوچه اش آویزان می شود و می گوید: _ای کاش می تونستی بیای کنارم و تو کمکم کنی! حیف... دستش را به کمک می گیرم تا بلند شوم و می گویم: _تو بیا سر بزن. حالام برو که صدای حاج بابا درمیاد! مرتضی می رود و من هم حس او را پیدا می کنم. واقعا که اغراق نمی کند و کار دل است! ناهار ظهر، با همان گوشت های استخوانی گوسفند، آبگوشتی بار می گذارم و سرگرم کار می شوم. کم کم سر و کله های چندتا از عمه و عموهایش پیدا می شود. احوال پرسی می کنم و آنها گوشه ای از کار را بدست می گیرند و سلین جان با آمدن آنها نمی گذارد من کاری بکنم. توی اتاق مرا می نشاند و یک دست لباس زیبا به دستم می دهد و می رود. این لباس زرق و برقش از آن دست لباسم بیشتر و مشخص است که لباس مهمانی و ویژه ست. دامن پر چین لباس پر از شکوفه های زیبای است و رنگ بهار را دارد. توی آیینه به خودم زل می زنم و دستی به گونه ام می کشم. چقدر دلم میخواهد مادر بیاید و بوسه ای به گونه ام هدیه دهد. شب که می شود تمامی مهمان ها می آیند و من هم مدام می ایستاده و احوال پرسی و دیده بوسی می کنم. همگی به زبان ترکی حرف می زنند و یکی از عمه ها دف برمی دارد و شعری به ترکی می خواند. مردها در خانه ی همسایه هستند تا خانم ها راحت باشند. یکی از خاله های مرتضی کنارم می نشیند و می پرسد: _مادر و پدرتون رو ندیدم! تشریف نیاوردن؟ یکهو غم عالم توی گلویم می ریزد و بغض می کنم. ___ ۱. ذلیل نشی. 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸