eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔺🔺 #رمانـ_مـدافــع_عشقـــ💔🍃 #قسمت_پنـــجم۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــ ☺️نگاهت می کنم. پیرا
🔺🔺🔺 💔🍃 ۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــ 👈 اعلام می شود که می توانیم کمی استراحت کنیم. نگاهم را به زیر می گیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار می کنم.☀️ کلافه، را از زیر پا جمع می کنم و نگاهی به فاطمه می اندازم.😐 – بطری آب رو بده. خفه شدم از گرما.😰 – کمه، خودم لازمش دارم.😒 – بابا دارم می پزم.😫 – خُب بپز. می خوااااامش.😅 – چی کارش داری؟😳 بی هیچ جوابی فقط لبخند می زند.😊 تو از دوستانت جدا می شوی و به سمت ما می آیی. – فاطمه سادات! – جانم داداش؟ – آب رو می دی؟ بطری را می دهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای می نشینی. آستین هایت را بالا می زنی و همان طور که زیر لب ذکر می گویی، می گیری. نگاهت می چرخد و درست روی من می ایستد. خون به زیر پوست صورتم می دود و گُر می گیرم.😦 – ریحانه! داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره. پس به چفیه ات نگاه کردی، نه به من.☹️ را دستش می دهم و او هم به دست تو می دهد. آن را روی خاک می اندازی. مهر و همان شفاف را رویش می گذاری. اقامه می بندی و دوکلمه می گویی که قلب مرا در دست می گیرد و از جا می کند.❣ – . بی اراده مقابلت به تماشا می نشینم.😔 گرما و تشنگـی از یادم می رود. آن چیزی که مرا اینقدر جذب می کند چیست؟🤔 که تمام می شود، می کنی. کمی طولانی و بعد از آنکه پیشانی ات بوسه ی مهر را رها می کند با نگاهت، فاطمه را صدا می زنی. او هم دست مرا می کشد، کنار تو، درست در یک قدمی ات می نشینیم. کتابچه کوچکی را بر می داری و باحالی عجیب، شروع به خواندن می کنی.📖 – .🌹 می خوانی. چقدر صوتت دلنشین است.😊 در همان حال از گوشه ی چشمانت می غلتد.😭 فاطمه بعد از آن گفت: همیشه بعد از نماز صدام میکنه تا با هم زیارت عاشورا بخونیم. چقدر حالت را، این حس خوبت را . چقدرعجیب است که هر کارت می دهد! حتی 🙂. …🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🔹🔹🔺 #داستــان_دنبـــاله_دارنسـل_سوخته👇 #قسمت_پنجــــــــم🔻 (این داستان👈اولین پله های تنهایی) ـــ
🔻 ۶ ✍این داستان ← 👇 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⌚️نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...😠 با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😔. چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...👌 چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...😢 برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...📃 - دیگه تاخیر نکنی ها ...☺️ - چشم آقا 😊... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...🔶 🏠مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...😣 - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...☹️ نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...😓 - ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره 🍲... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...😢 - ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای رو داشته باش ... . ....🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 داماد طلبه 》 🖇با شنیدن این جمله چشماش👀 پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... 🌙اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یأس و خلأ بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشمهام 😢😢می‌اومد و کنترلی برای نگهداشتنشون نداشتم ... 🔹بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی‌خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله‌اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم‌های احساسی نمی‌گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ...😊 با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... 👌🍃 اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ‌‌❓ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال‌پرسی به همه دوست‌ها، همسایه‌ها و اقوام زنگ☎️ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می‌خواستم و در نهایت ... وای یعنی شما جدی خبر نداشتید❓ ... ما اون شب شیرینی خوردیم💞 ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی‌هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد 💞💞... البته در اولین زمانی که کبودی‌های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...✨ ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_پنجم 🔹روزی که صالح می‌خواست باز
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف‌ها و غر زدن‌هایش لبخند😊 می‌زدم و سکوت می‌کردم. خودم هم نمی‌دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می‌دانستم که به حرف دلـ❤️ـم گوش داده بودم. 🔸بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی‌اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت. 🔹ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.🍃✨ 🔸بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم😘. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. 🔹چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبـ❤️ـم را فراگرفته بود. حسی که نمی‌دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می‌توانستم آنرا درمان کنم❓ 🔸یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می‌خوام باهات حرف بزنم. ــ چی شده دیوونه❓ چی می‌خوای بگی❓ ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.😳😳 🔹برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط می‌خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلـــ❤️ــم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.😍😍 🔸ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می‌کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی. 🔹از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی❓ ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.😍💐 🔸گونه‌هایم سرخ شد☺️ و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" 🔹گلویم را با چند سرفه‌ی ریز صاف کردم و گفتم: اجازه‌ی خواستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما در مورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقا داداشت حرف بزنم. 🔸ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من⁉️ اون که جریان متداول هر خواستگاریه اما مهدیه... 🔹یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت⁉️ ــ بد می‌کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می‌کنم❓ ــ نه بد نمی‌کنی فقط... گونه‌ام را کشید و گفت: ــ می‌دونم تو هم بی‌میل نیستی. منتظرتم زن‌داداش.😳😍 🔸بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری (پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خواستگاری فردا را گذاشته.💞 🔹بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله‌ی کوتاه توضیح داد ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه⚡️⚡️ 🔸بابا لبخندی زد و گفت: ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم⁉️ 🔹زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان‌های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه... 🔸بابا ریسه رفت، انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود، چون به بهانه‌های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می‌کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می‌شد و دلش قنج می‌رفت.😍 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_پنجم ◽️در شهریور سال ۸۵ از دانشکده‌ی افسری
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_ششم ◽️محمودرضا بیضائی آدم بسیار آرمانگرایی بود و از اول تا آخر در راه رسیدن به اهدافش کوتاه نیامد. ◽️قبل از این‌ که از تبریز برود و به نیروی قدس سپاه در تهران ملحق شود و خدمتش را شروع کند تلاش می‌کردیم و خانواده تلاش می‌کردند محمودرضا در تبریز ازدواج کند. ◽️تا پنج مورد انتخاب شد و تا مرحله‌ی خواستگاری پیش رفت ولی در جلسه‌ی خواستگاری وقتی صحبت از محل کار شد تبریز یا تهران؛ وقتی حرف از انتقال محل خدمت از تهران به تبریز می‌شد محمودرضا همان جا قضیه را منتفی می‌کرد و بلند می‌شد... مورد آخر را نیز من منتفی کردم و با محمودرضا بحث کردم که بالاخره تبریز می‌آیی یا نه؟ ◽️گفت: من تبریز بیا نیستم من تهران را از دست بدهم یعنی نهضت جهانی اسلام را از دست دادم؛ تبریز بیایم باید بروم پشت میز و قسمت پشتیبانی فعالیت کنم؛ من می‌میرم پشت میز بروم‌. ◽️تا نزدیک شهادتش هم این تفکر در او وجود داشت.... 👈 ادامه دارد ... #یاد_شهدا_با_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_پنجم 《مرگ یا غرور》 📌غرورم له
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《معامله》 📌خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می‌کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می‌خوای تا تموم شدن درسِت اینجا بمونی ... من می‌خوام غرورم برگرده ... .😳 اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می‌شد توی چهره‌اش دید😔 ... برام مهم نبود ... . تمام شرط‌هات هم قبول ... لباس پوشیده می‌پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل‌داری نمی‌خورم🍷 ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درسِت، این منم که باهات بهم می‌زنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .👋 سرش پایین بود ... نمی‌دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی‌کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری💞 می‌کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم 👂... . برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت💔 ... اما فایده‌ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... . خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق😍 یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت.😔 منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می‌کنیم ... . اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می‌تونست عاشق😍 این شده باشه ... ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 👇👇 ➣ @zahrahp ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجم در اتاق به صدا در اومد... ما
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ بعد دانشگاه منتظر بودم ڪه سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...😢 پکر و بی حوصلہ رفتم خونہ😩 تارسیدم مامان صدام کرد...🗣 اسماااااا❓ سلام جانم مامان❓ سلام دخترم خستہ نباشے 😘 سلامت باشے ایـن و گفتم رفتم طرف اتاقم مامان دستم و گرفٺ و گفت: کجا؟ چرا لب و لوچت آویزونہ؟ هیچے خستم 😖 آهان اسماء جان مادر سجادے زنگ برگشتم سمتش و گفتم خب❓خب❓😳 مامان با تعجب گفت:چیہ؟ چرا انقد هولے کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـن 🙈 اخہ مامان که خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...🙊 گفت ڪه پسرش خیلے اصرار داره دوباره با هم حرف بزنید 😊 مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم 😕 گفت اونطورے نگاه نکن😄 گفتم که باید با پدرش حرف بزنم😄 إ مامان پس نظر من چے❓ خوب نظرتو رو با همون خب اولے که گفتے فهمیدم دیگہ😉 خندیدم و گونشو بوسیدم 😂😘 و گفتم میشہ قرار بعدیمون بیرون از خونہ باشه؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت:😊 خوبہ والا جوون‌هاے الان دیگہ حیا و خجالت نمیدونـن چیہ ما تا اسم خواستگار و جلوموݧ میاوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم😅 دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق🚶 شب که بابا اومد مامان باهاش حرف زد👥 مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت بود و گفت 😔 اسماء بابات اصـلن راضے به قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشون...😔 از جام بلند شدم و گفتم چے؟ چرااااااا❓ مامان چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت❓ شوخے کردم دختر چہ خبرتہ😂 تازه به خودم اومدم لپام قرمز شده بود....🙈 مامان خندید و رفت بہ مادر سجادے خبر بده مثل ایـن ڪه سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود🙊 خلاصہ قرارمون شد پنج‌شنبہ 👌 کلے به مامان غر زدم که پنج‌شنبہ مـن باید برم بهشت زهرا ...☹️ اما مامان گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...😓 خلاصہ که کلے غر زدم و تو دلم به سجادے بد و بیراه گفتم...😖 دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دور و ورم نیومد فقط چهارشنبہ که قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...😟 ایـن از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے که میگذشت کنجکاوتر میشدم😨 بالاخره پنج شنبہ از راه رسید..... قرار شد سجادے ساعت ۱۰ بیاد دنبالم ساعت ۹/۳۰ بود وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم 😊 اوووووم خوب چے  بپوشم حالااااااا🤔 از کارم خندم گرفت😂 نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم 😑 داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی👗 با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم 👜 ساعت ۹:۵۵ دیقہ شد 😃 ۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ‌ے روسریم بودم کہ بازے در میورد😣 از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد 😱 وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در 🏃 تا من و دید اومد جلو با لبخند سلام کرد  و در ماشیـݧ و برام باز کرد 🚗 اولیـݧ بار بود کہ لبخندش و میدیدم🙈 سرم و انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ🚗 تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم من مشغول ور رفتـݧ با روسریم بودم سجادے هم مشغول رانندگے 🚗 اصـلݧ نمیدونستم کجا داره میره بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم  کہ باعث شد خندش بگیره😂 با اخم نگاش کردم 😑 نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود 🤔 اما نتونستم روشو بخونم بالاخره به حرف اومد نمیپرسید کجا میریم❓ 😊منتظر بودم خودتوݧ بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد 🌷 از فرصت استفاده کردم پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیاوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم .. از گل فروشے اومد بیروݧ...💐 هل شدم و گوشے از دستم افتاد...😰😰 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
°•|🍃🌸 #قسمت_پنجم ⬇️ 🔴 #نخستین_منزل ◾️ #نام_منزل⇦《بستان ابن معمّر (ابن عامر) به بطن نخله نیز مشهو
‌°•|🍃🌸 ⬇️ 🔴 ◾️ ⇦《تنعیم》 ◽️ ⇦این نام برگرفته از کوهی است به نام «ناعم» که در سمت چپ این منطقه است. ◽️ ⇦ همان روز هشتم ذی‌الحجه، ۱۸ شهریور ماه، ۵۹ شمسی ◽️ ⇦چند ساعت ◽️ ⇦داشتن درختان و نخل زاران، داشتن آب کافی ◽️ ⇦برخورد با کاروان بحیربن ریسان که کالاهایی را برای تبریک آغاز حکومت یزید به شام می‌فرستاد. امام دستور مصادره‌ی کالاها را صادر کرد. بار این شتران زعفران و حلّه و لباس بود. امام به شترداران فرمود هرکس با ما بیاید کرایه و لباس او را می‌پردازیم و هر کس بخواهد به یمن بازگردد به اندازه ی مسیر طی شده کرایه‌اش را خواهیم پرداخت. گفته‌اند در این منزل عبدالله بن عمر (فرزند خلیفه‌ی دوم) با امام ملاقات کرد و امام را از رفتن به کوفه بر حذر داشت و به امام گفت: به خدا می‌سپارمت، تو در این راه کشته می‌شوی و سه بار ناف امام را بوسید؛ احتمال است که دیدار کننده عبدالله مطیع باشد نه عبدالله عمر، در این دیدار اشاره به طومارها و نامه‌های همراه امام شده است. 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔴 ◾️ ⇦《صفاح》 ◽️ ⇦به کناره و حاشیه کوه می‌گویند. معلوم می‌شود این ناحیه در دامنه کوه است. ◽️ ⇦احتمالا روز بعد یعنی نهم ذی‌الحجه امام به این محل وارد شده‌اند. (معادل ۱۹ شهریور ماه ۵۹ شمسی) ◽️ ⇦توقف امام در این محل کوتاه بوده است. ◽️ ⇦کنار جاده و مسیر اصلی بود. سمت چپ راه کسانی که از مُشاش وارد مکه می‌شدند. ویژگی مناطق کوهستانی را داشت. ◽️ ⇦۱. امام را در این منزلگاه با سپر بر دوش دیده بودند و قبایی بر شانه. از زبان فرزدق است که: لقیتُ الحسین بارض الصفاح، علیه الیلامق و الدّرق ۲. عبدالله بن عمروبن عاص در این محل سراپرده‌ای داشت. گویا فرزدق در این محله با عبدالله دیدار داشته است. ۳. برخی ملاقات فرزدق را با اباعبدالله در این منطقه دانسته‌اند که دقیق به نظر نمی‌رسد. ۴. امام در سخنانی کوتاه تسلیم خود را در برابر قضا و اراده‌ی الهی بیان کرد. ... ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجم به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر می
؟ ══🍃💚🍃══════ حاج آقا کریمی از همرزما و دوستان صمیمی پدرم بود جانباز و شیمیایی جنگ😐 الانم در حال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن استاد مهدویت منم هستن ووووو اینکه مسئول معراج الشهدا🌹🍃 هم هستن البته اینا همش افتخاره حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود خخخخخخ بطور کامل حاجی رومعروفی کردما😉 - سلام استاد قبول باشه قبول حق دخترم حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه -😳😳😳چه کاری استاد هم کلاسای مهدویتت شروع میشه هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا🌹🍃 باش جلسه است -چشم منور به جمال مهدی زهرا✨ -ان‌شاءالله ساعت ۱۱ شب🕚 بود و من خوابم نمیبرد به سمت آلبومی که از عکسای کودکی، نوجوانی، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم صفحه اول و که باز کردم بابا تو ۳-۴ سالگی بود دست کشیدم روی عکس بابا قرار مربی مهدویت بشم😊 بابا پسرت دوروز دیگه از سوریه برمیگرده😍 مداحی بابا مفقودالاثر و گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشید😭 تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰ نوزده سال پیش این عکس اوج حسرت منه بابا و مامان حسین دستش تو دست مادر زینب تو آغوش پدر مادر هم منو باردار بود😊 تو این عکس مادر منو ۶ماهه بادار بود دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت🌷 پدر و تولد من امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سیدجواد سریعتر از زینب به سمتش دوید اون بغل چیزی که من یه عمر تو حسرتش بودم حسرت آغوش پدر 😔 هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود نه آغوش پدر.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_پنجم اشک💧 رو گونش رو دستام ریخت سر
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته بودن احیاء، من و مریم جون و مادر علی پشت شیشه‌های بیمارستان نشسته بودیم و زیارت🍃 میخوندیم؛ دکتر از اتاق علی اومد بیرون و گفت - همراه اقای سلطانی من و مادرش بلند شدیم باهم گفتیم بله - درسته که امشب شب قدره و باید تسلیت گفت ولی من....😳😳 ولی من چی دکتر -به شما تبریک میگم حال همسرتون رو به بهبوده، اگه همین جور پیش بره ممکنه چند روز دیگه از کما بیرون بیان!!😍😍 باورم نمیشد این همون دکتری بود که خودش به ما گفت دیگه امیدی نیس باید دستگاه‌ها رو جدا کنید و.... ولی ما نذاشتیم. بهترین خبر عمرم رو شنیده بودم....😍😌 ........... تمام اون دو سه روز که دکتر پیش بینی کرده بود مدام پیشش بودم تا لحظه‌ی به هوش اومدنش اولین نفر باشم که میبینمش. روز چهارمم گذشت و علی به هوش نیومد😔 دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌. با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم -سلام پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم....😳😔😔 حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد. خدایا شکرت🍃 که به هوش اومد دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه. -چیشد دکتر⁉️ حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.! سریع طرف اتاقش رفتم علی با دیدن من آروم دستمام و فشار داد و گفت: ملکه من در چه حالن؟!😍😊 اشک از چشمام سرازیر شد😭😭 - فدای تو بشم چقدر دلم واسه ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟! خوبم -خدارو هزاران بار شکر تو چیزیت نشده!!؟!؟ من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخصی جسمی، روحن داغون بودم علی نبودنت دیوونم کرد. خداروشکر🍃 که الان حالت خوبه من برم سجده شکر به جا بیارم. علی خندید و گفت😁 - برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش بازم با حرفاش قلبم و قل قلک میکرد....💗💗 ............ شکر الله شکرالله شکرالله🍃 خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت.... ............ یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد، تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان، همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود.🍃✨ .......... شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرشو کنم هوای منو و عشقمو داره🍃 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_سوم 🍀راوی زینب☘ _خانم عطایی فرد 🗣 به س
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم😇 تا رسیدیم مامان و بابا زیرانداز انداختن و نشستن روش. خودم و لوس کردم و گفتم : _داداش.. نمیریم سوار این وسایل بشیم؟ با انگشت نشونش دادم.. بابا: زینب جان یکم بشینید میوه بخورین🍇🍐 بعد برین.. آخر شبم همه باهم چرخ و فلک🎡سوار میشیم _باشه☹️ حسین: خخخخخخ چه لپهاشم آویزون شد😜 یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم حسین: نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم😁 دستمو تودستش گرفت _داداش بریم سوار این سفینه بشیم حسین: بریم سوار شدیم من همش جیغ میزدم _مااااااااآآاااان... مااااااااانیییییی...😰 جییییییغ... جییییییییییغ.. خداااااااااااااااآ حسین: هیییس دختر آروم، زشته.. شهر بازیو گذاشتی روسرت😐 صبح قبل مدرسه... به آتوسا پیام دادم که عصری با بچه‌ها بیاید دور هم جمع بشیم😎 عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم، موهام و شونه کردم و رو شونه‌هام انداختم🔥 پایه هشت نفر بودیم.. سه تا پسر.. پنج تا دختر.. وارد که شدن براشون گیتار.. زدم.. آخر شبم با بچه‌ها رفتیم رستوران.. از رستوران داشتیم میومدیم بیرون، اشکان گفت: _چه خوشگل شدی رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم : _تا بهت رو میدم پررووو نشو.. مفهوووم؟😠☝️ ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀داناے ڪل🍀 محرم به سرعت آغاز شد حال و هوای خانواده عطایی فرد خیلی عجیب بود رفتارهای حسین که از اتفاق جدید زندگیش خبر میداد😢 پدر که هر شب بهش میگفت : _التماس دعا آقا😊 مادر که هر بار به قد و قامت حسین نگاه میکرد میگفت: فدای حضرت بشی ایشالا😍 و حسین همه دغدغه‌اش آماده کردن ‌زینب برای اون اتفاق بود حالا از هر نوع که بود.. این میان دو حادثه سخت به پیکر و روح زینب وارد شد.. که دومی سخت‌تر از اولی خبر تفحص🌷🕊 ۱۰۰ شهید دفاع مقدس وقتی تو خونه عطایی فرد پیچید، پدر غمگین از جاموندگی و خوشحال از بازگشت رفیقاش و جمله‌ای که حال زینب رو بد کرد.... فیلم ورود پیکر شهدا🌷 پخش میشد که حسین گفت: _خدایا یعنی میشه یه روزی بعد سی سال پیکر منم از سوریه وارد ایران بشه..😭 زینب برای فرار از جمله پدر و مادر داشت به اتاقش پناه میبرد که با جمله حسین وسط راه از حال رفت.. و شب مجبور شد تو بیمارستان🏥 بمونه... جالب بود بین این ۱۰۰ شهید یک سری از شهدا شناسایی شدن که یکیش پسرخاله توسکا🌷 🌷 بود... که این اتفاق واکنشات عجیبی داشت.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286