شـھیـــــــدانــــــہ
#رمـــــان_مـــدافع_عشقــــ❤️🍃 #قسمتــ_نــهم۹👇 ـــــــــــــــــــــــــــــ 🔶فضا حال وهوای سنگینی
#رمــــانــ_مدافــــــع_عــشقـــ❤️🍃
#قسمتــــ_دهـــــــم🔻🔻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صدای بوق آزاد🔊 در گوشم می پیچد.😫 شماره را عوض می کنم. جواب نمی دهند. خاموش می کنم و کلافه دوباره شماره گیری می کنم. باز هم خاموش می کنم.😢
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان می دهد:👋 چی شده؟ جواب نمی دن؟😐
– نه. نمی دونم کجا رفتن. تلفن خونه رو جواب نمیدن. گوشی هاشونم خاموشه. کلید هم ندارم برم خونه.😔
فاطمه چند لحظه مکث می کند و بعد می گوید: خُب بیا فعلاً خونه ی ما.☺️
کمی تعارف کردم و ” نه ” آوردم. دو دل بودم اما آخر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم.😅
وارد حیاط که شدم، ساکم را گوشه ای گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم.🔹 مشخص بود که زهرا خانوم تازه گلها 🌷را آب داده. فاطمه داد می زند: ماااماااان! ما اومدیم.👋📢
و تو یک تعارف می زنی که: اول شما بفرمایید.😏
اما بی معطلی سرت را پائین می اندازی و می روی داخل.😀
چند لحظه بعد، علی اصغر، پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند.👦
علی جیغ می زند و می دود سمت فاطمه. خنده ام می گیرد. “چقدر شیطونه!”😅
زهرا خانوم بدون اینکه با دیدن من جا بخورد لبخند گرمی می زند و اول به جای دخترش به من سلام می کند.☺️ با خودم می گویم: چقدر خونگرم و مهمان نواز!
– سلام مامان خانوم! مهمون آوردم.🤗
این را فاطمه می گوید و پشت بندش ماجرای مرا تعریف می کند.
– خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ی ما.🙄
علی اصغر با لحن شیرین و کودکانه می گوید: آجی! خاله جُم شده؟ واقیهنی؟😧
زهرا خانوم می خندد و بعد نگاهش را سمت من می گرداند.
– نمی خوای بیای داخل دخترخوب؟😐
– ببخشید مزاحم شدم. خیلی بد شد.
– بد این بود که توی خیابون می موندی. حالا تعارف رو بذار پشت در و بیا تو. ناهار حاضره.🍲
لبخند می زند، پشت به من می کند و می رود داخل.
خانه ای بزرگ، قدیمی و دو طبقه که طبقه ی بالایش متعلق به بچه ها بود.
یک اتاق برای سجاد و تو. دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر. زینب هم یک سالی می شود که ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته.🌷
از راهرو عبورمی کنم و پائین پله ها می نشینم. از خستگی شروع می کنم به مالیدن پاهایم. همین موقع صدایت را از پشت سرم می شنوم.😌
– ببخشید! میشه رد شم؟🔹
دستپاچه از روی پله بلند می شوم. یکی از دستانت را بسته ای. همانی که موقع افتادن از روی تپه صدمه دیده بود. علی اصغر از پذیرایی به راهرو می دود و آویزان پایت می شود.😁
– داداش علی! چلا نیمیای کولم کنی؟😄
بی اراده لبخند می زنم. به چهره ات نگاه می کنم. سرخ می شوی و کوتاه جواب می دهی.😄
– الآن خسته ام، جوجه ی من!😘
کلمه ی جوجه را طوری آرام گفتی که من نشنوم اما شنیدم.😂
یک لحظه از ذهنم می گذرد. “چقدر خوب شد که پدر و مادرم نبودن و من الآن اینجا هستم.”😊
#ادامه_دارد…🔹🔶
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــــع_عــشقـــ❤️🍃 #قسمتــــ_دهـــــــم🔻🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ صدای
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#سیم_خاردار..〽️
یک نفر باید داوطلب میشد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند
یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد
گفتند: «بیا!»
گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!»
چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به میز ریاست کجا..
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#پــوستـــر👆🔺👆 #شهیدمهــدےلطفـــےنیـــاسر🌹🍃 #شهدارایادکنیدباذکر #صلوات🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــ
#پــوستـــر👆🔺👆
#شهیدمحسن_حججــے🌹🍃
#شهدارایادکنیدباذکر #صلوات🕊
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#برگـــےازخــــاطـــراتــــ🔻🔻🔻
⚜قبل از پرواز به #سوریه، به دوستان خود گفت اولین شهید(مدافع حرم) تیپ و شهرستان #باغملک خودم هستم.🌷
وی اولین شهید مدافع حرم تیپ امام حسن مجتبی (ع) خوزستان و شهرستان باغملک شد.💔
دقیقا 10 روز مانده به شهادت #امام_حسن_مجتبی(ع) به خیل #شهدا پیوست.😭
🔹مــدافــــــ حـــــرمـ ــــــــع🔹
#شهیدمجتــبــےزڪـوےزاده🌹🍃
🔲سالـــروز #شـهـادتـــــــ...💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
# الگوبردارےازشهدا🔻🔻
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در #تفحص_شهدا...
دفترچه ی یک #شهید116ساله،
که گناهان هر روزش را می نوشت
پیدا شد.😳👇
🔻لیست #گناهان یک هفته:👇
🔶شنبه: #بدون_وضوخوابیدم.
🔶یکشنبه: #درجمع_بلندخندیدم.
🔶دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم #احساس غرور کردم.
🔶سه شنبه: #نماز_راسریع_خواندم.
🔶چهار شنبه: #فرمانده_درسلام_کردن،از من #پیشه گرفت.
🔶پنجشنبه: #ذکر روز را فراموش کردم.
🔶جمعه:به جای #1000تاصلوات، #700تا_صلوات فرستادم.
**🌹 #شهدا شرمنده ایم🌹***
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
4_6023761795225748437.mp3
7.71M
#بسم_ربّــــ_شهــــداءوصدیقین🌹
#پیشنهاددانلود👌👆
(پادکست)
(رفاقت با #شهداےشلمچه🌷 )
🎙بانوای:حاج حسین یکتا
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
◇[داستان نسل سوخته] #قسمت_سوم👇 📖این داستان 👈 #پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خو
🔺🔸🔺
#داستــان_دنبــال_دارنسل_سوخته🔹
🔻 #قسمت_چهارم🔻
این داستـــان👈 #حسادتـــــــ.....🔻
دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
💠🔅▫️
🔅▫️
▫️
#جهاد_ادامه_دارد...👌
در گذرِ مرگِ سرخ ، هرکه تو را دید گفت : .
برگ #گل_سرخ را ، باد کجا میبرد ؟! .
.
.
. 👈 شادی روح همه شهدا مخصوصا جهاد عزیز #صلوات .
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم ... .
#آقا_زاده_بی_ادعا
#شهید_جهاد_مغنیه...
#نحن_صامدون
#نحن_مجاهدون
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــــع_عــشقـــ❤️🍃 #قسمتــــ_دهـــــــم🔻🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ صدای
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃
#قسمت_یازدهم👇
مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم اینجا… (منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است.) چند روز دیگه باید بمونیم… تو برو خونه ی عمه ات…
اینها خلاصه ی جملاتی بود که مادرم گفت و تماس قطع شد.
چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب می کنم و به حیاط سرک می کشم.
نزدیکِ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشسته ای، آستین هایت را بالا زده ای و وضو می گیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای، مشکی و شلوار شیش جیب به تن داری.
می دانستم که دوستت ندارم. فقط…احساسم به تو، نوعی حس کنجکاوی بود…
کنجکاوی درباره ی پسری که رفتارش برایم عجیب بود. اما نمی دانستم که چرا حس فضولی تا این اندازه برایم شیرین است! با خودم می گفتم: مگه می شه کسی این قدر خوب باشه!؟
می ایستی، دستت را بالا می آوری تا مسح سرت را بکشی. نگاهت به من می افتد. به سرعت رویت را بر می گردانی و “استغفر الله” می گویی. کاملاً از یادم رفته بود که برای چه کاری به حیاط آمده بودم.
– ببخشید! زهرا خانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد کنید که امشب زود بیان خونه.
همان طور که آستین هایت را پایین می کشی جواب می دهی: از طرف من بفرمایید، چشم!
سمت درمی روی که من دوباره می گویم: گفتن که اون مسئله رو هم از حاجی پیگیری کنید.
با مکث می گویی: بله. چشم. یا علی!
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃 #قسمت_یازدهم👇 مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
🌷•°|…حَقیقَتاً
شَـــــهادَتْ🕊
جانْ کَندَنْ نیستْ،
دِلــ💔ـ
کَندَنْ اَست…ْ|°•🌷
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#شهید_مدافع_حرم
🌸🍃 @shahidane1
| #ڪلام_شهید |
مرگ با عزٺ مرگ در راه خداوند تبارڪ و تعالي همیڹ و بس، ایڹ تمام مسائل را حل میےڪند. گوشها را باز ڪنید٬ نداے هل "من ناصر حسین علیه السلام" بہ گوش مےرسد٬ صدایش در هوا موج مےزند، بیایید لبیڪ گویید خصم متحد شده براے خفه ڪردن این صدا٬ بلند شوید٬ اسلحہ رزم در دسٺ گیرید و خصم دوڹ را خفہ ڪنید.
🌷شهــیدسید منصور منصورے🌷
#سالـــــروز_شهادٺ
🍃🌸↬ @shahidane1
#چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند
وتماشای #تو زیباست😍
اگربگذارند
من ازاظهارنظرهای دلمـ❤️ فهمیدم
#عشق هم صاحب فتواست
اگربگذارند...
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🍃🌸 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#یڪـــ_شهیـــــــد🌹 #یڪـــــ_خــاطــــــره🍃(۱) ـــــــــــــــــــــــــــــــــ نوجوان ۱۷سا
#یــڪــ_شهـــید🌹
#یـــڪ_خــاطـــــره👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مــدافــــــــ حـــرمـ ـــــــع🔻
#شهیدمحمدرضــــادهقــان🌹🍃
تاریخ و نحوهٔ شهادتــ:🔻
۲۱آبان۹۴با اصابت گلوله به ناحیه سروکتف😭...!
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️