eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💔ببین میتوانی بمانی بمان... 🥀گلم تو خیلی جوانی بمان... @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اُنْظُرْ فيما تُصَلّى وَ عَلى ما تُصَلّى، اِنْ لَمْ يَكُنْ مِنْ وَجْهِهِ وَ حِلِّهِ فَلا قَبولَ.(14) بنگريد در چه [لباسى] و بر چه [چيزى] نماز مى گزارى، كه اگر از راه صحيح و حلالش نباشد، قبول نخواهد @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
[ حُبُّكَ فِي قَلْبي وَ إنْ کُنْتَ عاصیاً ] عشق تو در دل من است، هرچند گنهکارم!🙃❤️‍🩹 #چهارشنبه‌های‌
دۅچَشمِ‌خیس‌ۅدِلۍدَرهَۅایِتـٰان دیۅانہ‌اۍڪِہ‌لَڪ‌زَدِه‌قَلبَش‌بَرایِتـٰان اے‌صَفٰاے‌ِقَلب‌ِزارَم‌هَرچہ‌ِدارَم‌اَز‌تو‌دارَم🥺❤️‍🩹
بسم‌رب‌الرضا✨ مانده‌بودم‌چه‌بگویم‌به‌توازدرددلم اشکم‌ازدیده‌روان‌گشت‌وخودت‌فهمیدی..🥲💛 " السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسی‌الرضا " @shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت273 باد صبح خنک است و می ترسم بچه ها سرما بخورند. سریع تر قدم برمی داریم. مادر نیامده قصد رفتن می کند: _من میرم خونه‌ی داییت. خیلی وقته بهشون سر نزدم. مونای بیچاره هم بیشتر روز تنهاست. _خب میخواین ما هم بیایم؟ نچی می کند و همراه با بیرون دادن نفسش می گوید:" نمیخواد. با این بچه ها و هوای سرد بهتره تو خونه باشین." قبول می کنم و تا سر خیابان می برمش. تا وقتی که تاکسی گیرش نکرده هم برنمی گردم. صندوق پول را باز می کنم تا ببینم چقدر در دیشب اضاف شده. خدا رو شکر به نسبت جمعیت خوب جمع شده. ظهر مادر برای ناهار برنمی گردد. به یخچال تقریبا خالی مان نگاه می کنم. مجبورم ناهار سردستی درست کنم و فردا برای خرید به بازار بروم. زینب بد غذایی می کند و خوراک لوبیا را پس می زند. هر چند که از این کارش ناراحت می شوم و حرف فایده ندارد اما مجبورم نیمرو برایش بپزم. تن نحیف و لاغرش مرا به رحم وا می دارد. لقمه‌ی نیمرو را در دهانش می گذارد و کل کل شان بلند می شود که غذای من بهتره! وقتی محمد حسین از من می پرسد مامان تو بگو. دستی به سر و روی هر دو شان می کشم و می گویم:" هر دوتاش نعمت خداست. ما باید به جای بحث های الکی از خدا تشکر کنیم. خب؟" با گفتن الحمد الله حال خوبی بهم دست می دهد. عصر مهمان به خانه مان می آید. ام سلیمه کادویی برایم می آورد. یک قالیچه‌ی حصیری است. به این روش بافت کپوبافی می گوید که همان حصیربافی است ولی در آن از کاموا هم استفاده شده‌. هدیه‌ی باارزشی است. خودش می گوید از پادری از آن استفاده می کند. چای و شیرینی خشکی که در خانه هست برایش می آورم. از توی حیاط صدای معاذ با محمدحسین بلند است. دختر ام سلیمه بزرگ است و زینب برایش شیرین زبانی درمی آورد. نزدیکی های غروب قصد رفتن می کنند. اصرار می کنم بمانند اما ام سلیمه می گوید شوهرش برای ناهار نیامده، می رود تا شام بپزد و شوهر اوقات تلخی نکند. قبول می کنم و دمپایی می پوشم و دم در ازشان خداحافظی می کنم. هر چه شب منتظر مادر می شوم نمی آید. زنگی به خانه‌ی دایی می زنم و با اصرار مونا، مادر شب آن جا می ماند. با این که بچه ها به لالایی مادر عادت کرده اند اما یکجوری می خوابانمشان. بعد از هزار سفارش و خواهش از بچه ها راهی می شوم. سبد توی دستم را روی صندلی خالی اتوبوس می گذارم. پیرزنی قصد نشستن در کنارم دارد و سبد را روی زمین می گذارم. تا به بازار برسم چند ایستگاهی طول می کشد. اتوبوس ترمز می کند و راننده با صدای بلند داد می زند:" بازار!" تقریبا نصف جمعیت اتوبوس خالی می شود. کمی تعلل می کنم و اتوبوس حرکت می کند. بوی دود در صورتم پخش می شود و به سرفه می افتم. وقتی سرفه ام قطع می شود ته گلویم می سوزد. از جون آدم گرفته تا شیر مرغ همه چیز در بازار یافت می شود. صدای کاسب ها هم لحظه ای قطع نمی شود. گاهی چشمم به مشتری هایی می خورد که با فروشنده سر قیمت کل کل می کند. سبدم را با پرتقال و لیمو به نیمه می رسانم. یک کلیو گوشت می خرم که پولش هوش از سر می برد! با چند قلم دیگر خریدم تمام می شود. هر چه توی ایستگاه می نشینم خبری از اتوبوس نمی شود. دلم شور بچه ها را می زند و راهم را به طرف پیاده رو کج می کنم. آهسته می روم تا شاید تاکسی به تورم بخورد. انگار در این ظهر گرم قرار است پیاده به خانه برسم! چند خیابان از بازار فاصله می گیرم که صدای هیاهویی توجه ام جلب می کند. سیاهی جمعیت را می توانم از اینجا ببینم. شعار های ضد انقلاب و نفاق پرده‌ی گوشم را می درّد. قلبم به تپش در می آید، یکی می گوید برو پی کارت، بچه ها منتظرند. دیگری دعوتم می کند تا پیش بروم و ببینم ماجرا چیست. کم کم سر از ماجرا در می آورم. گوشه‌ی خیابان، کنار سایه‌ی درخت ایستاده ام. ماشین وانتی رو به جمعیت ایستاده و مردی بالای آن رجز می خواند. پلاکاردی هم هست که آرم سرخ رنگ سازمان رویش طراحی شده. مرد جوان بالای وانت میکروفن گرفته و می گوید: _آی ملت! خوب گوش کنین. بنی صدر اومده تا همه مونو نجات بده. شما فکر می کنین از سال ۵۷ تا الان مملکت چه فرقی کرده؟ دولت موقت چیکار کردن جز بالا کشیدن حق من و شمای کارگر؟ بنی صدر داره یه کارایی میکنه برامون که اونم دارن این روزا میزننش. همین آقای بهشتی که نصف شایعه های رئیس جمهورو پخش میکنه فکر میکنین دستش تا کجا توی بیت الماله؟ گول نخورین! تا وقتی من و برادرا و خواهرای مجاهدتون هستیم نمیزاریم کسی حق تونو بخوره! صدای کف و هورا از جمعیت بلند می شود. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸