eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
[ حُبُّكَ فِي قَلْبي وَ إنْ کُنْتَ عاصیاً ] عشق تو در دل من است، هرچند گنهکارم!🙃❤️‍🩹 #چهارشنبه‌های‌
دۅچَشمِ‌خیس‌ۅدِلۍدَرهَۅایِتـٰان دیۅانہ‌اۍڪِہ‌لَڪ‌زَدِه‌قَلبَش‌بَرایِتـٰان اے‌صَفٰاے‌ِقَلب‌ِزارَم‌هَرچہ‌ِدارَم‌اَز‌تو‌دارَم🥺❤️‍🩹
بسم‌رب‌الرضا✨ مانده‌بودم‌چه‌بگویم‌به‌توازدرددلم اشکم‌ازدیده‌روان‌گشت‌وخودت‌فهمیدی..🥲💛 " السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسی‌الرضا " @shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت273 باد صبح خنک است و می ترسم بچه ها سرما بخورند. سریع تر قدم برمی داریم. مادر نیامده قصد رفتن می کند: _من میرم خونه‌ی داییت. خیلی وقته بهشون سر نزدم. مونای بیچاره هم بیشتر روز تنهاست. _خب میخواین ما هم بیایم؟ نچی می کند و همراه با بیرون دادن نفسش می گوید:" نمیخواد. با این بچه ها و هوای سرد بهتره تو خونه باشین." قبول می کنم و تا سر خیابان می برمش. تا وقتی که تاکسی گیرش نکرده هم برنمی گردم. صندوق پول را باز می کنم تا ببینم چقدر در دیشب اضاف شده. خدا رو شکر به نسبت جمعیت خوب جمع شده. ظهر مادر برای ناهار برنمی گردد. به یخچال تقریبا خالی مان نگاه می کنم. مجبورم ناهار سردستی درست کنم و فردا برای خرید به بازار بروم. زینب بد غذایی می کند و خوراک لوبیا را پس می زند. هر چند که از این کارش ناراحت می شوم و حرف فایده ندارد اما مجبورم نیمرو برایش بپزم. تن نحیف و لاغرش مرا به رحم وا می دارد. لقمه‌ی نیمرو را در دهانش می گذارد و کل کل شان بلند می شود که غذای من بهتره! وقتی محمد حسین از من می پرسد مامان تو بگو. دستی به سر و روی هر دو شان می کشم و می گویم:" هر دوتاش نعمت خداست. ما باید به جای بحث های الکی از خدا تشکر کنیم. خب؟" با گفتن الحمد الله حال خوبی بهم دست می دهد. عصر مهمان به خانه مان می آید. ام سلیمه کادویی برایم می آورد. یک قالیچه‌ی حصیری است. به این روش بافت کپوبافی می گوید که همان حصیربافی است ولی در آن از کاموا هم استفاده شده‌. هدیه‌ی باارزشی است. خودش می گوید از پادری از آن استفاده می کند. چای و شیرینی خشکی که در خانه هست برایش می آورم. از توی حیاط صدای معاذ با محمدحسین بلند است. دختر ام سلیمه بزرگ است و زینب برایش شیرین زبانی درمی آورد. نزدیکی های غروب قصد رفتن می کنند. اصرار می کنم بمانند اما ام سلیمه می گوید شوهرش برای ناهار نیامده، می رود تا شام بپزد و شوهر اوقات تلخی نکند. قبول می کنم و دمپایی می پوشم و دم در ازشان خداحافظی می کنم. هر چه شب منتظر مادر می شوم نمی آید. زنگی به خانه‌ی دایی می زنم و با اصرار مونا، مادر شب آن جا می ماند. با این که بچه ها به لالایی مادر عادت کرده اند اما یکجوری می خوابانمشان. بعد از هزار سفارش و خواهش از بچه ها راهی می شوم. سبد توی دستم را روی صندلی خالی اتوبوس می گذارم. پیرزنی قصد نشستن در کنارم دارد و سبد را روی زمین می گذارم. تا به بازار برسم چند ایستگاهی طول می کشد. اتوبوس ترمز می کند و راننده با صدای بلند داد می زند:" بازار!" تقریبا نصف جمعیت اتوبوس خالی می شود. کمی تعلل می کنم و اتوبوس حرکت می کند. بوی دود در صورتم پخش می شود و به سرفه می افتم. وقتی سرفه ام قطع می شود ته گلویم می سوزد. از جون آدم گرفته تا شیر مرغ همه چیز در بازار یافت می شود. صدای کاسب ها هم لحظه ای قطع نمی شود. گاهی چشمم به مشتری هایی می خورد که با فروشنده سر قیمت کل کل می کند. سبدم را با پرتقال و لیمو به نیمه می رسانم. یک کلیو گوشت می خرم که پولش هوش از سر می برد! با چند قلم دیگر خریدم تمام می شود. هر چه توی ایستگاه می نشینم خبری از اتوبوس نمی شود. دلم شور بچه ها را می زند و راهم را به طرف پیاده رو کج می کنم. آهسته می روم تا شاید تاکسی به تورم بخورد. انگار در این ظهر گرم قرار است پیاده به خانه برسم! چند خیابان از بازار فاصله می گیرم که صدای هیاهویی توجه ام جلب می کند. سیاهی جمعیت را می توانم از اینجا ببینم. شعار های ضد انقلاب و نفاق پرده‌ی گوشم را می درّد. قلبم به تپش در می آید، یکی می گوید برو پی کارت، بچه ها منتظرند. دیگری دعوتم می کند تا پیش بروم و ببینم ماجرا چیست. کم کم سر از ماجرا در می آورم. گوشه‌ی خیابان، کنار سایه‌ی درخت ایستاده ام. ماشین وانتی رو به جمعیت ایستاده و مردی بالای آن رجز می خواند. پلاکاردی هم هست که آرم سرخ رنگ سازمان رویش طراحی شده. مرد جوان بالای وانت میکروفن گرفته و می گوید: _آی ملت! خوب گوش کنین. بنی صدر اومده تا همه مونو نجات بده. شما فکر می کنین از سال ۵۷ تا الان مملکت چه فرقی کرده؟ دولت موقت چیکار کردن جز بالا کشیدن حق من و شمای کارگر؟ بنی صدر داره یه کارایی میکنه برامون که اونم دارن این روزا میزننش. همین آقای بهشتی که نصف شایعه های رئیس جمهورو پخش میکنه فکر میکنین دستش تا کجا توی بیت الماله؟ گول نخورین! تا وقتی من و برادرا و خواهرای مجاهدتون هستیم نمیزاریم کسی حق تونو بخوره! صدای کف و هورا از جمعیت بلند می شود. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت274 بعضی ها هم مثل من شوکه به نظر می رسند و هیچ واکنشی ندارند. برخی هم توی جمعیت می چرخند و کاغذهایی میان مردم توزیع می کنند. دختر و پسرهای نوجوان زیادی دور میز جمع شده اند تا روزنامه و اعلامیه مجاهد بگیرند. یکی از زن هایی که کاغذ پخش می کند، یکی را به طرفم می گیرد. از سر کنجکاوی کاغذ را به دست می گیرم. برگه‌ی تبلیغ سازمان است. از موسسان آن گفته شده تا به اصطلاح خودشان شهدا شان! با دیدن این چیز ها واقعا دلم برای این کشته ها می سوزد. این ها قربانی خواسته هایی شده اند که کم کم خوی وحشی گری اش دارد رو می شود. بیچاره عزیزان و خانواده های این جوانان که در چه راهی جوان شان را از دست داده‌اند. حالا این جوانان شده اند پله‌ی تبلیغاتی برای رئیس و روسای شان. همان مرد دوباره میکروفن را جلوی دهانش می گیرد. _گوش کنین! خواهرا و برادرا توجه کنن! این عکس جوونایی که در راه این انقلاب شهید شدن. ما این خون ها رو ندادیم که چنین افرادی سر کار بیان. باید افرادی که این جوونا قبول شون داشتن روی کار بیان! بهشتی نباید رئیس دیوان عالی باشه، چرا امام خمینی همچین افرادی رو به همچین پست های حساسی میگذارند؟ بگذارین پرونده‌ی این مرد به ظاهر انقلابی و با ایمان رو به شما برادرا و خواهرا بگم. شمایی که حق تونه و سهم زیادی در این انقلاب دارین، باید بدونین انقلابتون به دست کیا افتاده! بعد هم شروع می کند به خواندن خزعبلاتی که به پول سیاه هم نمی ارزد! کم کم مردم زیادی جمع می شوند و با تعجب به حرف هایش گوش می دهند. بعضی ها شعارهای کثیفی به زبان می آورند و از مردم می خواهند تکرار کنند. شعاری که اتش خشمم را قلان می کند. به چهره های مردم نگاه می کنم. بعضی ها باورشان شده و همراهی می کنند. با این که باید زود برگردم خانه اما ترجیح می دهم اول حرف هایم را بگویم. من می دانم چرا این گرگ ها به جان آبروی آقای بهشتی افتاده اند. پس صدایم را با سرفه ای صاف می کنم و چادرم را تا روی پیشانی جلو می کشم. سبد را روی زمین می گذارم و با صدای رسا شروع می کنم به حرف زدن: _برادرا و خواهرای انقلابی و متدین. گوش به اراجیف یک مشت آدم فرصت طلب و فریبنده ندین! این ها هنوز بخاطر ماجرای انتخابات مجلس از امام کینه دارن. این ادم های به اصطلاح دلسوز با قوانین جمهوری اسلامی و حتی خودش کنار نیومدن، چطور توقع دارن وارد مجلسی بشن که قوانین اسلامی توش تدوین میشه. امام حق داشتن همچین اجازه ای ندن و از نیت شوم شون هم اگاه بودن. اینها برای مقام رهبری دندان تیز می کردن و حالا از این که به جایگاه و مقامی که مسئولان حریص شون میخواستن برسن و الحمد الله نرسیدن مایوس هستن. حق هم دارن، چون با وعده‌ی پول جلو آمدن در حالی که من و شما با دست خالی و دلی سرشار از ایمان به اسلام و امام پیش آمدیم. آتش حرص در چشمان سازمانی ها نمایان می شود. دندان بهم می سایند و برای این که توجه مردم را از حرف هایم دور کنند، فریاد می کشند: _اون دروغ میگه! اون مزدور بهشتیه! خائن پول دوست تویی! با این که صدایم به همه نمی رسد اما بدون توجه ادامه می دهم. نگاه ها بین من و آن مرد رد و بدل می شود. _الان که دیدن زورشون به امام نمیرسه و قلب منو شما با اماممون هست. تصمیم گرفتن به عزیز دل امام حمله کنن. ندای الله اکبر خمینی رهبر بلند می شود. گوش ها به من است. گاهی صدای فحش و ناسزاهای منافقین به اصطلاح مجاهد را می شنوم. آن ها وقتی میبینند مردم به من گوش می دهند و حرف حسابی هم ندارند شروع می کنند به فحاشی. نفس عمیقی می کشم. گلویم از داد هایی که زده ام می سوزد اما با همه‌ی این ها دوست دارم از آیت الله بهشتی حمایت کنم. _آقای بهشتی شاگرد مکتب امام هستن و هیچ وقت اهل ثروت و مقام نبودن. این ها یک مشت حرف انسان های حسود و پول دوسته که میخوان شخصیت آقای بهشتی رو زیر سوال ببرن. آقای بهشتی از حامیان ولایت فقیه هستن و... هنوز می خواهم حرف بزنم که صدایی را از پشت سرم می شنوم. صدای قدم های کسی است که وحشیانه به طرفم حمله می کند. چهره‌ی مردی را میبینم که با دستمال خودش را پوشانده. تا میخواهم بدنم را بچرخانم می بینم به من رسیده. با دیدن چاقو اش چشمانم را می بیندم و تنها یک جمله می گویم:" مرگ بر منافق!" سوزش وحشتناکی از پهلویم احساس می شود. آخی می گویم و پخش زمین می شوم. دستم را به پهلو می گیرم و خیسی خون لا به لای انگشت هایم می پیچد. کم کم بدنم بی حس می شود و چشمانم تار می بیند. نفس هایم خس خس بیرون می آید و چهره های تاری را می بینم که دورم جمع شده اند. و آخرین نقطه از آسمان آبی... 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت275 سیاهی چشمانم را محاصره کرده است. به سختی پلک هایم را تکان ریزی می دهم. سنگینی را روی انگشت ها و دست چپم احساس می کنم. به سختی پلک های روی هم افتاده ام را باز می کنم. با چند پلک زدن پشت سر هم می توانم چیزهایی ببینم. گلویم به تلخی می زند و با هر بار نفس کشیدن آتش می گیرد. یکهو سرفه به سراغم می آید و با هر تکان آخی از زیر زبانم سر می خورد. نگاهم به روی دستم می افتد. تپش قلبم باعث می شود و دستم را رویش بگذارم و آهسته بگویم آرام تر! مگر چه خبر است؟ دستانی به دستم قفل شده و سرش را روی تشک تخت گذاشته. می ترسم تکان بخورم و بیدار شود. کمی نگاهش می کنم، موهای سرش بلند تر شده. با همان لباس های نظامی اش کنارم نشسته است. فکرش را نمی کردم چشم باز کنم و او را به این زودی در کنار خودم ببینم. درد را فراموش می کنم و یک دل سیر به تماشایش می نشینم. یک ساعتی بی حرکت می مانم و حتی دستم که در دستش گرفتار شده را هم تکان نمی دهم. اتاق خالی است و با تخت من سه تختی هست. با صدای کشیده شدن دستگیره و صدای زنانه‌ی پرستار شوکه می شوم. _آقای غیاثی؟ پرستار با دیدن من و مرتضی و این که خواب است لب می گزد. تکه تکه حرف می زند:" بِ... ببخشید! تلفن باهاشون کار داشت." شل شدن دستم و تکان خوردن شانه های مرتضی نوید طلوع چشمانش را می دهد. دل توی دلم نیست باری دیگر نگاهش را به من بیاندازد. با دیدن چشمان باز من متعجب می شود و لایه‌ی اشک روی چشمانش را می پوشاند. صدای پرستار دوباره می آید:" ببخشید بیدارتون کردم ولی تلفن باهاتون کار داره." هیچ واکنشی از مرتضی دست گیرش نمی شود و در آخر به یک تشریف بیارین بسنده می کند و می رود. نفسم را حبس کرده ام و قلبم خودش را به در و دیدار جسمم می کوبد. گره‌ی دستانش دور دستم می پیچد و لبخند تلخی روی صورتش می نشیند. انگار اصلا خیال ندارد برود و ببیند تلفن چه می خواهد. می ترسم کار مهمی باشد و با صدای خش داری می گویم: _مُ... مرتضی جان برو ببین چیکارت دارن. اشک هایش را پاک می کند و بوسه ای به پشت دستم می زند. _وای ریحانه! منو کشتی که! الان میگی برم تلفن جواب بدم؟ باورم نمیشه تو به هوش اومدی. بالای سرم می ایستد و از نگاهش قند در دلم آب می شود. بوسه ای به پیشانی ملتهبم می زند و مانده است که چه بگوید. _خدایا شکرت... آخه چی بگم دیگه! تلفنو ولش کن، وای وای ممنون خدا! یکهو خودش را به زمین می زند و به حالت سجده می رود. کمی تکان می خورم تا ببینم چه کار می کند که پهلویم بدجور می سوزد. همانطور که درد می کشم زیر لب می گویم: _لباساتو خاکی کردی! پاشو مرتضی! این کارا چیه؟ من کی اومدم بیمارستان؟ تو مگه جنوب نبودی؟ کی اومدی؟ قامت خاکی اش را از روی زمین جدا می کند. پشتش را به من کرده و از شانه های لرزانش همه چیز را می فهمم. صدایش می زنم که برمی گردد و جان کش داری را حوال ام می کند‌. از چشمان سرخش معلوم است خسته شده. نمیدانم باید خوشحال باشم از این که اینقدر برای او ارزشمندم یا باید از سختی که کشیده هم پایش بگریم؟ بغضی سد گلویم می شود و دستم را به طرفش دراز می کنم. _مرتضی جان... ببینمت؟ باز هم مثل پسرهای کوچولو می شود. ناخواگاه خنده ام می گیرد و تا اندکی میخندم اخ اخ ام به هوا می رود. مرتضی با وحشت نگاهم می کند و نگران می پرسد: _چیشد؟ چیشد؟ دکتر خبر کنم؟ دستم تکان می دهم که نه. دست گرمش در زمستان دستانم دلچسب است. با صدایی که از ته ‌چاه به گوش می رسد می گویم:" دکتر به چه دردم میخوره. مرحم من تویی." لبخند زیبایش قلبم را شاد می کند. _شاعر شدیا! _دردم از یار است و درمان نیز هم/دل فدای او شد و جان نیز هم  نگاه عمیقش را به من می دهد و با خیالی لبریز از عشق می خواند: _این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن/یار ما این دارد و آن نیز هم۱ دوباره تقی به در می زنند و پرستار سرک می کشد و خبر می دهد تلفن کار دارد. مرتضی سر تکان می دهد و می رود. لب هایم از تشنگی ترک خورده و همچون کویری در انتظار جرعه ای آب می سوزد. با زبان اندکی لب هایم را تر می کنم اما کافی نیست. دستم که اسیر سوزن سرم است را اندکی جا به جا می کنم. دستم به پانسمان پهلویم می خورد و یاد صبح می افتم. آن مرد و حرف هایش در سرم می چرخد. برق چاقو لحظه ای از ذهنم دور نمی شود. خیلی زود در باز می شود و مرتضی وارد می شود. گره‌ی روسری ام را باز شل می کنم و می پرسم:" کی بود؟" _مامانت بود. بنده خدا از دیشب تا حالا خواب به چشمشون نیومده و دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. الان که گفتم به هوش اومدی خوشحال شد. گفت بچه ها رو پیش مونا خانم میزاره و میاد. _________ 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ با اله الا الله الملک الحق المبین🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا به نیابت از شهید دانیال رضا زاده♥️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸 به نیابت از شهید دانیال رضا زاده♥️