🌹🍃🍃
وقتی خبر #شهادت غلامرضا را به ما دادند، مونس گوشه اتاق گریه میکرد. از او سؤال کردم چرا گریه میکنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که پدرت شهید شده و نمیدانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمیبینی. مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: «اگر من شهید شدم غمگین و ناراحت نباشید، من زندهام و همیشه در کنار شما هستم.»».
🔻مــــدافــــع حــــرمــ ...🔻
#شهید_غلامرضالنگری_زاده🌹🍃
《ســــــــالــــروزشــھادتــــــ》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹
🎞 #کلیـــپ_تصویــــری
#شهیـــــدانه
▫️سلام بر شهدا همان هایی که با سر رفتند و بدون سر آمدند
▫️سلام بر شهدا همان هایب که با پای خود رفتند و بر دوش مردم برگشتند
▫️سلام بر شهدا همان هایی که سالم رفتند و با چند تکه استخوان برگشتند
▫️سلام بر شهدا همان هایی که مونسی جزء نسیم صحرا و حضرت زهرا س ندارند
▫️سلام بر شهدا همان هایی که از همه چیزشان گذشتند ورفتند تا مابمانیم
✨اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت و دوم ۶۲ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎در سیاه
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_شصـــت و سوم ۶۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
– درد داری❓
– اوهوم… پامه.
نگران به پایت نگاه👀 می کنم. تاریکی اجازه نمی دهد تا خوب ببینم.
– چی شده❓
– چیزی نیست… از خودت بگو.
– نه بگو چی شده❓
پوزخندی می زنی و می گویی: همه شهید شدن، اونوقت من…😔
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده می گذاری.
– فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه.
چشم هایم گرد می شود.😶
– یعنی چی⁉️
– هیچی. برای همین می گم نپرس!
نزدیک تر می آیم.
– یعنی ممکنه..❓
– آره ممکنه قطعش کنن!… هر چی خیره حالا❗️
مبهوت خونسردی ات، لجم می گیرد و اخم می کنم.😖
– یعنی چی هر چی خیره!؟ مو نیست که کوتاه کنی، دوباره در بیاد. پاست.
لپم را می کشی و می گویی: قربون خانومم برم. شما حالا حرص نخور…😁
وقت قهر کردن نیست. باید هر لحظه را با جان بخرم. سرم را کج می کنم.
– برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن؟… بعد گفت بیام در رو باز کنم.
– آره. نمی خواست خیلی هول کنن با دیدن من. منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان.🏥
– خب بیمارستان شبانه روزیهِ که.
– آره، اما سجاد خسته است. خودم هم حالشو ندارم.
سکوت می کنی و وقتی نگاه خیره ی مرا می بینی،😳 ادامه می دهی: راستش اینایی که گفتم همه اش بهونه است. دیگه پامو نمی خوام. خشک شده.
تصورش برایم سخت است. تو یک پا نداشته باشی❓ با حالی گرفته به پایت خیره می شوم…که ضربه ای آرام به دستم می زنی.
– اووو حالا نرو تو فکر❗️
تلخ لبخند می زنم و می گویم: باورم نمیشه که برگشتی…
چشم هایت پر از بغض می شود.
– خودم هم باورم نمیشه! فکر می کردم دیگه بر نمی گردم، اما انتخاب نشده بودم.😔
دستت را محکم می گیرم و می گویم: انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی…💞
نزدیک می آیی و سرم را روی شانه ات می گذاری.
– تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه.😍
می خندی… سرم را از روی شانه ات بر می داری و خیره می شوم به لب هایت… لب های ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطر می دهد. انگشتم را روی لبت می کشم.🌸
– بخند❗️
می خندی…
– بیشتر بخند❗️
نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام می کنی و در گوشم می گویی: دوستم داشته باش❗️
– دارم.
– بیشتر داشته باش❗️
– بیشتر دارم!
بیشتر می خندی.😄
– مریضتم علی.
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی🍬 عقدمان می شود. جلوتر می آیی و صورتم را می بوسی…😘
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨💠✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#کلام_شهیـــــد
▫️پنج ساله بود که به مکتب می رفت، هنگام مکتب رفتن حتما چادر سر می کرد و رویش را می گرفت.
▫️وقتی به او می گفتم شاید زمین بخوری؛
▫️در جوابم می گفت:
اگر زمین بخورم بهتر از این است که مردم صورتم را ببینند.
#شهیده_انقلاب
#شهیده_طیبه_واعظی_دهنوی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
Atr_e Narges.mp3
10.87M
🍃🌹
🎼 آهنگ بسیار زیبای عطر نرگس
ویژه #امام_زمان (عج)
🎙#علی_لهراسبی
👈 #پیشنهاد_ویژه_دانلود 💯
🌼الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌼
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 💢 تصویری از گلزار شهدای تبریز ، و اهتزاز پرچم #حزب_الله بر مزار شهید ... 🎆 تصویر باز شود👆👆 🍃
🍃🌹
#کلام_شهیـــــد
✍ مسلمانان دو قبله دارند
1⃣ کعبه برای عبادت
2⃣ قدس برای شهادت
🔴 #شهید_سید_عبدالصمد_امام_پناه
که در مبارزه با اسرائیلی ها در جنوب لبنان به شهادت رسید.
شهادت: ۲۶ فروردین ۱۳۷۵
#شهیـــد_سید_عبدالصمد_امام_پناه🌹
#جنوب_لبنان
#شهید_آرمان_قدس
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_پنجــــاه و چهارم ۵۴ 👈این داستان⇦《 میراث 》 ـــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و پنجم ۵۵
👈این داستان⇦《 دستخط 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎تمام وجودم می لرزید ... ساکی🎒 که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ...🌹
دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ...📒
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ...😍
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...✨🍃
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم📒 ... که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو ...😳
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش📿 رو گذاشت توی دستم ...
- این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ...🍃
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم 😘... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ...😭
- بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی❓ ...
- مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...😔
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره💧 آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ...😑
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🍃🌹
🌸با ذکر #یازهرابه میدان رفته ماییم
ما پاســدار حرمــت آل عبــاییم
🌸میلرزد از نام بلند #فاطمیون
هر روز وشب پیوسته برخودکوه صهیون
شهیدان مدافع حرم 🔻
#شهیدسیدمحمدحسینی🌹🍃
و #شهیدبرات_سلطانی🌹🍃
>>لشکر فاطمیون <<
《سالروز شهادت》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت و سوم ۶۳ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ – درد دا
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_شصـــت و چهارم ۶۴
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎یک نان تست برمی دارم. تند تند رویش خامه می ریزم و بعد مربای آلبالو🍒 را به آن اضافه
می کنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب می دوم. روبه روی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفید رنگت را می بندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق می شود. کنارت می ایستم و نان🍞 را سمت دهانت می آورم.
– بخور بخور❗️
لبخند می زنی و یک گاز بزرگ از صبحانه سر سری ات می زنی.😊
– هووووم! مربا❗️
محمدرضا خودش را به پایت می رساند و به شلوارت چنگ می زند. تلاش می کند تا بایستد. زور می زند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش می شود.😳 کمی بلند می شود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد. هر دو می خندیم. حرصش می گیرد. جیغ می کشد😵 و یک دفعه می زند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها می کنی. خم می شوی و او را از روی زمین بر می داری. نگاهتان در هم گره می خورد. چشم های پسرمان با تو مو نمی زند.👌
محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره فولادش، شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد.🍃 لبخند می زنم و نون تست را دوباره سمت دهانت می گیرم. صورتت را سمتم بر می گردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ می زند و صورتت را سمت خودش بر می گرداند. اخم غلیظ و بانمکی می کند😞 و دهانش را باز می کند تا گازت بگیرد. می خندی و عقب نگهش می داری.
– موش شدیا❗️
با پشت دست لپ های آویزان محمدرضا را لمس می کنم.
– خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد.
– نخیرم موش شده❗️
سرت را پایین می آوری و روی شکم پسرمان می گذاری و قلقلکش می دهی.😁
– هام هام هام هااااام… بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه می رود و در آغوشت دست و پا می زند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. آن قدر شیرین و خواستنی است که گاهی می ترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا می بری و می چرخی، اما نه خیلی تند. در هر دور، لنگ می زنی. جیغ می زند😵 و قهقهه اش دلم را آب می کند. حس می کنم حواست به زمان نیست. صدایت می زنم.
– علی! دیرت نشه⁉️
رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات می گذاری. او هم موهایت را از خدا خواسته می گیرد و با هیجان، خودش را بالا و پایین می کند.
لقمه ات را در دهانت می گذارم و بقیه دکمه پیراهنت را می بندم. یقه ات را صاف می کنم و دستی به ریشت می کشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت می برم که شمارش نفس هایم بازرسی می شود در چشم هایت.👀
تمام که می شود عبایت را از روی رخت آویز برمی دارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان می گذاری و او هم طبق معمول غرغر می کند. صدای کودکانه اش را دوست دارم.😍
زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی می کند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند.👶
عبا را تنت می کنم و از پشت، سرم را روی شانه ات می گذارم… “آرامش”
شانه هایت می لرزد. می فهمم که داری می خندی. همان طور که عبایت را روی شانه ات می اندازم، می پرسم: چرا می خندی؟😁
– چون توی این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت می چسبی بهم! بچه ات هم از جلو با اخم بغل می خواد.😄
روی پیشانی می زنم و می گویم: آخ وقت❗️
سریع عبا را مرتب می کنم. عمامه مشکی رنگت را بر می دارم و مقابلت می آیم. لب به دندان می گیرم و زیر چشمی نگاهت می کنم.😶
– خب این قدر سید ما خوبه که همه دلشون تند تند عشق بازی می خواد.❤️
سرت را کمی خم می کنی تا راحت تر عمامه را روی سرت بگذارم.
– چقدر بهت میاد❗️
ذوق می کنم و دورت می چرخم. سر تا پایت را برانداز می کنم. تو هم عصا به دست سعی می کنی بچرخی. دست هایم را بهم می زنم.👏
– واااااای سید جان عالی شدی❗️
لبخند دلنشینی می زنی😊 و رو به محمدرضا می پرسی: تو چی می گی بابا؟ بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟….
او هم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می کند. طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سؤالت نیست!👶
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💫❄️✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖