پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی نمیتوانست از کار جوانی سر درآورد
که سرش همیشه توی کار خودش بوده
پسری که سالیان سال بسیجی بودنش را
آن هم بسیجی فعال بودنش را حتی دوست
و فامیل متوجه نشده بود!
پسری که خیلی از دوستانش
بعد از شهادتش متوجه سوریه رفتنش شدهاند
این پسر اهل تظاهر نبود متواضع بود
و میگفت من برای دل خودم
و اعتقادِ خودم به بسیج رفتهام
و حالا هم برای وظیفهای که رویِ
شانهام سنگینی می کند راهیِ سوریه میشوم!🕊🥲
#شهیدبابکنوریهریس
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدایا اگر مدد بدهی عهدی جدید با تو میبندم
از همین امروز
تو کمکم کنی بهتر میشوم
تو دستم را بگیری عزیز میشوم
می خواهم آنقدر خوب شوم تا خودت خریدار من شوی
یا مولای بذکرک عاش قلبی!
جز تو هیچ کس نمی تواند آرامم کند🌸🌿
#شهید_محسن_حججی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمان#شهدا
بہ راهی است کہ از خود
بہ یادگار گذاشتہاند...
اما چشمان ما
بہ روزی است کہ با آنان
روبہرو خواهیم شد(:
بہ امید آنکہ شرمنده نباشیم...!😓💔
#شهیدانهـ
#پنجشنبهشهدایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و دلم را طوری آفریدی که به جز
یادِ تو آرام نگیرد...♡
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
و دلم را طوری آفریدی که به جز یادِ تو آرام نگیرد...♡ #خداجونم @shahidanbabak_mostafa🕊
#خداوند یه جا میگه:
'تُعِزُ مَن تَشا و تُذَّلُ مَن تَشا'
یعنی عزت و ذلتت دسته منه!
میترسی بقیه زمینت بزنن؟
تا خدا نخواهد هیچ برگی از درخت نمیفته🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
#شهیدمهدی زین الدین: هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند..!🕊❤️🩹
"شهدا را یاد کنیم، با ذکر یک صلوت"
«الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ»
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خُذنی لِکربلاء یاحُسَین
حیثُ الحَیاةُ فِی تَعود
حسین جان مَن را با خود به ڪربلا ببر
جایی که زندگی به من باز میگردد🕊♥
#شبجمعه
#اربابمحسین
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو طبيبِ دلِ بيمار مني آقای عراقے:-)♥🌱
#اربابمحسین
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-دِلتَنگۍمیدانۍچیست.!'
+دِلتَنگۍآناَستڪِهجِسمَت
نَتَوانَدجـایۍبِرَوَد ..
ڪِهجـٰانَتبِـہآنجـٰامۍرَوَد!💔"
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن‹ع›
#امامحسینقلبم'🫀
#اربابم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
-دِلتَنگۍمیدانۍچیست.!' +دِلتَنگۍآناَستڪِهجِسمَت نَتَوانَدجـایۍبِرَوَد .. ڪِهجـٰانَتبِـہآنجـ
«أحبَّك..
ومن حُبك نسيت كُل أوجاعي.»
دوستت دارم
و از عشقت تمام دردهایم را فراموش کردم..
#حسینجانم ❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درستشاینبود!
روبهرویگنبدشماچشامونخیسمیشد ..
آقایاباعبدالله؛
نهاینجابخاطرایندنیاوفراق((:💔
#دلتنگی
#اربابمحسین
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
درستشاینبود! روبهرویگنبدشماچشامونخیسمیشد .. آقایاباعبدالله؛ نهاینجابخاطرایندنیاوفراق((:💔 #
‹سـمٺدلٺنگۍماچندقدم،
راهۍنیسٺحـٰالماخوب،
فقططاقٺمانطاقشدھ..!💔›
#بطلب_آقـٰاۍ_مَـن
#شب_جمعست_هوایت_نکنم_میمیرم 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت186
_منوچهری کیه؟
_یه جلاد به تمام معنا. شنیدم روحانیون و کسایی که به حرف نمیان رو اون شکنجه میکنه.
تو سیدعلیخامنهای رو میشناسی؟
_نه، کی هستن؟
_صدای قرآنی که توی بند پخش میشه کار ایشونه. با قرآن به همه روحیه میدن.
منوچهری هم نتونسته از ایشون حرف بکشه. یه روحانیه به تمام عیار!
از شجاعت این روحانی به وجد می آیم که زهرا ادامه می دهد:
_اصلا صدای پای منوچهری عجیبه! وقتی وارد بند میشه همه میفهنن اونه.
نفس ها حبس میشه که صدای در سلول بلند میشه.
منتظر هستم تا منوچهری در سلول ما را باز کند. در ان لحظه انتظار همه چیز را داشتم و بلایی نبود که سرم نیامده باشد.
در همین فکرها هستم که صدای دری بلند می شود و مردی با صدای کلفت می گوید:
_مادر و دختر پتویی رو بیارین بیرون.
زهرا چنگی به صورتش می زند و می گوید:
_مادر و دختر پتویی رو میبرن.
_مادر و دختر پتویی کیهان دیگه؟
_اینا رو هم نمیشناسی؟ طاهره دباغ۱ و دخترش هستن. چون پتو روی سرشون میندازن تا حجاب داشته باشن بهشون میگن مادر و دختر پتویی!
تنم از گفته های زهرا می لرزید. با این که اردیبهشت ماه است اما هوای اینجا به شدت سرد است و این سرما بیشتر مرا می لرزاند.
فقط یک گوشه مثل مرده ای نشسته ام و به سختی نفس می کشم.
برای لحظهای یاد مرتضی در ذهنم تجلی می شود.
یاد روز آخری می افتم که دیدمش، ساکش را با بغض چیدم و به دستش دادم.
آن لحظه ای که کوچه را ترک می کرد دوستت دارمی تقدیمم نمود.
هنوز مزهی شیرین آن دوستت دارم را زیر زبانم احساس می کنم.
زهرا لبخندی می زند و صدایم می کند.
برمی گردم و با دیدن ردیف دندانش غصه می خورم.
دوتا دندان جلویش شکسته و معلوم است درد دارد اما به روی خودش نمی آورد.
برایم از زندگی اش می گوید که چهار فرزند هستند، سال آخر دبیرستان است.
می گوید اعلامیه های امام را با خود به مدرسه می برده و از همان جا ردش را زده اند.
ایمان و ارادهی او مرا به وجد می آورد. سرم را کف سلول می گذارم اما بوی بد گلیم مرا آزار می دهد.
جانورهای توی سلول کم است که این هم به آن اضافه شده.
اصلا فضای تمیزی نیست روی گلیم پر شده از خون و چرکی که از بدن زندانیان خارج شده، گاهی هم بوی تعفن تهوع.
سرم را به دیوار تکیه می دهم، بی خوابی مرا کلافه کرده ام مگر خواب به چشمانم می آید.
با زهرا نیت نماز مغرب می کنیم هر چند که نمی دانیم الان صبح است یا شب!
در سلول باز می شود و پاسبانی با سیبیل های کلفت می گوید:
_کاسه هاتونو بیارین جلو.
ما هم کاسه هایی که از دفعه قبل نشسته است را جلویش می گیریم.
اندکی نان خشک و بعد کاسهمان را به دستمان می دهد و در را می بندد.
غذا فقط به حدی است که از گرسنگی نمیریم در حالی که از شدت شکنجه ضعف کردیم و نیاز به غذای بیشتر داریم.
کمی آب و سیب زمینی را بهم زده و آب پز کرده اند و با تکه نانی به دستمان داده اند. با این که غذای خوبی نیست اما می خورم.
کاسه های خالی مان را دم در می گذاریم و نمی فهمم کی و چقدر خوابیدم اما پس از مدتی با صدای وحشتناک جیغ از خواب برمیخیزم.
نفس زنان به اطرافم نگاه می کنم؛ زهرا هم سرش را تکان می دهد و میفهمم بیدار شده.
صدا قطع نمی شود و مدام پردهی گوشم را می خراشد.
تمام آن مدت را بیدار هستم و از شدت فشار روحی که به من وارد می شود نمی توانم فکر خواب را بکنم.
در همین فکرها هستم که صدای بند بلند می شود و صدای بمی می گوید:
_اومدیم شکار آدم.
دیگری قهقهه می زند و از ترس کم مانده قالب تهی کنم.
صدای پا به جلوی سلول ما ختم می شود و در را باز می کنند. سرباز هیکلی نگاه می دواند و می گوید:
_حسینی کیه؟ یالا بیاد بیرون.
دستم را به دیوار می گیرم که از درد پایم روی زمین می افتم و همزمان زخم سرم تیر می کشد.
سرباز خود جلو می آید و دستم را می کشد. یک لحظه نگاهم را به زهرا می دهم و در سلول را می بندند.
چشمانم را می بندند و با خود می برند.
جلوی در برآمدی بلندی است که اعلام نمی کنند و پایم گیر می کند و می افتم.
ساق پایم به ناله می افتد و با لعن و فحش های سرباز ها بلند می شوم.
مرا روی صندلی می نشانند و چشمانم را باز می کنند.
_
۱. طاهره دباغ با نام اصلی مرضیه حدیدچی (زادهٔ ۲۱ خرداد ۱۳۱۸ در همدان ـ درگذشتهٔ ۲۷ آبان ۱۳۹۵ تهران) چریک مسلح و زندانی سیاسی در زمان حکومت پهلوی، در دوران تبعید آیت الله خمینی در پاریس محافظ شخصی خانواده آیت الله خمینی و پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، از بنیانگذاران سپاه پاسداران و سپس نماینده مجلس شورای اسلامی شد. (ایشان در سال ۱۳۵۳ از کشور خارج شدن اما به پاس خدمات و رشادت هایشان دوست داشتیم نامشان، رمان را مزیین کند)
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت187
نور چراغ هایی که اطرافم است چشمانم را آزرده می کند.
چشمان بی فروغم را باز و بسته می کنم و دوربین بزرگی که به وسیلهی چهارپایه جلویم ایستاده را می بینم.
مردی پشت آن است که به من می گوید:
_سرتو راست بگیر.
باتوم هایشان را نشانم می دهند و سرم را بالا می گیرم.
از چپ و راست صورتم هم عکس می گیرند و باز چشم بند را روی چشمانم می گذارد.
گرمی دستانشان همانند داغی کابلیست که به بدنم می زنند.
صدای قیژ در را می شنوم و مرا روی صندلی می گذارند.
چشمانم را باز می کنند که آقاجان را می بینم، با همان جاذبهی همیشگی اش.
لب های لرزانش را تکان می دهد و گاز می گیرد.
اتاق خالیست و تنها من و او هستیم.
دستش را به طرف صورتم می آورد و با نشستن دست نوازشش اشک هایم مثل رود روان جاری می شوند.
دستش را می گیرم و می بوسم.
چشمان او هم ابری می شود و با زدن پلکی به هم باران سر می گیرد.
سریع اشکش را پاک می کند؛ من تا به آن موقع اشک پدر را ندیده بودم.
لب هایش را باز می کند و می گوید:
_چقدر بزرگ شدی، چقدر خانم شدی.
نمیدانم چرا این حرف را می گویم اما به جایش می گویم:
_آقاجون! شما چرا اینقدر شکسته شدی؟ خنده هات کجا رفت؟
شعرای حافظ و سعدیت رو فراموش کردی؟ آقاجون هنوز چشمات همون رنگو داره، هنوزم سختی مثل یه صخره.
لبخند تلخی روی لبش می نشاند و میخواند:
_در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانهی خدا میبینم۱
_خانهی خدا می بینم... آقاجون میشه اینجا هم خانهی خدا رو دید؟
آقاجون مگه نمیگفتی خدا همه جا هست؟ میخوام بدونم خدا اینجا هم هست؟ خدا کف پام رو میبینه؟ خدا از ناله های دلم خبر داره؟
آقاجان دستش را روی لبم می گذارد و به کتابی اشاره می کند.
با حرکت لب هایش به من می فهماند که شنود اینجا هست. از گفته هایم پشیمان می شوم و او با آوای دلنشینش می گوید:
_معلومه که هست، داره دلبری های بندهشو تماشا میکنه.
داره از دیدن تو لذت میبره که چه بندهی سختی داره. ریحانهی من...
خدا اگه اینجا نبود تحمل اینجا غیرقابل تحمل بود.
سرم را از شرم پایین می اندازم و می گویم:
_آره خدا اینجاست. کنار من و شما...
خدایا ببخش منو، قصد گلایه نداشتم.
دستی به روی موهای ژولیده ام می کشد و با لبخند می گوید:
_موهات مثل بچگیات شده. اون وقتایی که مادرتو اذییت می کردی و نمیزاشتی کسی موهاتو شونه کنه.
ریحانهی من، تو خیلی خانم شدی. شنیدم میخوای مادر بشی و یک ریحانهی خوشبو تربیت کنی، نه؟
تعجب می کنم و با حرفش به چشمانش زل می زنم که حیا نگاهم را می دزدد.
فکر می کنم خودش سوالم را فهمیده که جواب می دهد:
_خبرش رو بهم دادن. مطمئنم مثل خودت میشن.
بابا جون من عمرم به دنیا نیست؛ هوای مادر و ابجیتو خیلی داشته باش.
دلم میخواد ریحانهی من باشی، ریحانه ای که همیشه بهش افتخار می کنم.
ریحانهی من؟
_جونم بابا! تو رو خدا این حرفا رو نزن.
مامان مگه میزاره بری، اونم به این راحتی.
_من شوهر خوبی براش نبودم. نتونستم همپای غصههاش حرکت کنم و خوشبختش کنم اما مطمئنم خدا اجرشو ضایع نمیکنه.
دستم را روی دستان سوخته اش می گذارم و با صدای که از بغض گرفته، می گویم:
_بابا! نگو اینا رو! بعد چند ماه دلت میاد اینا رو بهم بگی؟
ریحانهی تو تنها میزاری؟ بابا! من کلی سوال دارم که باید جوابشون بدی.
بابا! من طاقت دوری تو ندارم.
سرش را پایین می اندازد و لب می زند:
_و الله یُحبُ الصابرین...
دوست دارم اسم دخترمو بزاری زینب، دوست دارم اسوهش بشه زینب(س). میشه خواسته مو قبول کنی؟
_ان شاالله خودت توی گوشش اذون میگی. اصلا چشم، اسمشو میزارم زینب ولی وقتی که خودت اسمشو توی گوشش بگی.
مدام سر تکان می دهد و می گوید:
_نه بابا، وقتشه دیگه... وقتشه.... وقتشه...
دستم را روی دهانم می گذارم که ادامه می دهد:
_الان اینا میان. میدونم رو سفیدم میکنی ریحانه جان.
مثل کوه جلوشون بایست و حرفی نزن. نبینم دشمنتو شاد کنی!
_نه آقاجون! قول میدم.
سعی دارد صورت بی مویش را من نبینم.
اخم می شوم تا دستش را ببوسم که کمرم تیر می کشد و نمی توانم.
آقاجان خم میشود و پشت دستم را بوس می کند.
داغی لب ها و خشکی اش نشان دهندهی عطش اوست.
کاش مثل قدیم ها برایش چای می ریختم و جلویش می گذاشتم.
در باز می شود و وحشی ها حمله می کنند.
____
۱. حافظ
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت188
آقاجان را با خشم بلند می کنند و با لگد و کتک می برند. مرد کت پوشی مقابلم می ایستد و می گوید:
_خوب حرفای پدر و دختری تونو زدین؟
میخواستم بیشتر همو ملاقات کنین اما باید بگم که باید باهاش خداحافظی کنی چون دیگه تو خوابم نمی بینیش!
سرش داد می زنم و می گویم:
_با پدر من درست رفتار کنین!
سیلی محکمی به گوشم می زند که گوشم از درد سوت می کشد.
دستم را به گوشم می گیرم و با خشم در چشمانش نگاه می کند.
سر من و پاسبان ها داد می زند و مرا می برند.
توی راه برگشت به سلول بوی گوشت کبابی به مشامم می خورد.
با هر قدم صدای نعره و آهی بلند می شود و فضای استوانه مانند را پر می کند.
از جلوی اتاق شکنجهای در می شویم که بو شدت میگیرد.
در باز است و نگاهم به بدن برهنهی جوانی می افتد که روی تخت بسته شده و مردی با چراغ الکی او را می سوزاند.
از بوی گوشت عوق می زنم و فحشی از پاسبان ها می شنوم.
با شدت مرا به داخل سلول پرت می کنند.
دلم آرام و قرار ندارد، دلواپس آقاجان هستم.
صورتش حالت عجیبی داشت، همان گونه که وقتی دزدکی نماز شبش را به نگاه می ایستادم.
نکند حرف هایش درست باشد؟
خدایا من را با پدرم امتحان نکن! اگر قرار است برود چرا ما را رو در رو کردی؟
چرا داغ دلم را تازه کردی خدا؟
کمی که درد دل می کنم راه گلویم باز می شود.
به اطرافم نگاه می کنم اما اثری از زهرا نیست!
فکر می کنم سلولم را عوض کرده اند اما با دیدن دل نوشته های روی دیوار میفهمم خودش است.
هنوز بوی گوشت آن جوان توی مشامم می پیچد.
داد هایی که او می کشید و ذره ذره تنش آب می شد.
چشمانم را می بندم تا همه چیز را فراموش کنم اما تک تک اتفاقات از جوانی که از بس کتک خورده بود که خودش را کف سالن می کشد تا همین اتفاق اخیر در ذهنم هویدا می شود.
آزار روحی شدیدی را احساس می کنم و سرم درد می گیرد.
دستم را روی سرم می گیرم و می گویم:" خدایا امتحان سختی رو برام در نظر گرفتی؛ می ترسم که سر بلند بیرون نیام.
اینجا جهنمه! جهنم!"
در همین هنگام است که ندای حزینی به گوشم می رسد:
_إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ کَبِیر.
کلمات آرامش می شوند و در قلبم رسوخ می کنند.
چشمانم را می بندم و خدا را شکر می کنم.
به دلیل آزار و اذیت هایی که می شدم و صحنه هایی که میبینم، طاقتم کم شده.
اما این کار بدم را توجیه نمی کند.
برای تمام زندانیان بی گناه دعا می کنم و از خدا میخواهم باری دیگر آقاجان را ببینم.
در باز می شود و زهرا را به داخل پرت می کنند.
سریع او را در آغوش می گیرم و می بینم از چشمانش خون می رود.
زیر لب ناله می کند و به حالت اغما می رود.
گوشم را روی قلبش می گذارم، انگار دیگر شوقی برای بالا و پریدن ندارد.
نبضش را چک می کنم و می بینم کند می زند.
اشکم جاری می شود و مدام اسمش را صدا می زنم اما جوابی نمی دهد.
از چشمانش بوی چرک می آید.
لحظه به لحظه از خودش می پرسم:
_چه بلایی سرت آوردن؟
نای حرف زدن ندارد. موهایش را نوازش می کنم و وقتی میفهمم نمی تواند چیزی بگوید داد می زنم:
_نامردا! چیکارش کردین؟ چشماشو چیکار داشتین؟
آن قدر داد می زنم که گلویم سوز می گیرد.
من هم از دل و دماغ می افتم. یکهو می بینم لبانش به حرکت در می آید، سرم را به طرفش بردم تا بشنوم چه می گوید.
با صدایی که از ته چاه در می آید می گوید:
_خواستن... به امام تو... توهین کنم.
لبخند می زند و می گوید:" هه! نکردم!"
گونه های خونین اش را می بوسم.
دست بردار نیست و با همان صدای ضعیف ادامه می دهد:
_فکر کردن اَ... از سیم داغ می ترسم. چشمام کف پای امام...
دستم را جلوی دهانم می گذارم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد.
نفسش به شماره می افتد و مثل ماهی که از دریا جدایش کرده اند می لرزد.
همانند مرغ سرکنده ای کنار جسمش بال بال می زنم.
به در و دیوار مشت می زنم و از پاسبان کمک می خواهم.
طولی نمیگذرد که در باز می شود و مرد قلدری می گوید:
_ها؟ چیه؟ افسار پاره کردی؟
_دوست من حالش خیلی بده، تو رو خدا نجاتش بدین.
نفسش کنده! صداش درنمیاد.
دیگر نمی توانم حرفی بزنم و می زنم زیر گریه.
پاسبان جلو می آید و نگاهی به زهرا می اندازد.
نچی می کند و می گوید:
_نه، حالش خوبه. خودشو میزنه به موش مردگی!
جلو می روم و نبضش را چک می کنم. دیگر مچ دستش بالا و پایین نمی پرد.
قفسهی سینه اش تکان نمی خورد.
سرش داد می کشم:
_تو دکتری؟ برو دکتر خبر کن، داره میمیره!
______
۱. مگر آن کسانى که صبر کردند در بلاها و عمل کردند نیکیها را، آن گروه از براى ایشان آمرزش و مژده بزرگ است. سورهی هود آیهی۱۱
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸