🍃🌼🌸🌼🍃
✍همرزم شهید :
🔷یک روز در چادر نشسته بودیم بعد از نماز #قرآن می خواندم و داشتم #سوره_واقعه میخواندم #حسن داشت ظرف می شست کمی صدام بلند بود که یک آیه رو اشتباه خواندم و حسن صدایش را بلند کرد گفت : این آیه درستش اینه و شروع به خواندن کرد...
همیشه قرآن میخواند و به زبان #عربی هم مسلط بود .👌
ــــ♡♦️♡♦️♡♦️♡ــــ
⇩ســــردارشهیــــــد⇩
#شهیدحسن_سلطانی🌹🍃
💔سالــــــروزشــھــــادتــــــ🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#زندگینــــامه👇
🌼 پنجم تیر ۱۳۴۶، در روستای کلیشم از توابع شهر رودبار به دنیا آمد. پدرش نصرت، رنگفروش بود و مادرش صفورا نام داشت. دانشآموز چهارم متوسطه در رشته ریاضی بود. از سوی #بسیــج در جبهه حضور یافت. سوم دی ۱۳۶۵، با سمت #غــواص در امالرصاص عراق بر اثر اصابت گلوله به گردن، #شهیــد شد. مزا او در گلزار شهدای شهر #قزوین واقع است.🍃🌸
#شهیدعلــــےمیرزاتــرابــے💔🍃
✨ســــالروز شهادتــــــــ🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــــع_عشــــق💞 #قسمتــ_ســــےم ۳۰ 🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌼 پد
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمتــ_ســــے و یکم ۳۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدر ریحانه هم از طرف اداره اش جا رزرو می کند تا همگی با خانواده علی اکبر به مشهد بروند. ریحانه بسیار خوشحال می شود.😍😁
روی صندلی خشک و سرد راه آهن🚉 جا به جا می شوم و غرولند می کنم😖. مادرم گوشه چشمی👁 برایم نازک می کند و میگوید: چته؟ از وقتی نشستی هی غر می زنی❗️
پدرم که درحال بازی با گوشی داغون و قدیمی اش📱 است با خنده می گوید: خُب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم.😁
خجالت زده نگاهم را از هر دویشان می دزدم😑 و به ورودی ایستگاه نگاه می کنم. دلشوره به جانم افتاده “نکند نرسند و ما تنها برویم!” از استرس گوشه ی روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم می پیچم و باز می کنم. شوق عجیبی دارم😍، از این که اولین سفرمان است. طاقت نمی آورم از جایم بلند می شوم که مادرم سریع می پرسد: کجا❓
– میرم آب بخورم.
– وا آب که داریم. توی کیف منه❗️
– می دونم. گرم شده. شما می خورین بیارم❓
– نه مادر🙏
پدرم زیر لب😌 می گوید: واسه من یه لیوان بیار دخترم.
آهسته “چشم” می گویم و به سمت آبسردکن می روم اما نگاهم👀 می چرخد. در فکر این که هر لحظه ممکن است برسید، به آب سردکن می رسم.
یک لیوان یکبارمصرف را پر از آب خنک می کنم و برمی گردم. حواسم نیست و سرم به اطراف می گردد که یک دفعه به چیزی می خورم و لیوان ازدستم می افتد.😱
– هوی خانوم، حواست کجاست⁉️
روبه رو را نگاه می کنم😐. مردی قد بلند و چهارشانه با پیراهن جذب که لیوان آب دستم، تماماً خیسش کرده بود. بلیط هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند. گوشه چادرم را روی صورتم می کشم. خم می شوم و همان طور که لیوان را از روی زمین برمی دارم می گویم: شرمنده. ندیدمتون.😔
ابروهای پهن و پیوسته اش را درهم می کشد😖 و در حالی که گوشه پیراهنش را تکان می دهد تاخشک شود، جواب می دهد: همینه دیگه، گند می زنید، بعد می گید ببخشید.😡
در دلم می گویم: “خب چیزی نیست که… خشک میشه.”😏
اما فقط می گویم: باز هم ببخشید.😰
نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش💅 حس بدی را منتقل می کند. خب پس همینه. دلش از جای دیگر پر است.⚡️
سرم را پایین می اندازم که از کنارش رد شوم که دوباره می گوید: چادری هستین دیگه. جز این انتظاری نیست. یه ببخشید و سرتونو می ندازید پایین و هِری❗️
عصبی می شوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش می کنم و می گویم: در حد خودتون صحبت نکنید آقا.😐
صورتش را جمع می کند و زیر لب آرام می گوید: برو بابا دهاتی❕
از پشت، همان لحظه دستی روی شانه اش می نشیند. برمی گردد و با چرخشش فضای پشتش را می بینم. تو! با لبخند و نگاهی آرام، تن صدایت را به حداقل می رسانی.
– یه چند لحظه.
مرد شانه اش را کنار می کشد و با لحن بدی می گوید: چند لحظه چی؟ حتماً صاحبشی⁉️
– مگه اسباب بازیه؟ نه آقای عزیز بذارید تو ادبیات کمکتون کنم. خانومم هستن.☺️
– برو آقا. برو به حد کافی اسباب بازیِ گونی پیچت، گند زد به اعصابم. ببین بلیط ها رو چی کار کرد.
نگرانی به جانم می افتد که الآن دعوا می شود.😞 اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد می دوزی. دست راستت را بالا می آوری سمت دگمه آخر پیراهن مرد، نزدیک گردنش و در یک چشم👁 بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دو دگمه می بری و با فشار انگشتت دو دگمه اول را می کَنی. مرد شوکه نگاهت😳 می کند. با حفظ خونسردی ات سمت من می آیی و با لبخند😏 معناداری می گویی: خواستم بگم این دو تا دگمه رو ما دهاتیا می بندیم. بهش می گن یقه آخوندی👌. این جوری خوش تیپ تری. این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت. یاعلی❗️
بازوی مرا می گیری و به دنبال خودت می کشی. مرد عصبی داد می زند: وایسا ببینم!😡
سمت مان می آید. با ترس آستینت را می کشم.
– علی الآن می کشتت.😮
اخم می کنی و بلند جوابش را می دهی: بهتره نیای و گرنه باید خودت جوابشون رو بدی.
به حراست اشاره می کنی. مرد می ایستد و با حرص داد می زند: آره اونا هم از خودتونن.❗️
می خندی😁 و می گویی: آره. همه دهاتی هستیم.
پشتت را به او می کنی و دست مرا محکم می گیری. با تعجب نگاهت می کنم😳. زیر چشمی😶 نگاهم می کنی.
– اولاً سلام. دوماً چیه داری قورتم می دی با چشات⁉️
– نترسیدی؟ از این که…
– از این که بزنه ترشیم کنه؟
– ترشی؟
– آره دیگه. مگه منظورت له نیست؟
می خندم.😃
– آره. ترشی.
– نه. اینا فقط ادا و صدا دارن.
– کارت زشت نبود؟ این که دگمه شو پاره کردی.
– زشت بود. اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم…😖 لا اله الا الله… می زدم. فقط به خاطر یه کلمه اش.
در دلم قند آب شد. چقدر روی من حساسی❗️ با ذوق نگاهت😃 می کنم. می فهمی و بحث را عوض می کنی.
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#فرازےازوصیتنـــــامہ
🌀راز عجیب شهید #ناشنوایی که یک عمر همه مسخره اش کردند و محلش نذاشتند😭😭
#شهید_عبدالمطلب_اکبری🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
#فرازےازوصیتنـــــامہ 🌀راز عجیب شهید #ناشنوایی که یک عمر همه مسخره اش کردند و محلش نذاشتند😭😭 #شهی
🔻🔻🔻
♨️ #حتــــــمابخوانیــــــــــد
🔸اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید...
🔹عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت:
اسمش #عبدالمطلب_اکبری بود.
🔸زمان جنگ توی محلهی ما مکانیکی میکرد و چون کر و لال بود، خیلیها مسخرهاش میکردند.
یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش ”#غلامرضا_اکبری ”.
🔸عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد ، ما هم میگفتیم چی میگی بابا؟؟ محلش نذاشتیم.
🔻هرچی سرو صدا کرد هیچکس محلش نذاشت.😔
وقتی دید ما نمیفهمیم کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ” #شهید_عبدالمطلب_اکبری ”.
🔻ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن!
🔸عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم، بنده خدا هیچی نگفت! فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش رو پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت…
🔹فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند!🕊
جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخرش کردیم!!! 😭😭🌾
📄وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود نوشته بود : 😭😭
” بسم الله الرحمن الرحیم ”
➖یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدند
➖یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند…
➖یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند،
➖یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.
اما مردم❗️❗️
💠حالا که من رفتم بدونید، هر روز با آقام امام زمان(عجل الله تعالی فرج الشریف) حرف میزدم …
آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی.🌹🍃
جای قبرم رو هم بهم نشون داد…
اینرا هم گفتم اما باور نکردید ...
راوی 👈 حجت الاسلام انجوی نژاد
#شهید_عبدالمطلب_اکبری🌹
#شادے_روحش_صلواتــــ
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
💠 #فرازےازوصیتنــــــامه💠
♢ #تقــــــــوا
♢ #تــــقـــــوا
♢ #تـــقــــــواےخــــــدا
♦️پیــشـــــه کنیـــــد..
💠🍁💠🍁💠🍁💠
#شهیدڪاظم_روسفیــــد🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
♦️دوازده ساله بود که اردوی راهیان نور رفت⚡️
عکسی از #ابراهیم_همت با یک عروسک برایم آورد.😊
آن عکس تلنگری شده بود که به شهدا علاقه پیدا کنم
محسن گفت این عکس رو بذار جلوی چشمت و نگاش کن💔 . از شهدا الگو بگیر واسه زندگی.👌
راوے:خـــواهرشهید
#محسن_حججے🌹🍃
#شهید_ابراهیم_همت🌹🍃
#رفاقتـــباـــشهدا
هر دو #بےســــر
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شــــھــداےمــداح👆 #شمــــــــاره(7⃣) 💠|⇦به یاد عاشقان دلسوخته حضرت #اباعبدالله_الحسین_ع💔 " #شه
شهــــداےمــــــداح👆
شمــــــــاره(8⃣)
🌷✨🌷
#دلسوختــــه_بقیــــــع↯♥↯
💠مداح اهل بیت {ع}
#فرزندحضرت_زهرا_س
" #شهیدسیــدمجتبــےعلمدار💔
ـ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#وصیتنــــــامه_زیبــــاےشهید👇
حتــــمابخوانیــــــد👇
شـھیـــــــدانــــــہ
شهــــداےمــــــداح👆 شمــــــــاره(8⃣) 🌷✨🌷 #دلسوختــــه_بقیــــــع↯♥↯ 💠مداح اهل بیت {ع} #فرزندحضر
🔺~🔺
#آخرین_وصیت_شهید🔻⇩🔻
👈« نگذارید که آن واقعه تکرار شود !!!
حتما می پرسید #کدام_واقعه ؟؟؟
👈همان واقعه ای که بی بی #فاطمه_زهرا {س}
👈نیمهٔ دل شب، دست به دعا بردارد که :
#اللّهم_عجّل_وفاتی💔
👈همان واقعه ای که علی {ع}
از #تنهایی با #چاه_درد_دل کند
👈همان واقعه ای که
#امام_حسن_مجتبی {ع} را #سنگ بزنند
و آنقدر #مظلوم و #غریبش کنند که بعد از مرگش
جنازه اش را #تیرباران کنند😭
👈همان واقعه ای که
#امام_حسین {ع} فریاد بزند :
#هل_من_ناصر_ینصرنی
👈فقط پیکرهای بی سر #شهدا تکان بخورند
همان واقعه ای که #امام_صادق {ع} بفرمایند :
به تعداد انگشتان یک دست🖐
#یار_و_یاور واقعی ندارم
👈همان واقعه ای که ....
👈و نهایتا همان واقعه ای که
#امام_خمینی {ره} بگویند :
😔👈من جام زهر نوشیده ام
و ناله غریبانه " #اللّهم_عجّل_وفاتی" او
#فاطمه {س} را به گریه آورد
#شیــــعه_ها،
#مســلمــــونا،
#حزبــــ_اللهــی_ها،
#بسیجــی_هــا و .....
👈نگذارید تاریخ #مظلومیت_شیعه تکرار شود
⚡️بر همه واجب است⚡️
#مطیع محض فرمایشات #مقام_معظم_رهبری❤️
که همان #ولی_فقیه می باشد، باشند
👈چون #دشمنان_اسلام
کمر همت بسته اند تا #ولایت را از ما بگیرند
👈و شما همت کنید، #متحد و #یکدل باشید
تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند »👌
ـ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#شهیــدسیــدمجتبــــےعلمــــدار🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
4_5809665694224090383.mp3
6.19M
🌹🕊🍃🌹🕊🍃
🕊🍃
〔 #شهدایی
توێِ خطِ←〰
💛[• #شۿدا
اگھ باشے
خَط بھ خَط📝
گُناۿامـُ🍂
و پاڪ مێڪنم😭😭😭😭😭
.حالم خرابه شهدا
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_بیستــــ و دوم ۲۲ 👈این داستان⇦ 《زمانی برای مرد شدن》 ــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیستــــ و سوم ۲۳
👈این داستان⇦ 《 رفیق من می شوی؟...》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♨️هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت✨ ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...❌
می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم🌀 ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...😊
- مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...👌👏
رفته بودم کلید اتاق زیراکس🗝 رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم👂 ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...😔
بزرگ ترها به من به چشم👀 یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...❤️
توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...😳
حتی نسبت به خواهر و برادرم👫 ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...👨
حس یه سپر🛡... که باید سد راه مشکلات اونها می شد❣ ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...😔
حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...😞
برنامه اولین شب قدر🏴 رو از تلوزیون📺 دیدم ... حس قشنگی داشت❣ ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...😐
تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار⚡️ ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر☘، یه طرف ... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...❤️😍
- یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...🍃
بغضم ترکید ...😭😭
- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی...❓
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌤 #سه_شنبه_ها
☘✨سکوتم ناگهانی می شود
دلم لبریز
عطر #مهربانی می شود
همین که قطره #اشکی چکید
از دیده #عشــــق❤️
هوای سینه من
#جمکرانی می شود✨☘
🍃🌸↬ @shahidane1
⇦ #شــہیـــــدانــہ↖️
#إِنَّا_لِلَّهِ_وَ_إِنَّا_إِلَيْهِ_راجِعُونَ
ارتـحال فـقـيـه فـرزانه حـضرت آیــت الله
سید محمود هاشمی شاهرودی را محضر
مقام معظم رهبـري و بیـت معزز آن عالـم
وارسته ومردم عزیزولایت مدار و بالاخص اعضای خوب کانال #شهیدانه تسلیت عرض میکنم.
✍مدیریت کانال #شهیدانه🌹
#تسلیتــــــ🕯ــــ...
#سید_محمود_هاشمی_شاهرودی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
❣⚡️❣⚡️❣
👈 #شهید_تیموری انسانی وارسته و آزاده و #فرمانده_ای خستگی ناپذیر عدالت خواه و حق طلب و فردی #شجاع و #دلاور بودند...
و همیشه سفارش به اطاعت از #ولایت_فقیه و #رهبری و امر به معروف و نهی از منکر میکردند...
ـ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
👈فــرمانــده مقــــداد
#جانبازدفاع_مقــدس
مـدافــ🔻حـــرمـ🔻ـــع
#شــھیــــدقاسم_تیــــموری
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمتــ_ســــے و یکم ۳۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پدر
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق💖
#قسمتــ_ســــے و دوم ۳۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢– خب بهتره چیزی به مامان و بابا نگیم. بی خودی نگران می شن.
پدرت ایستاده و سیبی🍎 را به پدرم تعارف می کند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته اند. فاطمه هم یک گوشه، کنار چمدانش🎒 ایستاده و با گوشی اش📱 ور می رود. پدرم که ما را در چند قدمی می بیند می گوید: از تشنگی💧 خفه شدم بابا. دیگه زحمت نکش دخترم.
با شرمندگی می گویم: ببخشید باباجون.😔
نگاهش👀 که به دست خالی ام می افتد جواب می دهد: اصلاً نیووردی⁉️ هوش و حواس نمونده که برات.
و اشاره می کند به تو. به گرمی با خانواده ات سلام علیک می کنم و همه منتظر می شویم تا زمان سوار شدن را اعلام کنند.🗣
با شوق وارد کوپه🚃 می شوم و روی صندلی می نشینم.
– چقدر خوب شیش نفره اس! همه، جا می شیم، کنارهمیم.😊
فاطمه چمدانش🎒 را به سختی جا به جا می کند و در حالی که نفس نفس می زند کنار من ولو می شود.
– واقعاً که! با این هوشت دیپلمم گرفتی❓ یکیمونو حساب نکردی که.😱
حساب سرانگشتی می کنم. درست می گوید ما هفت نفریم و کوپه🚃 شش نفره است. می خندم و جواب می دهم.😬
– آره اصلاً تو رو آدم حساب نکردم.😛
او هم می خندد و زیر لب می گوید: بچه پُر رو.😏
پدرم چمدان ها🎒 را یکی یکی بالای سر ما در جای خودشان می گذارد. مادرم و زهرا خانوم هم روبه روی من و فاطمه می نشینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه🚃 می شود و در را می بندد. لبخندم محو می شود.
– باباجون! پس علی اکبر کجا موند❓
سرش را تکان می دهد و میگوید: از دست شما جوونا آدم داغ می کنه به خدا. نمیاد.
یک لحظه تمام بدنم سرد میشود و با ناراحتی می پرسم: چرا😨
و به پدرم نگاه👀 میکنم.
– چی بگم بابا؟ منم زنگ📞 زدم راضیش کنم، اما زیر بار نرفت. می گفت کار واجب داره.
حس کردم اگر چند جمله دیگر بگویند بی اراده گریه😭 خواهم کرد.
از جا بلند می شوم و از کوپه🚃 به سرعت خارج می شوم. از پنجره راهرو بیرون را نگاه می کنم.👀 ایستاده ای و به قطار نگاه می کنی. به زور پنجره را پایین می کشم و بغضم را فرو می خورم. به چشمانم خیره می شوی و باغم لبخند می زنی😊. با گلایه بلند می گویم: هنوزم می خوای اذیتم کنی❓
سرت را به چپ و راست تکان می دهی. یعنی نه. اشک😢 پلکم را خیس می کند.
– پس چرا هیچ وقت نیستی❓ الآن… الآنم تنها…
نمی توانم ادامه بدهم و حرفم را نیمه تمام می کنم. صدای سوت قطار🚉 و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید، با پشت دست صورتم را پاک می کنم.🙁
– دوست داشتم با هم بریم… بشینیم جلوی پنجره فولاد.❤️
نمی دانم چرا یک دفعه چهره ات پر از غصه می شود.😔
– ریحانه! برام دعا کن.
هنوز نمی دانم علت نیامدنت چیست، اما آنقدر دوستت دارم که نمی توانم شکایت کنم. دستم را تکان می دهم و قطار🚊 آهسته آهسته شروع به حرکت می کند. لب هایت تکان می خورد: د…و…ست….د…ا…رم.💞
با نا باوری داد می زنم: چی گفتی❓
آرام لبخند می زنی. بالاخره بعد از چهل روز چیزی که مدت ها در حسرتش بودم را گفتی❗️
***
⚜دست راستم را روی سینه ام می گذارم. تپش آرام قلبم💗، ناشی از جمله آخر توست. همانی که در دل گفتی. و من لب خوانی کردم. نگاهم👀 را به گنبد طلایی می دوزم و به احترام کمی خم می شوم. جایت خالیست. اما من سلامت را به آقا می رسانم.✨
یک ساعت پیش رسیدیم. همه در هتل🏨 ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم. پاهایم را روی زمین می کشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم👀 عبور می دهم. احساس آرامش می کنم. حسی که یک عاشق برنده دارد😍. از این که بعد از چهل روز مقاومت بالاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا می کردم. نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب🌅. صحن ها را پشت سرمی گذارم و می رسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش می نشینم و از شوق گریه😭 می کنم. مثل کسی که بالاخره از قفس⛓ آزاد شده باشد. یاد لحظه آخر و چهره ی غمگینت می افتم. کاش بودی علی اکبر! کاش بودی!😔
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖