🌤 #سه_شنبه_ها
☘✨سکوتم ناگهانی می شود
دلم لبریز
عطر #مهربانی می شود
همین که قطره #اشکی چکید
از دیده #عشــــق❤️
هوای سینه من
#جمکرانی می شود✨☘
🍃🌸↬ @shahidane1
⇦ #شــہیـــــدانــہ↖️
#إِنَّا_لِلَّهِ_وَ_إِنَّا_إِلَيْهِ_راجِعُونَ
ارتـحال فـقـيـه فـرزانه حـضرت آیــت الله
سید محمود هاشمی شاهرودی را محضر
مقام معظم رهبـري و بیـت معزز آن عالـم
وارسته ومردم عزیزولایت مدار و بالاخص اعضای خوب کانال #شهیدانه تسلیت عرض میکنم.
✍مدیریت کانال #شهیدانه🌹
#تسلیتــــــ🕯ــــ...
#سید_محمود_هاشمی_شاهرودی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
❣⚡️❣⚡️❣
👈 #شهید_تیموری انسانی وارسته و آزاده و #فرمانده_ای خستگی ناپذیر عدالت خواه و حق طلب و فردی #شجاع و #دلاور بودند...
و همیشه سفارش به اطاعت از #ولایت_فقیه و #رهبری و امر به معروف و نهی از منکر میکردند...
ـ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
👈فــرمانــده مقــــداد
#جانبازدفاع_مقــدس
مـدافــ🔻حـــرمـ🔻ـــع
#شــھیــــدقاسم_تیــــموری
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمتــ_ســــے و یکم ۳۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پدر
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق💖
#قسمتــ_ســــے و دوم ۳۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢– خب بهتره چیزی به مامان و بابا نگیم. بی خودی نگران می شن.
پدرت ایستاده و سیبی🍎 را به پدرم تعارف می کند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته اند. فاطمه هم یک گوشه، کنار چمدانش🎒 ایستاده و با گوشی اش📱 ور می رود. پدرم که ما را در چند قدمی می بیند می گوید: از تشنگی💧 خفه شدم بابا. دیگه زحمت نکش دخترم.
با شرمندگی می گویم: ببخشید باباجون.😔
نگاهش👀 که به دست خالی ام می افتد جواب می دهد: اصلاً نیووردی⁉️ هوش و حواس نمونده که برات.
و اشاره می کند به تو. به گرمی با خانواده ات سلام علیک می کنم و همه منتظر می شویم تا زمان سوار شدن را اعلام کنند.🗣
با شوق وارد کوپه🚃 می شوم و روی صندلی می نشینم.
– چقدر خوب شیش نفره اس! همه، جا می شیم، کنارهمیم.😊
فاطمه چمدانش🎒 را به سختی جا به جا می کند و در حالی که نفس نفس می زند کنار من ولو می شود.
– واقعاً که! با این هوشت دیپلمم گرفتی❓ یکیمونو حساب نکردی که.😱
حساب سرانگشتی می کنم. درست می گوید ما هفت نفریم و کوپه🚃 شش نفره است. می خندم و جواب می دهم.😬
– آره اصلاً تو رو آدم حساب نکردم.😛
او هم می خندد و زیر لب می گوید: بچه پُر رو.😏
پدرم چمدان ها🎒 را یکی یکی بالای سر ما در جای خودشان می گذارد. مادرم و زهرا خانوم هم روبه روی من و فاطمه می نشینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه🚃 می شود و در را می بندد. لبخندم محو می شود.
– باباجون! پس علی اکبر کجا موند❓
سرش را تکان می دهد و میگوید: از دست شما جوونا آدم داغ می کنه به خدا. نمیاد.
یک لحظه تمام بدنم سرد میشود و با ناراحتی می پرسم: چرا😨
و به پدرم نگاه👀 میکنم.
– چی بگم بابا؟ منم زنگ📞 زدم راضیش کنم، اما زیر بار نرفت. می گفت کار واجب داره.
حس کردم اگر چند جمله دیگر بگویند بی اراده گریه😭 خواهم کرد.
از جا بلند می شوم و از کوپه🚃 به سرعت خارج می شوم. از پنجره راهرو بیرون را نگاه می کنم.👀 ایستاده ای و به قطار نگاه می کنی. به زور پنجره را پایین می کشم و بغضم را فرو می خورم. به چشمانم خیره می شوی و باغم لبخند می زنی😊. با گلایه بلند می گویم: هنوزم می خوای اذیتم کنی❓
سرت را به چپ و راست تکان می دهی. یعنی نه. اشک😢 پلکم را خیس می کند.
– پس چرا هیچ وقت نیستی❓ الآن… الآنم تنها…
نمی توانم ادامه بدهم و حرفم را نیمه تمام می کنم. صدای سوت قطار🚉 و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید، با پشت دست صورتم را پاک می کنم.🙁
– دوست داشتم با هم بریم… بشینیم جلوی پنجره فولاد.❤️
نمی دانم چرا یک دفعه چهره ات پر از غصه می شود.😔
– ریحانه! برام دعا کن.
هنوز نمی دانم علت نیامدنت چیست، اما آنقدر دوستت دارم که نمی توانم شکایت کنم. دستم را تکان می دهم و قطار🚊 آهسته آهسته شروع به حرکت می کند. لب هایت تکان می خورد: د…و…ست….د…ا…رم.💞
با نا باوری داد می زنم: چی گفتی❓
آرام لبخند می زنی. بالاخره بعد از چهل روز چیزی که مدت ها در حسرتش بودم را گفتی❗️
***
⚜دست راستم را روی سینه ام می گذارم. تپش آرام قلبم💗، ناشی از جمله آخر توست. همانی که در دل گفتی. و من لب خوانی کردم. نگاهم👀 را به گنبد طلایی می دوزم و به احترام کمی خم می شوم. جایت خالیست. اما من سلامت را به آقا می رسانم.✨
یک ساعت پیش رسیدیم. همه در هتل🏨 ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم. پاهایم را روی زمین می کشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم👀 عبور می دهم. احساس آرامش می کنم. حسی که یک عاشق برنده دارد😍. از این که بعد از چهل روز مقاومت بالاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا می کردم. نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب🌅. صحن ها را پشت سرمی گذارم و می رسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش می نشینم و از شوق گریه😭 می کنم. مثل کسی که بالاخره از قفس⛓ آزاد شده باشد. یاد لحظه آخر و چهره ی غمگینت می افتم. کاش بودی علی اکبر! کاش بودی!😔
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
┄༄☘🌸☘༄┄
🔶مصری ها در اهواز سیرک🐒 زده بودند؛ پاتوق آدمهای بیبندوبار و فاسد.
هدفشان منحرف کردن بچههای مردم بود. کسی هم به فکرنبود.
🔷اون موقع حسین چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک🐒 رو آتیش زدند و بساط مصریها را جمع کردند.
🔶سال ها بود مسیر دور زدن دستههای عزاداری از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب شده بود.🗽 سالی که مسئولیت هیئت با حسین بود، گفت: «مسیر حرکت، باید عوض بشه.» 👌علتش را که پرسیدند، گفت: «ما نمیخواهیم دستههای عزاداری امام حسین سلاماللهعلیه دور مجسمه شاه بگردند!»😖
🔷از همان سال دیگر مسیر عوض شد. مأمورهای ساواک دربهدر دنبالش بودند. وقتی گرفتندش، خشکشون زده بود؛ باورشان نمیشد کار یک بچه سیزدهچهارده ساله باشد.😳😁
#شهید_سید_حسین_علم_الهدی🌹🍃
#شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
┄༄☘🌸☘༄┄
#پیش_بینی_شهادت 🕊
#شهید_سعید_حمیدی_اصل🌹🍃
🔷روزی در پلاژ دزفول بودیم که گروهی آمده بودند که از بچه های رزمنده امتحان درسی بگیرند آن زمان فکر کنم کلاس دوم دبیرستان بودم، 😊
🔶رفتم و به سعید گفتم که سعید آمده اند امتحان بگیرند شما هم بیا امتحان بده ، من و سعید همکلاس بودیم.👥
🔷سعید رو کرد به من و گفت: سروش من امتحان نمی خواهم، و براحتی ادامه داد که من می خواهم شهید🕊 بشوم. 😳
این جریان توی پلاژ و هنگام آموزش غواصی اتفاق افتاد.
🔶بعد از این که سعید این حرف را زد زبانم بند آمد😐 و دیگر چیزی نمی توانستم بگویم و دلیل آن، اخلاق و راستگویی ایشان بود و بعد از گفتن این مطلب ، اصلا شک نکردم و یقین داشتم که سعید به #شهادت می رسد. 🕊🍃
راوی : سروش قشونی
⇦گردان کربلا_کرخه_پلاژ_دزفول
#آموزش_غواصی✨
#شهید_سعید_حمیدی_اصل نفر اول🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
📝بخشی از وصیتنامه تاریخی
#شهید_عندالله، که پنج روز قبل از شهادتش نوشته است:
🔹الان ساعت چهار بعد از ظهر جمعه است و از خدا می خواهم آخرین کلماتم باشد که بر روی ورق می آورم.✨
🔸بار خدایا خود توفیق ده که لحظات بعد پایم نلغزد و از این دنیای فانی هجرت کنم.✨
🔹در خاتمه می خواهم که تمامی برادرها در جهت تقویت بسیج که ارگان انقلاب اسلامی می باشد گام بردارید.✨
🔸توجه داشته باشید، تنها راه تداوم انقلاب در حفظ خط ولایت حضرت امام، تحت سایه وحدت می باشد.✨
🔹دیگر سرتان را درد نمی آورم، التماس دعا دارم✨
#محمود_رضا_عندالله🌹🍃
⇦۲۵ دی ۱۳۶۶
#شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5842348801913782432.mp3
2.04M
🍂 #لای_لای ای جبهه لرین یورقونی ای #خسته_جوانلار
🌾شعر: رزمنده و غواص دلاور
#حاج_صمد_قاسم_پور
🎙با مداحی
#سید_یوسف_شبیری
#سالروز به آب زدن غواص های دریا دل #دفاع مقدس در #عملیات_کربلای۴
#شادے_روحشان_صلواتــــــــ🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــــــــــ♢♢🌹♢♢ــــــــــــ
🎞 نماهنگ| شعرخوانی ترکی رهبرانقلاب درباره شهدای غواص🌹🍃
💠بیانات رهبرانقلاب درباره شهدای غواص❤️
🔻ویژه سالگرد عملیات #کربلای_چهار 🌊
#شهدای_غواص🌹🍃
#کربلای_چهار
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
1_39066708.mp3
7.87M
⚡️🌹⚡️🌹⚡️🌹⚡️
💗 بہ سوی تو بہ شوق روی تو ....
🎤 #حامد_جليلی
👌تقدیم بہ ساحت مقدس #امام_زمان_عج❣❣
#سه_شنبه_هاےامام_زمانــــےعج🌼🍃
🌷الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_بیستــــ و سوم ۲۳ 👈این داستان⇦ 《 رفیق من می شوی؟...》 ــ
#داستان.دنباله.دار.نسل.سوخته🔻
👈قسمت⇦بیستوچهارم۲۴
👈این داستان⇦ #انتظار
ـ~~~~~~~~~~~~~~
💠⚡️توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...😳
- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...😐
- مامان ... آدم ها چطور می تونن #با_خدا_رفیق بشن؟😊 ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...😢
- چه سوال های سختی می پرسی⁉️ مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...👌
⭕️این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " #و_لم_یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...😊
- #خدایا ... می خوام باهات #رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...😊🌸
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...😳❓
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...😍
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم🌹 ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...😢
👈هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...☹️
#ادامــــــه_دارد....🌸🌼🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
⭕️آخرین درخواست یک ژنرال #بسیجی⚡️
🔰 ایشان در نامه اش نوشته بود :
🔹« در عمليات آينده اجازه بده در گردان های رزمی انجام وظيفه کنم و همراه آنان در حمله شرکت کنم .
🔸خواهش می كنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نكن .من می دانم كه تا 6 ماه ديگر #شهيد خواهم شد . پس اين چند صباح اجازه بده با بسيجي ها باشم »
🔻دقيقاً سر موعد مقرر ، سر 6 ماه ، علیمحمدى در عمليات #كربلای 4 با اصابت ترکش به پهلویش به شهادت رسید.🌾🌹
#شهید_علی_محمد_اربابی🌹🍃
#سالروز_شهادت✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖