eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
#سالروز_شهادت👆🕊 👇معرفی شهید🌹 نام و نام خانوادگی : اسماعیل زاهد پور نام پدر: رجب محل تولد: کردکوی، گلستان تاریخ تولد : ۵۰/۶/۳۰ تاریخ شهادت: ۹۴/۸/۱۳ محل شهادت: حلب، سوریه محل دفن: کردکوی، گلستان وصعبت تاهل: متاهل تعداد فرزندان : ۲ @shahidane1 ✾❀🕊🌷🕊❀✾ #ادامــــــــــــه👇👇
امروز ۲۱آبان سالروز ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حسن تهرانی مقدم (زاده ۶ آبان ۱۳۳۸ تهران محله سرچشمه... ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ملارد) از فرماندهان سپاه در جنگ عراق و ایران و فرمانده سازمان جهاد خودکفایی سپاه پاسداران بود.  از وی به عنوان یکی از پایه‌گذاران برنامه موشکی سپاه یاد می‌شود. حسن تهرانی مقدممحل تولدمحله سرچشمه تهرانتاریخ تولد۶ آبان ۱۳۳۸محل درگذشتپادگان امیرالمؤمنین (مدرس) در حوالی بیدگنهٔ ملاردتاریخ شهادت ۲۱ آبان ۱۳۹۰ بر اثر انفجار لقبپدر موشکی ایران تابعیتنیروسپاه پاسداران انقلاب اسلامی درجه سردار سرلشکر پاسدارفرماندهیمسئول سازمان جهاد خودکفایی سپاه پاسداران جنگ‌هاجنگ عراق و سوریه همسرالهام حیدری[۱] فرزندان،زینب، حسین، فاطمه و زهرا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇👇👇 🌷اینجاکانال شَــهیـــدانِـــــہ است👇 http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
( #شهادت_هنر_مردان_خداست🌹) 👈( #هفتۀ_وحدت) 3 آذرماه، سالروز #شهادتـــ💔 اوّلین شهید مدافع حرم «اهل سنّت» ایرانی، شهید « #عمر_ملا_زهی» در سال 1394 هجری شمسی گرامی باد. 🍃🌸↬ @shahidane1 #ادامــــــــہ🔻🔻🔻
🔶🔹🔻🔹🔶 #مادرشهید←: برای علی شرط گذاشتم اگر نماز صبح‌هایش را «#اول_وقت» بخواند اجازه رفتن به #سوریه می‌دهم فرزندم را برای دفاع از #اسلام و #رهبر دادم. #ادامـــــــہ🔻🔻🔻 روزی که علی رفت، 15 فروردین بود. بعد از رفتنش رفتم مسجد #دو_رکعت نماز شکر و #زیارتــــ_عــاشورا و #دعاےتــوســـل خواندم و بدرقه راهش کردم، 💞احساس می‌کردم قلبم💖 در حال پرواز است. گفتم: #خدایاشکرت که چنین فرزندی به من دادی.😘 [مـــدافـــــــ🔻حــرمـ🔻ـــــــع #شهیدعلـــےجمشیــــدی🌹🍃 #شادےروحش_صلواتــــــ🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔸🔺 #داستــان_دنبــال_دارنسل_سوخته🔹 🔻 #قسمت_چهارم🔻 این داستـــان👈 #حسادتـــــــ.....🔻 دویدم داخ
🔺🔹🔹🔺 👇 🔻 (این داستان👈اولین پله های تنهایی) ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ـــــ.ـــــ.ـــــ 🔶مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت ⌚️دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم🚌 ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...🚕 همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم🛎 ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ 🤔... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...😥 دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...🔷 مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون ☹️ ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...😟 اتوبوس رسید🚌 ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...😫 توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...😰 چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...😭 بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...😊 . دارد...🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــع_عــشقــ💞 قسمتــ_بیستوچهارم۲۴ #هوالعشــــــق❤️ 🎋 دستی که سالم است را سمت صور
❤️ ۲۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸👈گرچه می دانم دیر است! گر چه با دیدنت احساس خشم می کنم. اما می دانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین 💞 است. دهانت را باز می کنی تا جوابم را بدهی، که زینب با همسرش وارد اتاق می شوند. سلام مختصری می کنی و با یک عذرخواهی کوتاه بیرون می روی. یعنی ممکن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد!؟    بیسکویتم را در چای فرو می برم تا نرم شود. 💐ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریباً جوش خورده اند، اما دکتر مدام تأکید می کند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن☎️ به دست از پذیرایی وارد هال می شود و با چشم و ابرو به من اشاره می کند. سرتکان می دهم که یعنی چی؟😳🤔 لب هایش را تکان می دهد که: ! دست سالمم را کج می کنم که یعنی چیکار کنم!؟ و پشت بندش با لب می گویم: پاشم برقصم؟😅 چپ چپ نگاهم می کند و با دستی که آزاد است اشاره می کند، خاک تو سرت!😁 بیسکویتم در چای می افتد و من در حالی که غرغر می کنم به آشپزخانه می روم تا یک فنجان دیگر برای خودم چای بریزم. مادرم هم خداحافظی می کند و پشت سرم وارد آشپزخانه می شود. – این همه زهرا خانوم دوستت داره. تو چرا یه ذره شعور نداری؟😠 – وااااا! خُب چی کار کنم؟ پاشم پشتک بزنم؟😟 – ادب نداری که!…زود چاییتو بخور حاضر شو. – کجا ان شاالله؟🤔😳 – بنده خدا گفت عروسم یه هفته ست توی خونه مونده. می آم دنبالتون بریم پارکی، جای مثل خودت سرد جواب می دهم.😕 – . مادرم کمک می کند را سر کنم و از خانه خارج می شویم. زهرا خانوم روی صندلی شاگرد نشسته. در را باز می کند و تعارف می زند تا مادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر می کند و سوار می شود. “ .من.و.تو.کجا.بشینیم!؟”😳 مادرت می خندد.😃 – شرمنده عروس گلم! یه جوری شده که تو و علی مجبورید با موتورش بیایید. و اشاره می کند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده. لبخندی می زنم و می گویم: – دشمنت شرمنده مامان. اتفاقاً از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد.😜    همان لحظه تو پوزخندی می زنی و جلوتر از من سمت موتور می روی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت می کند. پشت سرت راه میفتم. سکوت کرده ای حتی حالم را نمی پرسی. پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگدل قبلی هستی.☹️ فقط اگر هفته پیش اشک می ریختی به خاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف می کنم و می گویم: – دست منم بهتر شده.😝 – . “ .یخ!”  سوار موتور می شوی. حرصم می گیرد. کیفم را بینمان می گذارم و سوار می شوم. اما نه. دوباره کیف را روی دوشم می اندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه می کنم. حس می کنم چیزی در من تغییر کرده. شاید دیگر دوستت ندارم. 😔فقط می خواهم تلافی کنم. از آینه به صورتم نگاه می کنی. – حتماً باید این جوری بشینی؟ – مردا معمولاً بدشون نمیاد. اخم می کنی و راه میفتی.😠   👇👇👇👇
شـھیـــــــدانــــــہ
#ادامه_قسمت_بیستوپنجم👆🔻🔻 🎋پارک خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمی زند. مادرم میوه پوست می ک
❤️ ۲۶ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با چهره ای درهم😔 پشتت را به من می کنی و می روی سمت نیمکتی که رویش نشسته بودی. در ساق دستم احساس درد می کنم. نکند بخیه ها بازشده اند؟😱 احساس سوزش می کنم و لب پایینم را جمع می کنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر می زنم: بی اعصاب!😡 فاطمه به سمتم می آید و درحالی که با نگرانی به دستم نگاه می کند می گوید: دیدی گفتم سوار نشیم!؟ علی اکبر خیلی غیرتیه! – خُب هیچ کس اینجا نبود! – آره نبود. اما دیدی که گفت اگه کسی میومد… – خُب حالا اگه… فعلاً که کسی نیومده بود. می خندد و می گوید: چقدر تو لجبازی… دستت چیزیش نشد؟😁 – نه یه کم می سوزه. فقط همین. – ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتی پاتو کشیدا گفتم الآن با مُخ می ری تو زمین…😇 با مشت آرام به کتفم می زند و ادامه می دهد: اما خوب جایی افتادیا! لبخند تلخی می زنم.😏 مادرم صدا می زند: دخترا بیاید غذا! علی آقا شما هم بیا مادر. این قدر کتاب📖 می خونی خسته نمی شی؟ 🔸فاطمه چادرم را می کشد و به سمت بقیه می رویم. تو هم پشت سرمان آهسته تر می آیی. نگاهم به سجاد می افتد. با خودم می گویم “کمی قلقلک غیرتت چطور است؟” چادرم را از دست فاطمه بیرون می کشم. کفش هایم را در می آورم و یکراست می روم کنار سجاد می نشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره می خورد. سجاد از جایش ذره ای تکان نمی خورد. شاید چون مثل خواهر کوچکترش مرا می داند. رو به رویم می نشینی و فاطمه هم کنارت. مادرت غذا می کشد و همه مشغول می شویم. زیر چشمی👁 نگاهت می کنم که عصبی با برنج بازی می کنی. لبخند می زنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمی دارم و می گذارم در ظرف سجاد.☺️ – شما بخورید اگر دوس دارید. – ممنون! نیازی نیست.🙏 – نه من خیلی دوس ندارم، حس کردم شما دوس دارید… و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود می کنم و لبخند می زند.☺️ – درسته. ممنون.🙏 زهرا خانوم می گوید: عزیز دلم! چقدر هوای برادر شوهرشو داره… دخترمونی دیگه. مثل خواهر برای بچه هامه. مادرم هم تعارف تکه پاره می کند که: عزیزی از خانواده خودتونه.☺️ نگاهت👀 می کنم. عصبی😖 قاشقت را در دست فشار می دهی. می دانم حرکتم را دوست نداشتی. هر چه باشد برادرت نامحرم است. آخر غذا یک لیوان دوغ می ریزم و می گذارم جلوی سجاد. یک دفعه دست ازغذا می کشی و تشکر می کنی. تضاد در رفتارت گیج کننده است. اگر دوستم نداری پس چرا این قدر حساسی!؟😳 فاطمه دست هایش را بهم می مالد و با خنده می گوید: هوووراااا!👏 امشب ریحان خونه ماست. خیره نگاهش می کنم: چرا؟❓ – واا خُب نمی خوای بعد از ده روز بیای خونه مون؟ شب بمون با هم فیلم ببینیم.📺 – آخه مزاحمم…😐 مادرت بین حرفم می پرد: نه عزیزم. اتفاقاً نیای دلخور می شم😔. آخر هفته ست. یه ذره هم پیش شوهرت بیشتر می مونی دیگه. درضمن امشب نه سجاد خونه ست و نه باباشون. راحت ترم هستی.  👇👇👇👇 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرت با
❤️ و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎋💠چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را می گیرد. – بیا بشین کنار من.☺️ و اشاره می کند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.🖼 کنارش می نشینم و تو ایستاده ای در انتظار سؤالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد. زهرا خانوم دستم را می گیرد و به چشمانم👀 زل می زند. – ریحانه مادر! دق کردم تا برگردید. چند تا سؤال ازت می پرسم. نترس و راستشو بگو.👌  سعی می کنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا می اندازم و با خنده می گویم: وا مامان❗️ از چی بترسم، قربونت بشم❓ چشم های تیره اش را اشک پر می کند.😭 – به من دروغ نگو همین. دلم برایش کباب می شود. – من دروغ نمی گم⁉️ – چیزایی که گفتید. چیزایی که… این که علی می خواد بره، درسته❔ از استرس دست هایم یخ زده. می ترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون می کشم. آب دهانم را قورت می دهم.😐 – بله. می خواد بره. تو چند قدم جلو می آیی و می پری وسط حرف من. – ببین مادر من. بذار من بهت… زهرا خانوم عصبی😖 نگاهت می کند. – لازم نکرده. اون قدر که لازم بود از زبون خودت شنیدم.😡 رویش را سمتم برمی گرداند و دوباره می پرسد❔ تو هم قبول کردی که بره❔❕ سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. اشک روی گونه هایش می لغزد.😭 – گفتی توی حرفات قول و قرار… چه قول و قراری با هم گذاشتید مادر❔ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم می کوبد.💗 – ما… ما… هیچ قول و قراری… فقط… فقط روز خواستگاری… روز…💞 تو باز هم بین حرف می پری و با استرس بلند می گویی: چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه❓ – علی! یک بار دیگه چیزی بگی خودت می دونی. با این که همه ی تنم می لرزد و از آخرش می ترسم، دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش می کنم.✨ – مامان جون❕ چیزی نیست راست می گه. روزخواستگاری…علی اکبر… گفت که دوست داره بره و با این شرط … با این شرط خواستگاری کرد. منم قبول کردم. همین.☺️ – همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن… اینا چی⁉️ گیج😇 شده ام و نمی دانم چه بگویم که به دادم می رسی. – مادر من! بذار اینو من بگم. من فقط نمی خواستم وابسته بشیم. همین. زهرا خانوم از جا بلند می شود و با چند قدم👣 بلند به طرفت می آید. – همین؟ همین؟ بچه مردم رو دق بدی که همین❓ مطمئنی راضیه؟ با این وضعی که براش درست کردی؟ چقدر راحت میگی همین❗️ بهش نگاه کردی❓ از وقتی که با تو عقد کرده نصف شده. این بچه اگر چیزی گفت درسته. کسی که می خواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانواده اش باشه. نه این که دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن. فکر کردی چون پسرمی، چشمم رو می بندم و می زنم به مادر شوهر بازی⁉️ از جایم بلند می شوم و سمتتان می آیم. زهرا خانوم به شدت عصبی😡 است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمی گویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت می گذارم: مامان ترو خدا آروم باشید. چیزی نیست. دست من ربطی به علی اکبر نداره. من… من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت🕊🌹 و جنگ باشه. مادرت بر می گردد و با همان حال گریه می گوید: دختر مگه با بچه داری حرف می زنی؟😭 عزیزدلم؛ من مگه می ذارم باز هم اذیتت کنه. این قضیه باید به پدر ومادرت گفته بشه. بین بزرگترها باید حل بشه. مگه میشه همین باشه❓ – آره مامان به خدا همینه. علی نمی خواست وابسته ش بشم. به فکر من بود. می خواست وقتی می ره بتونم راحت دل بکنم.😔 به دستم اشاره می کند و با تندی جواب می دهد: آره دارم می بینم چقدر به فکرته. – هست. هست به خدا. فقط… فقط… تا امشب فکر می کرد روشش درسته. حالا درست می شه. دعوا بین همه ی زن و شوهرها هست قربونت بشم.☺️ تو دست هایت را از پشت دور مادرت حلقه می کنی. – مادر عزیزم!🌸 تو اگر این قدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام. حق با شماست اشتباه من بود.😔 این قدر به خودت فشار نیار، سکته می کنی خدایی نکرده. نگاهت👀 می کنم. باورم نمی شود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته💔، اما نمی دانم چه رازی در چشمان غمگینت😳 موج می زند که همه چیز را از یاد می برم. چیزی که به من می گوید مقصر تو نیستی و من اشتباه می کنم. زهرا خانوم دست هایت را کنار می زند و از هال خارج می شود. بدون این که بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب😳 آهسته می پرسم: همیشه این قدر زود قانع می شن❓ – قانع نشد. یه کم آروم شد. می ره فکر کنه.🤔 عادتشه. سخت ترین بحث ها با مامان سرجمع ده دقیقه ست، بعدش ساکت می شه و می ره توی فکر. – خب پس خیلی هم سخت نبود.☺️ – باید صبر کنیم نتیجه ی فکرشو بگه. – حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن.😉 لبخند معنا داری می زنی😁. پیراهنت را چنگ می زنی و بخش روی سینه اش را جلو می کشی. – آره. من برم لباسمو عوض کنم. بدجور خونی شده.❣ دارد …🔅 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_ســـے و نهم ۳۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🏵مرد سج
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 ۴۰ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♨️کلافه دستت را داخل موهایت می بری. می دانم که حوصله نداری دوباره برای کس دیگری توضیح بدهی، برای همین به دادت می رسم.❣ – نه حاج آقا. همسرم می خواد بره جنگ. دفاع حرم. می خواست قبل رفتن یه استخاره بگیره.✨ حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج می کند. – پسر؛ توی این کار که دیگه استخاره نمی خواد. باید رفت.👌 – نه آخه… همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن… دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار می شه اونجا.😲 سرش را تکان می دهد. بسم الله می گوید و تسبیحش📿 را برمی دارد. کمی می گذرد و بعد با لبخند می گوید: دیدی گفتم؟ توی این کار نباید استخاره کرد. باید رفت بابا.👌🌹 با چفیه ی روی شانه ات، زیر پلکت را از اشک پاک می کنی و ناباورانه می پرسی: یعنی… یعنی خوب اومد❓ حاج آقا چشم هایش را به نشانه تأیید می بندد و باز می کند.💯 – حاجی جدی جدی؟ میشه یه بار دیگه بگیرید❓ او بی هیچ حرفی این بار را برمی دارد و بسم الله می گوید. بعد از چند دقیقه دوباره لبخند می زند و می گوید: ای بابا جوون! خدا هی داره می گه برو، تو هی خودت سنگ می ندازی؟⁉️ هر دو خیره خیره نگاهش👀 می کنیم. می پرسی: چی دراومد…یعنی بازم؟ – بله! دراومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به نتیجه نداشته باشید.🍃 چند لحظه بُهت زده نگاهش😳 می کنی و بعد بلند قهقهه می زنی. دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان می گیری. – ای خدا قربونت برم من! اجازه ام رو گرفتم. چرا زودتر نگرفته بودم⁉️ بعد به حاج آقا نگاه می کنی و می گویی: دستتون درد نکنه. نمی دونم چی بگم؟🙏 – من چی کار کردم آخه؟ برو خدا رو شکر کن. – نه! این استخاره رو شما گرفتی.✨ جلو می روی و تسبیح📿 تربتت را از جیبت در می آوری و روی میز، مقابل او می گذاری. – این تسبیح📿 برام خیلی عزیزه، ولی الآن دوست دارم بدمش به شما. خبر خوب رو شما به من دادی. خدا خیرتون بده.❤️ او هم تسبیح📿 را برمی دارد و روی چشم هایش👀 می مالد. – خیر رو فعلاً خدا به تو داده جوون. دعا کن❗️ خوشحال، عقب عقب می آیی. – این چه حرفیه؟ ما محتاجیم. چادرم را می گیری و ادامه می دهی: حاجی امری نیست❓ بلند می شود و دست راستش را بالا می آورد.✋ – نه پسر! برو یاعلی. لبخند عمیقت را دوست دارم.😍 چادرم را می کشی و به حیاط می رویم. همان لحظه می نشینی و پیشانی ات را روی زمین می گذاری. چقدر حالت بوی خدا می دهد.✨🍃 «»«»«»«»«»«»«»«»«» دارد…✨❤️✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#ســیــــــــــره_شــهــــدا⇧ #شمــــــاره (0⃣1⃣)🔻🔻 ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💢 دانش‌آموز باید خوش‌بو باشه❗️
#سیــــــــره_شهــــــدا👆 #شمــــــــــــــاره(1⃣1⃣)🔻🔻 ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💢《بی‌تجربه نبود، مسافر بود》 تا حالا شده سر دوراهی گیر کنی؟ 🔸اگر گیر کنی، راه‌ روبه‌دنیات رو انتخاب می‌کنی یا راه روبه‌خدات رو؟ ولی این دومیه سخت‌تره ها، پرمشقت‌تره ها، ولی باصفاتره، ماندگارتره، تازه جبران هم می‌شه، آره خدا برات جبران می‌کنه... 🎇‌‌⇦ #ادامه⇧ تصویربازشود👆 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
💠💠🌹💠💠 به عشق شیر سامرا افتخار حزب الله خار چشم منافقین و کفار فاتح لانه فتنه فدایی نهضت روح الله بسی
🔺🔺🔺 .... بود، ۱۵ خرداد ۶۱ به دنیا آمد... ♦️⇦شاید باور کردنش سخت باشد ولی در شش سالگی به طور پنهانی پشت وانت دایی اش پنهان شد و به رفت😳 ♦️⇦اصلا این بشر از هیچ چیز و هیچ کس جز نمی ترسید، شجاعت محض بود، شیعه واقعی (ع) بود👌 ♦️⇦در کرمانشاه با قاچاقچی های اسلحه درگیر می شد، در زاهدان و کردستان کلی ماموریت سنگین انجام داد، در ۸۸ منافقین و ضدانقلاب برای سرش جایزه گذاشتند، اگر روز عاشورای ۸۸ آقا مهدی و رفقایش به میدان نمی آمدند، فضاحت آن روز صد برابر بیشتر می شد🌸👌 ❤️⇦در و اطرافش هر کجا کار نیروهای مقاومت به مشکل بر می خورد و کار گره می خورد؛ شیر سامرا به میدان می رفت و خط شکنی می کرد، لقب شیر سامرا را قبل از شهادت به او داده بودند حماسه آخرش عاشورایی بود، حتی زمانی که تیر خورده بود و غرق به خونش بود باز تیراندازی می کرد و تا شلیک مقاومت کرد روز آخر پیراهن مشکی پوشیده بود و وصیت کرده بود بعد از آن پیراهن را داخل قبرش بگذارند... ▓⇦اگر مهدی نوروزی شیر سامرا شد به خاطر این بود که پدری داشت که به او داده بود و شیر زنی مادرش بود که وقتی خبر شهادتش را شنید شکر کرد👌 🌹⇦آقا مهدی راهت را با قوت ادامه می دهیم، یعنی همانطور که با داعش خارجی می جنگیم، حواسمان به داخل نیز هست، اگر کفتارها دوباره از لانه فتنه بیرون آمدند، امانشان نمی دهیم و روی سرشان آوار می شویم❣... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻مــــــدافــــــع حــــــــرم🔻 💔🍃 *(ســــــــالــــروزشهــــــادت)* 🍃🌹↬ @shahidane1
#فرازےازوصیتنــامــــہ⇩ ▓«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم  / موجیم که آسودگی ما عدم ماست ▒ راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید، همیشه به یاد مرگ باشید، تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد. »》 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1 #ادامــــــہ↯↯↯
💛🌸🍃 ‌°•{مــــــدافــــع‌حــــرم #شھیدمحمـدتقـےسالخــورده🍃🌹}•° ✍ #چــڪیــــــده : ↯↯↯ ♡《شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده در اول زمستان سال 65 متولد شد و بیست و یک روز که از بهار سال 95 می گذشت در خان طومان سوریه به #شهادت رسید. ‌⇩ تعدادی از #خاطرات شهید سالخورده به روایت دوستانش.》 #ادامــــہ...↯ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
°•|🌿🌹 #طلبه #شهید_غیرت #ناهی_امربه‌معروف_و_نهی‌از‌منکر #شهید_علی_خلیلی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 علی خلیلی، طلبه جوانی که به خاطر نهی از منکر در جریانی در ۲۵ تیر سال ۹۰ در یکی از محلات شرق تهران به وسیله سلاح سرد زخمی شده بود پس از ۳۲ ماه تحمل جراحات وارده، دعوت حق را لبیک گفت ◽️شهید علی خلیلی ۱۵ روز قبل از شهادت نامه‌ای به رهبر معظم انقلاب نوشت و در آن نسبت به برخی اظهارات که در قبال اقدام خود می‌شنید، واکنش نشان داد. #ادامه 👇👇 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
°•|🌿🌹 🔴 ▫️ولادت ⇦ ۱۳۴۴/۲/۷ ▪️شهادت ⇦ ۱۳۶۶/۱/۲۲ 🌷 ⇦ بهشت‌زهرا_قطعه_26 🔺فرمانده آرپی چی زن‌های گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله 👇👇👇 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از در انتظار گل نرگس
💀آزار یک زن توسط جن ها💀 متاسفانه این داستان واقعیست😞 ٢١ تير ماه ١٣٨٣ زن و شوهر جوانى در شعبه ١٧ دادگاه خانواده كرج براى طلاق توافقى حاضر شدند شوهر ٣٣ ساله اين زن به قاضى گفت: من و همسرم مشكلى نداريم، اما مجبوريم از هم جدا شويم. مرد گفت: هر شب جن ها به سراغ زنم مى آيند و او را به شدت آزار و اذيت مى كنند، و غيرت و غرور من اجازه نمى دهد زنم را در اين شرايط ببينم ، زن جوان داستان عجيبى تعريف كرد، او به قاضى گفت: ١٣ ساله بودم كه در... داستان درکانال لمس کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/4276355086C61eebb7b85