❣پنجشنبه ها یاد اموات و شهدا❣
#علمــــــدارجبــــهہ_ها⇩
🌸 #حاجی_بخشی پیر است، اما شیر است! روحیه اش مانند حزب اللهی های ۱۹-۲۰ ساله ی دهه ۶۰ است اسلحه دارد با یک قطار فشنگ بر دوش و فقط او اسلحه دارد اما کسی از او نمی ترسد، کناره نمی کشد، نگران نمی شود؛ برعکس! همه پا بلندی می کنند تا این پیر مرد مسلح را ببینند، برخی او را نمی شناسند اما آن عده دیگر رفقایشان را صدا می کنند و می گویند فلانی حاجی بخشی! حاجی بخشی! در این میان نگاه کودکان به پیر مرد از همه جالب تر است،برخی به کمک پدرشان توفیق دیدن حاجی نصیبشان می شود و برخی دیگر شاید با خود می گویند کاش اکنون بزرگ بودم تا بتوانم یک تنه جمعیت را کنار زده و حاجی بخشی را یک بار سرتا پا نگاه کنم.👌🌹
(ان شاالله با رفقاےشهیدشان محشور بشوند)
#حاج_ذبیح_الله_بخشــے《حاجی_بخشی》
●ســــالروز درگذشتشان●
شادےشان #صلوات🍃🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اذان گــفتــــن مدافع حرم
#شهیدحامد_بافنده
در حرم مطهر #حضرت_رقیه (س)
#قبــل_شهادت حتما گوش کنید👆
صدایی بسیارزیبا و دلنشین👌
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔸اذان گــفتــــن مدافع حرم #شهیدحامد_بافنده در حرم مطهر #حضرت_رقیه (س) #قبــل_شهادت حتما گوش کنید👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
#شهیــد_زارعــی سرباز مرزبانی نیروی انتظامی بود که حین انجام وظیفه و پاسداری از مرزهای میهن اسلامی بر اثر عبور از روی مین در بانه کردستان به درجه رفیع #شهادت نائل شد.❣
ـ°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#شهیــدمحســن_زارعــــے🌹🍃
《ســــالــــروزشــھــادتــــــ》
▓پنجـشنبـه و یادشهدا با صلوات🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهــــــداےمــــداح👆 شمــــاره(🔟) ـ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• #فرازےازوصیتــــنامه⇩ ـ∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞
#شهــــداےمــــــداح👆
#شمــــــاره(1⃣1⃣)
🍃🍃🌹
#فرازےازوصیتنــــامه👇
💠برادرها برخیزید که اسلام به #خون نیاز دارد
و بسیار خوشحالم که بعد از بیست سال عمر توفیق این را یافتم که در صف #سربازان_امام_زمان{عج} قرار بگیرم
و بسیار خوشحالم که در یک چنین زمانی هستم که خداوند #بهشت را خیلی ارزان به فروش گذاشته است 🌸
ـ≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥
👈به یادذاکرومداح ومریداهلبیت{ع}
↯بسیجــــی گمــنــــام↯
" #شهیــد_نقــی_خیــرآبــادی"🌹🍃
شادےروحش #صلوات🌼
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
━━━━━💠🌸💠━━━━━
✅ هرهفتــہ مےرفت #جمڪران.
🔹یڪ سفر باهم رفتیم. شب جمعہ بود و شب شہادت حضرت زهرا (س).
🔸اول رفتیم تہران، روضہے بیت رهبری. توے صف ورودے گفت : میای براے آقا نامه بنویسیم؟
🔹چرا که نه! خب حالا چے بنویسیم؟
🔸بنویس : آقا دعا کنید شهیــــ🌹ــــد بشیم.
🔻در آخرین پیامش برایم نوشت:
(سلام داداش ،خوبی بدی دیدی حلال کن، ان شاءالله امروز عازمم، دعا کن روسفید بشم)
🔹بهش زنگ زدم پرسیدم : ڪی برمیگردی؟
🔻خیلی جدے گفت : ان شاءالله دیگه برنمیگردم.✨
راوی : دوست شهید
مدافــــ🔻حــــرمـ🔻ــــع
#شهید_محسن_حججے🌹🍃
#شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_صلوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🍃 #دعای_کمیل 🍃
📎برادر #شهید:
🔸اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجد، نمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای #دعای_کمیل. راه دوری بود؛ از این سر شهر تا آن سر شهر.
🔹من بیشتر وقتها «درس دارم» را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته میرفت.
🔸یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت، گریه کرده بود. پرسیدم: چطور بود؟!
🔻گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.»
🔹این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته. هر وقت #دعای_کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد، محمودرضا میآید جلوی چشمم.
»«»«»«»«»«»«»«»«»«
#حسین_نصرتی
#محمود_رضا_بیضایی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
Fadaeian_Haftegi_971006_5.mp3
10.56M
| #شورشب_زیارتی_امام_حسین_ع🌹
🎧 باز یه سلام بدیم برسه کربلا
🎤 #سید_رضا_نریمانی 👌
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته:🔻 #قسمت_سیودوم۳۲ 👈این داستان《نماز قضا》 ـ.............................
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمت_سیوسوم🔻
👈این داستان⇦《دلت می آید؟》
🍁نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...🍃🌸
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...😕
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...😟
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...😏
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟😔 ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...☹️
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ...
-😐 نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...☺️
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...😌
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟😏... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره😕 ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...🤔
#ادامــــه_دارد....🌸🌼
✍نویسنده⇦ #شهیدسیدطاهاایــــمانی
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
✍ #ڪلام_شهید 🌹🍃 از شما خانوادهام میخواهم با شنیـدن خبـر #شهــادتــ💔ــ من به دوستان و آشنایان تبر
•••✾❀🕊🌸🕊❀✾•••
💠 #کلام_شهید
🔰« بنده بارها به خانواده های #شهدا
به پدر و مادرها
این را عرض می کنم و می گویم
🔸 این صبر شما [بود] که موجب شد
این حرکت، این شعله مقاومت و مبارزه
در راه حق فرو نخوابد و از بین نرود
صبر پدر و مادرها بود.❣❣
"* "* "* "* "* "* "* "* "*
🔻 پدر = رزمنده #دفاع_مقدس
حاج علی دهقان امیری"
🔻 پسر = #شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری🌹🍃
#شادے_روحش_صلواتــــــــ
#صبوری_دل_پدران_و_مادران__شهدا_صلوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
❣پنجشنبه ها یاد اموات و شهدا❣ #علمــــــدارجبــــهہ_ها⇩ 🌸 #حاجی_بخشی پیر است، اما شیر است! روحیه ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┅═✼🌾🌺🌾✼═┅
💣 #بمب_روحیه_رزمندگان
👈 بیاد آن پیرمردی که لب های تشنه رزمنده گانمان را در جبهه ها با شربت و نوشیدنی های خنکش سیراب میکرد...💦
🔸 #حاج_ذبیح_الله_بخشی_زاده، «شیرمرد جبهه ها» در ایران خیلی معروف بود اما در خارج از ایران معروف تر و مشهور تر.
🔹۱۳ دی ماه ۹۰ وقتی خبر مرگ حاجی منتشر شد، روزنامه کریستین ساینس مانیتور درباره حاج بخشی نوشت:
🔻🔻«فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیمایی های حمایت از نظام بوده است.»🔻🔻
🔸وقتی ماشین انگلیسی ها، پدرش را زیر گرفت و پایش را شکست، حاجی هفت سال بیشتر نداشت. بیچاره پدرش سر همان تصادف از دنیا رفت و ذبیح الله یتیم شد.😔
🔹خانواده، نان آور می خواست. فکری به سرش زد . دست شکرالله (برادرش) را گرفت و هر دو رفتند سراغ آب فروشی. از آب انبار آب می آوردند و به راننده کامیونها می فروختند.👌🍃
#حاج_ذبیح_الله_بخشی_زاده🌹🍃
#قهرمان_واقعی
#شیر_مرد_جبهه_ها
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
⬆️⬆️حتــــماکلیپ رو ببینید⬆️⬆️
شـھیـــــــدانــــــہ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و یکم ۴۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎 ماشین خ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهل و دوم ۴۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖇حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش می زند و روی مبل مقابلت می نشیند. سرش را تکان می دهد و در حالی که پای چپش از استرس می لرزد، نگاهش را به من می دوزد.😳
– بابا! تو قبول کردی❓
سکوت می کنم. لب می گزم و سرم را پایین می اندازم.😔
– دخترم؛ ازت سؤال کردم! تو جداً قبول کردی❓
تو گلویت را صاف می کنی و در ادامه سؤال پدرت، از من می پرسی: ریحان! بگو که مشکلی نداری.🌹
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوشم می دهم و آهسته جواب می دهم: بله.
حسین آقا دستش را در هوا تکان می دهد.🖐
– بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دخترم.
سرم را بالا می گیرم و در حالی که نگاهم😞 را از نگاه پرنفوذ پدرت می دزدم، جواب می دهم: یعنی قبول کردم که علی بره.
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یک دفعه از جا بپرد و از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
– می بینی حسین آقا؟ عروسمون قبول کرده❗️
رو می کند به سمت قبله و دست هایش را با حالی رنجیده بالا می آورد: ای خدا من چه گناهی کردم آخه!؟ ببین بچه دسته گلم حرف از چی می زنه⁉️
علی اصغر که تا الآن فقط محو بحث ما بود، در حالی که تمام وجودش سؤال شده، می پرسد: ماما داداچ علی کوجا می ره👦
پدرت با صدای تقریباً بلند می گوید: بسه خانوم❗️ چرا شلوغش می کنی؟ هنوز که این وسط صاف صاف وایساده.😡
و بعد به علی اصغر نگاه می کند و ادامه می دهد: هیچ جا بابا جون. داداشت هیچ جا نمی ره.
مادرت هم مابقی حرفش را می خورد و فقط به اشک هایش اجازه می دهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند.😭 احساس می کنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم. گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمی دهد، ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق می کند به رفتن.😔
تو روی زمین، روبه روی مبلی که پدرت روی آن نشسته می نشینی.
– پدر؛ یه جواب ساده که این قدر بحث و ناراحتی نداره! من فقط خواستم اطلاع بدم که می خوام برم. همه کارهامم کردم و زنمم رضایت کامل داره.👌
حسین آقا اخم می کند و بین حرفت می پرد: چی چی می بری و می دوزی شازده؟ کجا می رم می رم؟ مگه دختر مردم کشکه؟ اون هیچی، مگه جنگ بچه بازیه⁉️ من چه می دونستم بعد از ازدواج، زنت از تو مشتاق تر می شه. تو حق نداری بری. تا منم رضایت ندم، پاتو از در این خونه بیرون نمی ذاری.😖
بلند می شود برود که تو هم پشت سرش بلند می شوی و دستش را می گیری.
– قربونتون برم. خودتون گفتید زن بگیر بعد برو. بیا این هم زن. چرا آخه می زنید زیر حرفاتون باباجون؟!😧
دستش را از دستت بیرون می کشد.
– می دونی چیه علی؟ اصلاً حرفمو الآن پس می گیرم. چیزی می تونی بگی؟ این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره به فکر دل زنت باش. همین که گفتم، حق نداری بری.😡
سمت راهرو می رود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام می کند. یک دفعه بلند می گویم: بابا حسین؛ شما که خودت جانبازی.♿️ چرا این حرفو می زنید❓
یک لحظه می ایستد. انگار چیزی در وجودش زنده می شود. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو می رود.✨
***
با یک دست لیوان آب را سمتت می گیرم و با دست دیگر قرص💊 را نزدیک دهانت می آورم.
– بیا بخور اینو علی.
دستم را کنار می زنی و سرت را می گردانی سمت پنجره باز رو به خیابان.
– نه نمی خورم. سردرد من با اینا خوب نمیشه.😔
– حالا تو بیا اینو بخور.
دست راستت را بالا می آوری و جواب می دهی: گفتم که نه خانوم. بذارهمون جا بمونه.
لیوان و قرص💊 را روی میز تحریرت می گذارم و کنارت می ایستم. نگاهت👀 به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده. می دانم مسئله رفتن، فکرت را به شدت مشغول کرده. کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی.
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه به گوش می رسد. لبه ی پنجره می نشینی. یاد همان روز اولی می افتم که همین جا نشسته بودی، بی اراده لبخند می زنم.😌 من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم. بوسه ای که می دانم سرشار از پاکیست. پر است از احساس محبت. بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند.💖
سرم را کج می کنم. به دیوار می گذارم و نگاهم👀 را به ریش تقریباً بلندت می دوزم. قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی #شهادت بگیری. البته این تعبیر خودم است. می خندم و از سر رضایت چشم هایم را می بندم که می پرسی: چیه؟ چرا می خندی؟😳
چشم هایم👀 را نیمه باز می کنم و باز می بندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفته.💔
– وا چی شده❓
موهایم را پشت شانه ام می ریزم و روبه رویت می نشینم. طرف دیگر لبه پنجره، نگاهم👀 می کنی.
نگاهت می کنم. نگاهت را می دزدی و لبخند می زنی. قند در دلم آلاسکا می شود.❤️
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ💖✨💖
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 2⃣ ⇦ #نوجــــوان_ها 🔸اندازه پسر خودم بود؛ سیزده،چهرده ساله... وسط عمل
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
3⃣ ⇦ #پدران_شهید
🔸پسرش که شهید شد، دلش سوخت
آخه یادش رفته بود برای سیلی که در بچگی بهش زده بود عذرخواهی کند.
🔸با خودش گفت: جنازه اش رو که آوردن صورتش و می بوسم.
🔻آوردنش... ولی... سر نداشت.
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
🔹پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم⚡️
🔹دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی زِ عنایت که کند بیدارم✨
#مدافــــ🔻حــــرمـ🔻ــــع
#شهید_عباس_عبداللهی🌹🍃
#شهید_جاویدالاثر💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔸کربلای چهار و قصه #آن_آشنای_منافق (۲) بعد توئیت درست یا نادرست دکتر محسن رضایی، سوراخ موش اجاره کن
🔸کربلای چهار و قصه
#آن_آشنای_نفوذی (۳)
بعد از عملیات #الی_بیت_المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، مخالفین ادامۀ جنگ پا بر عرصه رسانه ای گذاشتند و خواهان پایان جنگ شدند (نهضت آزادی) جنگ درست یا نادرست تحت عنوان #تنبیه_متجاوز ادامه یافت...
#سوال؟
چه کسی برای اینکه تصمیم گیرندگان ادامه جنگ را تنبیه کند تا #نهضت_آزادی را محق نشان دهد؛ اطلاعات مربوط به عملیات رمضان و ... را در اختیار دشمن قرار داده بود؟
#کربلای_چهار
#آشنا_نفوذی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5834720845506807286.mp3
1.22M
🔸نفوذ کلام
#صــــوتــــ۹☢
گردان حضرت مسلم(ع) سه گروهان داشت فرماندهی گروهان سلمان به عهده سیدمجتبی بود
سعه صدر و صمیمیت سید باعث شد که...
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖