#ایــــــران_تسلیتــــــ●!
•| چه سخته توی روزهای عید تسلیت بگیم
ولی جان باختن چندین تن از هموطنانمون ضایعه جانڪــاهی بود،😭
👈 بخصوص تسلیت به شیرازی های عزیز🏴
#سیل
#شیراز
ایرانتسلیت♡
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍃﷽🍃
#فــــرازےازوصیتنــــامــہ⇩↯⇩
✍ ای منافقین بدانید که کشته شدن امثال من باعث شکست ما نمیشود و نشانه ضعف ما نیست بلکه کشته شدن امثال من در اصل تزریق خون به درخت انقلاب است که باعث رشد این درخت ۹ ساله است.
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهید_علیاکبر_حسنبیگــــی 🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدویازده 👈این داستان⇦《 ۱۵ سال 》 ــــــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدودوازده
👈این داستان⇦《 ترس از جوانی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمیدونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...😔
🔹نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود💡 ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ...
چرا نخوابیدی❓ ...
خوابم نمیبره ...
🔸اومد طرفم ...
چرا چیزی بهم نگفتی؟😔 ...
🔻چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ...
ببخشید ...😔
▫️و ساکت شدم ...
سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ...
از دستم عصبانی هستی؟😡 ... میدونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه میگفتم همه چیز خراب میشد ...
🔻مطمئن بودم میموندی و یه عمر با این حس زندگی میکردی که بهت خیانت شده ... زجر میکشیدی ... روی بابا هم بهت باز میشد ... حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ...😐
🔹هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بزاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود⁉️ ...
💢و سکوت فضا رو پر کرد ...
از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی ...😳😔
نمیدونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...😥
🍃اینکه نمیخواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همهاش همین نبود ...
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ... و حرمتش رو بشکنی💔 ... بالا بری ... پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد ...🍀✨
مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍃﷽🍃
#فــــرازےازوصیتنــــامــہ⇩↯⇩
✍ من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند. خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست.
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهید_حسیــــن_معزغلامـــی🌹🍃
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍃✨🍃
🔴 روزی که #شهید_مهدی_باکری در سیل ارومیه که همزمان دعا و نفرین شد..
🎆تصویر باز شود👆👆
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃✨🍃 🔴 روزی که #شهید_مهدی_باکری در سیل ارومیه که همزمان دعا و نفرین شد.. 🎆تصویر باز شود👆👆 ____✨🌹✨
🌷﷽🌷
🍀 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🔴 روزی که شهید باکری در سیل ارومیه همزمان دعا و نفرین شد
🔹 #شهید_مهدی_باکری، ۹ ماه شهردار ارومیه بود.
🔹روزی باران شدیدی در شهر باریده بود و جویها را لبریز از آب کرده بود. وقتی شهید باکری این وضعیت را دید، تلفن را برداشت و گروههای امدادی را خبر کرد. گروههای امداد به سمت محلات مستضعفنشین گرفتار سیل راه افتادند.
🔹حجم آب لحظه به لحظه بیشتر میشد و مردم سراسیمه از خانههایشان بیرون میآمدند. شهید باکری متوجه خانهای شد که آب آن را فراگرفته بود. در حیاط خانه پیرزنی فریاد میکشید و کمک میخواست. مهدی باکری در را هل داد و باز کرد. آب تا بالای زانو رسیده بود. از پیرزن پرسید که آیا کسی زیر آوار مانده یا نه. پیرزن بر سر و صورتزنان گفت که وسایل خانه و کل زندگیاش زیر آوار مانده و آب به زیرزمین رفته است. گویا جهیزیه دخترش که با سختی آن را جمع کرده بود در زیرزمین جامانده و خیس شده بود. مهدی به کمک دوستانش جلوی در، سد خاکی درست کردند تا آب بیشتری داخل خانه نیاید.
🔹شهید باکری به کوچه دوید و وانت آتشنشانی را پیدا کرد و به خانه پیرزن آورد. چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد. پمپ کار میکرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم میشد. مهدی غرق گل و لای شده بود. پس از دقایقی پمپ همه آب زیرزمین را خالی کرد.
🔹پیرزن که حالش بهتر شده بود شروع کرد به دعا کردن مهدی باکری. گفت: خدا خیرت بدهد پسرم. آن شهردار فلان فلان شده کجاست تا کمی از غیرت تو یاد بگیرد.
🔹تا لحظهای که شهید باکری وسایل را جمع کند و از خانه بیرون برود، پیرزن مشغول دعا کردن مهدی و نفرین شهردار ارومیه بود!
#کجایند_مردان_بیادعا
#سردار_بینشان
#شهیـد_مهـــــدی_باکـــــری 🌹🍃
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستوهشتم
《 مجنون علی 》
🖇تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاشهای بیوقفه من و علی هم فایدهای نداشت ...😔
🔻علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که میشد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...💞
🔸روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری میگذشت ... مجروح پشت مجروح ... کمخوابی و پرکاری ... تازه حس اون روزهای علی رو میفهمیدم که نشسته خوابش میبرد ... 😞😴
🔹من گاهی به خاطر بچهها برمیگشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون میموند و من باز دنبالش ... بو میکشیدم کجاست ...🍃
🌹تنها خوشحالیم این بود که بین مجروحها، علی رو نمیدیدم ... هر شب با خودم میگفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همهاش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...✨
🔹بیش از یه سال از شروع جنگ میگذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض میکردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون میکشه ... 😣😔
▫️زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروحها میرسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر میشد ...🤕🤒
🔻تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...😱
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
◼️قال امیرالمومنین علی (ع):
🌺 «عَلَيْكُمْ بِكَثْرَةِ الِاسْتِغْفَارِ وَ الدُّعَاءِ، فَأَمَّا الدُّعَاءُ فَيُدْفَعُ بِهِ عَنْكُمُ الْبَلَاءُ وَ أَمَّا الِاسْتِغْفَارُ فَيَمْحَى ذُنُوبَكُم».
🌿 بر شما باد به زياد #استغفار كردن و زياد #دعا كردن؛ چرا كه دعا از شما #دفع_بلا میکند و با استغفار هم گناهانتان پاک میشود.
🔰 پ ن: 👇👇
➣تو این لحظاتُ و ساعات استجابتِ دعا در ماه پر فیض رجب برایِ همه، بخصوص هموطنانِ #سیل_زده و گرفتارمون و همچنین رفع بلا از کشور عزیزمون دعا فراموش نشه.
✨یا علی✨
#استغفار
#دعا
#هموطن
#سیل
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
4_5821435923249759270.mp3
4.11M
🎧🎧
⏰ 4 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ اگه میخواین یختون بگیره
اگهمیخواینمحبوب مردمبشید
اگه میخواین مشکلاتتون حل بشه
اگه میخواین.....
ـ══✼🍃🌹🍃✼══
🎤 #حاج_اقا_دانشمند
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍀 به نیت همدردی با سیلزدگان
گلستان و شیراز
خصوصا خانوادههایی که مصیبتی دیدهاند 💔😔
#دعای_فرج_امام_زمان_(عج)
را قرائت می کنیم...
🔻خدایا!
به آبروی حضرت حجت و بدماء شهدا خودت آرامش و امنیت و عافیت به این ملت عزیز عنایت بفرما...
الهی آمین...🍃✨
●التماس دعا برای همه مسافران گرفتار و آسیب دیده از سیل ...●
◾️ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج◾️
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
May 11
🌷﷽🌷
#فــــرازےازوصیتنــــامــہ⇩↯⇩
✍ برادران و خواهران، جبهه دانشگاهی است بس بزرگ، نام این دانشگاه کربلا میباشد و کسانی میتوانند بعنوان دانشجو در آن درس بخوانند که، معتقد به اسلام و ولایت فقیه باشند و رمز موفقیت و قبولی، نائل شدن به فیض عظیم شهادت است.
#شهید_سیدکریـــم_طاهـــری🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدودوازده 👈این داستان⇦《 ترس از جوانی 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوسیزده
👈این داستان⇦《 قبیله مغول 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاسهای فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...✨
🔹چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...🚘
نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...😳
🔸سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط میرسید ...😵😲
🔻مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن🛎 ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...😡
مرتیکه واسه من زبون در آوردی❓ ... حالا دیگه پای تلفن☎️ برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم👂 ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشمهام گر گرفته بود ... و پدرم بیوقفه سرم فریاد میزد ...🗣
🔻با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشیهاشون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حملهور میشدن ...🍀
مادرم رو دوره میکردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...⚡️خورد شدنش رو میدیدم اما اجازه نمیداد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ...✨
🔹این حرفها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...📚
🔻اما دیگه نمیتونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمیفهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ...🕔
فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی☎️ ... دایی تنها کسی بود که میتونست جلوی مادرم رو بگیره ...
🛡مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🌸 ﷽ 🌸
#طنـــــز_جبھـــــہ
🍀 #الهی_دستتان_بشكنه
🔴 يكبار در جبهه آقای «فخرالدين حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحيه دادن به رزمندگان.
🔹وسطهای حرفاش به يكباره با صدای بلند گفت: «آی بسيجیها !» همه گوشها تيز شد كه چی میخواهد بگويد. ادامه داد: «الهی دستتان بشكند»😳
🔸عصبانی شديم! میدانستيم منظور ديگری دارد اما آخه چرا اين حرف رو زد؟
يك ليوان آب خورد و گفت: « #گردنصدامرو»😁
⬅️ اينجا بود كه همه زدند زير خنده! 😂
#لبخندهای_خاکی
#شوخ_طبعیها
#طنز
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🌸 ﷽ 🌸 #طنـــــز_جبھـــــہ 🍀 #الهی_دستتان_بشكنه 🔴 يكبار در جبهه آقای «فخرالدين حجازی» آمده بود برای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستونهم
《 جبهه پر از علی بود 》
🖇با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمیداد ... اما فقط خون بود ...😔
🔸چشمهای بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار میکرد ... 🍃
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
🔹بیتوجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... 🗣
- میزاری کارم رو بکنم یا نه❓ ...
🔻مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ...
🔸- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
🔹- برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
🔻محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... 🍃✨
🔹😂🔸علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... 🍃
❤️دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...🍃✨
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1