شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼┅═🕊═┅┅───
﷽
#کتاب
#شهید_گمنام
👈 ۷۲ روایت از شهــداے
💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚
🔴✾||➼┅═🕊═┅┅───┄
📃 #روایت_هفتم
📌 #عنوان : «در انتهای افق»
🎙 #راوی : دوستان شهید
🔻توی منطقه بودیم، یکی از نیروها به #حاج_احمد گفت: شما خسته نشدی؟ هر روز از این جبهه به اون جبهه؟
هر روز مبارزه و... کی میخوای استراحت کنی؟
🔻حاجی در حالی که پرچم محمد رسولالله در دستش بود گفت: روزی که این پرچم را در #انتهای_افق نصب میکنم استراحت میکنم!
🔻قرار شد #حاج_احمد به عنوان نماینده نظام راهی سوریه شود. برای کمک به نیروهای سوریه و لبنان در نبرد با #اسرائیل، قسمتی از نیروهای لشکر را نیز برای این کار آماده کرد.
🔻قبل از اعزام با حضرت امام دیدار داشت به خاطر مجروحیت، پای #حاج_احمد در گچ بود و با عصا راه میرفت.
🔻حضرت امام دستی بر روی پای او کشیدند و فرمودند: انشاءالله خوب میشود. #حاج_احمد از جماران که بیرون آمد دیگر عصا در دست نگرفت!
🌷 @shahidane1 🌷
🔻برادر عباس برقی میگفت: قبل از عزیمت حاجی به سوریه با او صحبت کردیم، حرف از لشکر و اعزام به سوریه و.... بود. در لابه لای صحبتها #حاج_احمد مکثی کرد و گفت: من که برم #لبنان دیگه بر نمیگردم!!
🔻گفتیم حاجی این حرفا چیه که میزنی، انشاءالله صحیح و سالم برمیگردی. حاجی در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت: نه من دیگه برنمیگردم، ما با تعجب از علت این حرفا سوال کردیم.
🔻 #حاج_احمد گفت: عملیات فتح المبین یادتون هست؟ قرار بود قبل از عملیات صد دستگاه تویوتا و آمبولانس و همین تعداد نفربر و... به ما تحویل بدهند، اما در عمل امکانات خیلی جزیی به ما دادند.
🔻من آن زمان خیلی ناراحت بودم، با خودم گفتم چطور ممکنه با این امکانات کم موفق شویم، میترسم با این امکانات عملیات موفق نباشد.
🔻در همان حال از ساختمان ستاد آمدم بیرون تا وضو بگیرم، توی تاریکی شب یک برادر با لباس سپاهی به سمت من آمد و گفت: برادر احمد شما خدا و ائمه رو فراموش کردید، چرا اینقدر به فکر آمبولانس و امکانات مادی هستید؟توکل کن به خدا، این امکانات مادی رو نادیده بگیر، به خدا قسم شما پیروزید.
🔻آن برادر ادامه داد: انشاءالله بعد از عملیات حمله دیگری در پیش دارید به نام بیت المقدس، شما بعد از آن عازم لبنان میشوید برای نبرد با #اسرائیل. پایان کار شما آنجاست شما از آن سفر بر نمیگردید.
🌷 @shahidane1 🌷
🔻چند روزی در سوریه در یکی از پادگانها مستقر بودیم، اما فهمیدیم اینها قصد مخاطره و جنگیدن با دشمن ندارند، لذا تصمیم بر این شد که نیروها باز گردند.
🔻وقتی نیروهای ما در حال بازگشت به ایران بودند #حاج_احمد با برادر موسوی کاردار سفارت ایران و کاظم اخوان و تقی رستگار در صبح روز دوشنبه ۱۳۶۱/۴/۱۴ جهت ماموریتی راهی سفارت ایران در بیروت شد.
🔻در راه به کمین نیروهای فالانژ طرفدار #اسرائیل برخوردند و...از آن زمان خبری از آنها نشد. باغ بسیار زیبایی بود، نهرها از اطرافش جاری بود، حاجی روی چمنها نشسته بود، پایش را روی پای دیگرش انداخته بود، لباس فُرم سپاه بر تنش بود.
🔻جلو رفتم و روبوسی کردم و گفتم: #حاج_احمد کجایی؟ از شما خبری نیست؟ گفت: دیگه تموم شد با تعجب پرسیدم شما آزاد شدید؟! گفت: آزاد آزاد شدم. گفتم:به سلامتی کی میای پیش ما! او هم مکرر میگفت: من آزاد شدم من دیگه آزاد شدم..
🔻تو همین صحبتها بود که از خواب پریدم من مطمئن هستم که او از قفس دنیا آزاد شده.
#ڪاری_از ⇩↯⇩
✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے"
🔴✾||➼┅═🕊═┅┅───┄
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286