شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 #رمانـ_مـدافــع_عشقـــ💔🍃 #قسمت_پنـــجم۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــ ☺️نگاهت می کنم. پیرا
🔺🔺🔺
#رمـــانـــ_مدافـــع_عشــــقـ💔🍃
#قسمتــ_ششم۶
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
👈 #دشت_عباس اعلام می شود که می توانیم کمی استراحت کنیم. نگاهم را به زیر می گیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار می کنم.☀️
کلافه، #چادرخاکےام را از زیر پا جمع می کنم و نگاهی به فاطمه می اندازم.😐
– بطری آب رو بده. خفه شدم از گرما.😰
– کمه، خودم لازمش دارم.😒
– بابا دارم می پزم.😫
– خُب بپز. می خوااااامش.😅
– چی کارش داری؟😳
بی هیچ جوابی فقط لبخند می زند.😊
تو از دوستانت جدا می شوی و به سمت ما می آیی.
– فاطمه سادات!
– جانم داداش؟
– آب رو می دی؟
بطری را می دهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای می نشینی. آستین هایت را بالا می زنی و همان طور که زیر لب ذکر می گویی، #وضو می گیری. نگاهت می چرخد و درست روی من می ایستد. خون به زیر پوست صورتم می دود و گُر می گیرم.😦
– ریحانه! داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره.
پس به چفیه ات نگاه کردی، نه به من.☹️ #چفیه را دستش می دهم و او هم به دست تو می دهد. آن را روی خاک می اندازی. مهر و همان #تسبیح_سبز شفاف را رویش می گذاری. اقامه می بندی و دوکلمه می گویی که قلب مرا در دست می گیرد و از جا می کند.❣
– #الله_اکبر.
بی اراده مقابلت به تماشا می نشینم.😔 گرما و تشنگـی از یادم می رود. آن چیزی که مرا اینقدر جذب می کند چیست؟🤔
#نمازت که تمام می شود، #سجده می کنی. کمی طولانی و بعد از آنکه پیشانی ات بوسه ی مهر را رها می کند با نگاهت، فاطمه را صدا می زنی.
او هم دست مرا می کشد، کنار تو، درست در یک قدمی ات می نشینیم. کتابچه کوچکی را بر می داری و باحالی عجیب، شروع به خواندن می کنی.📖
– #السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله.🌹
#زیارت_عاشورا می خوانی. چقدر صوتت دلنشین است.😊
در همان حال #اشک از گوشه ی چشمانت می غلتد.😭
فاطمه بعد از آن گفت: همیشه بعد از نماز صدام میکنه تا با هم زیارت عاشورا بخونیم.
چقدر حالت را، این حس خوبت را #دوست_دارم. چقدرعجیب است که هر کارت #بوےخدا می دهد! حتی #لبخندت🙂.
#ادامه_دارد…🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️