19.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خُذنی لِکربلاء یاحُسَین
حیثُ الحَیاةُ فِی تَعود
حسین جان مَن را با خود به ڪربلا ببر
جایی که زندگی به من باز میگردد🕊♥
#شبجمعه
#اربابمحسین
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو طبيبِ دلِ بيمار مني آقای عراقے:-)♥🌱
#اربابمحسین
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-دِلتَنگۍمیدانۍچیست.!'
+دِلتَنگۍآناَستڪِهجِسمَت
نَتَوانَدجـایۍبِرَوَد ..
ڪِهجـٰانَتبِـہآنجـٰامۍرَوَد!💔"
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن‹ع›
#امامحسینقلبم'🫀
#اربابم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
-دِلتَنگۍمیدانۍچیست.!' +دِلتَنگۍآناَستڪِهجِسمَت نَتَوانَدجـایۍبِرَوَد .. ڪِهجـٰانَتبِـہآنجـ
«أحبَّك..
ومن حُبك نسيت كُل أوجاعي.»
دوستت دارم
و از عشقت تمام دردهایم را فراموش کردم..
#حسینجانم ❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درستشاینبود!
روبهرویگنبدشماچشامونخیسمیشد ..
آقایاباعبدالله؛
نهاینجابخاطرایندنیاوفراق((:💔
#دلتنگی
#اربابمحسین
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
درستشاینبود! روبهرویگنبدشماچشامونخیسمیشد .. آقایاباعبدالله؛ نهاینجابخاطرایندنیاوفراق((:💔 #
‹سـمٺدلٺنگۍماچندقدم،
راهۍنیسٺحـٰالماخوب،
فقططاقٺمانطاقشدھ..!💔›
#بطلب_آقـٰاۍ_مَـن
#شب_جمعست_هوایت_نکنم_میمیرم 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت186
_منوچهری کیه؟
_یه جلاد به تمام معنا. شنیدم روحانیون و کسایی که به حرف نمیان رو اون شکنجه میکنه.
تو سیدعلیخامنهای رو میشناسی؟
_نه، کی هستن؟
_صدای قرآنی که توی بند پخش میشه کار ایشونه. با قرآن به همه روحیه میدن.
منوچهری هم نتونسته از ایشون حرف بکشه. یه روحانیه به تمام عیار!
از شجاعت این روحانی به وجد می آیم که زهرا ادامه می دهد:
_اصلا صدای پای منوچهری عجیبه! وقتی وارد بند میشه همه میفهنن اونه.
نفس ها حبس میشه که صدای در سلول بلند میشه.
منتظر هستم تا منوچهری در سلول ما را باز کند. در ان لحظه انتظار همه چیز را داشتم و بلایی نبود که سرم نیامده باشد.
در همین فکرها هستم که صدای دری بلند می شود و مردی با صدای کلفت می گوید:
_مادر و دختر پتویی رو بیارین بیرون.
زهرا چنگی به صورتش می زند و می گوید:
_مادر و دختر پتویی رو میبرن.
_مادر و دختر پتویی کیهان دیگه؟
_اینا رو هم نمیشناسی؟ طاهره دباغ۱ و دخترش هستن. چون پتو روی سرشون میندازن تا حجاب داشته باشن بهشون میگن مادر و دختر پتویی!
تنم از گفته های زهرا می لرزید. با این که اردیبهشت ماه است اما هوای اینجا به شدت سرد است و این سرما بیشتر مرا می لرزاند.
فقط یک گوشه مثل مرده ای نشسته ام و به سختی نفس می کشم.
برای لحظهای یاد مرتضی در ذهنم تجلی می شود.
یاد روز آخری می افتم که دیدمش، ساکش را با بغض چیدم و به دستش دادم.
آن لحظه ای که کوچه را ترک می کرد دوستت دارمی تقدیمم نمود.
هنوز مزهی شیرین آن دوستت دارم را زیر زبانم احساس می کنم.
زهرا لبخندی می زند و صدایم می کند.
برمی گردم و با دیدن ردیف دندانش غصه می خورم.
دوتا دندان جلویش شکسته و معلوم است درد دارد اما به روی خودش نمی آورد.
برایم از زندگی اش می گوید که چهار فرزند هستند، سال آخر دبیرستان است.
می گوید اعلامیه های امام را با خود به مدرسه می برده و از همان جا ردش را زده اند.
ایمان و ارادهی او مرا به وجد می آورد. سرم را کف سلول می گذارم اما بوی بد گلیم مرا آزار می دهد.
جانورهای توی سلول کم است که این هم به آن اضافه شده.
اصلا فضای تمیزی نیست روی گلیم پر شده از خون و چرکی که از بدن زندانیان خارج شده، گاهی هم بوی تعفن تهوع.
سرم را به دیوار تکیه می دهم، بی خوابی مرا کلافه کرده ام مگر خواب به چشمانم می آید.
با زهرا نیت نماز مغرب می کنیم هر چند که نمی دانیم الان صبح است یا شب!
در سلول باز می شود و پاسبانی با سیبیل های کلفت می گوید:
_کاسه هاتونو بیارین جلو.
ما هم کاسه هایی که از دفعه قبل نشسته است را جلویش می گیریم.
اندکی نان خشک و بعد کاسهمان را به دستمان می دهد و در را می بندد.
غذا فقط به حدی است که از گرسنگی نمیریم در حالی که از شدت شکنجه ضعف کردیم و نیاز به غذای بیشتر داریم.
کمی آب و سیب زمینی را بهم زده و آب پز کرده اند و با تکه نانی به دستمان داده اند. با این که غذای خوبی نیست اما می خورم.
کاسه های خالی مان را دم در می گذاریم و نمی فهمم کی و چقدر خوابیدم اما پس از مدتی با صدای وحشتناک جیغ از خواب برمیخیزم.
نفس زنان به اطرافم نگاه می کنم؛ زهرا هم سرش را تکان می دهد و میفهمم بیدار شده.
صدا قطع نمی شود و مدام پردهی گوشم را می خراشد.
تمام آن مدت را بیدار هستم و از شدت فشار روحی که به من وارد می شود نمی توانم فکر خواب را بکنم.
در همین فکرها هستم که صدای بند بلند می شود و صدای بمی می گوید:
_اومدیم شکار آدم.
دیگری قهقهه می زند و از ترس کم مانده قالب تهی کنم.
صدای پا به جلوی سلول ما ختم می شود و در را باز می کنند. سرباز هیکلی نگاه می دواند و می گوید:
_حسینی کیه؟ یالا بیاد بیرون.
دستم را به دیوار می گیرم که از درد پایم روی زمین می افتم و همزمان زخم سرم تیر می کشد.
سرباز خود جلو می آید و دستم را می کشد. یک لحظه نگاهم را به زهرا می دهم و در سلول را می بندند.
چشمانم را می بندند و با خود می برند.
جلوی در برآمدی بلندی است که اعلام نمی کنند و پایم گیر می کند و می افتم.
ساق پایم به ناله می افتد و با لعن و فحش های سرباز ها بلند می شوم.
مرا روی صندلی می نشانند و چشمانم را باز می کنند.
_
۱. طاهره دباغ با نام اصلی مرضیه حدیدچی (زادهٔ ۲۱ خرداد ۱۳۱۸ در همدان ـ درگذشتهٔ ۲۷ آبان ۱۳۹۵ تهران) چریک مسلح و زندانی سیاسی در زمان حکومت پهلوی، در دوران تبعید آیت الله خمینی در پاریس محافظ شخصی خانواده آیت الله خمینی و پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، از بنیانگذاران سپاه پاسداران و سپس نماینده مجلس شورای اسلامی شد. (ایشان در سال ۱۳۵۳ از کشور خارج شدن اما به پاس خدمات و رشادت هایشان دوست داشتیم نامشان، رمان را مزیین کند)
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸