eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمـــــان_مـــدافع_عشقــــ❤️🍃 #قسمتــ_نــهم۹👇 ـــــــــــــــــــــــــــــ 🔶فضا حال وهوای سنگینی
❤️🍃 🔻🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ صدای بوق آزاد🔊 در گوشم می پیچد.😫 شماره را عوض می کنم. جواب نمی دهند. خاموش می کنم و کلافه دوباره شماره گیری می کنم. باز هم خاموش می کنم.😢 فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان می دهد:👋 چی شده؟ جواب نمی دن؟😐 – نه. نمی دونم کجا رفتن. تلفن خونه رو جواب نمیدن. گوشی هاشونم خاموشه. کلید هم ندارم برم خونه.😔 فاطمه چند لحظه مکث می کند و بعد می گوید: خُب بیا فعلاً خونه ی ما.☺️ کمی تعارف کردم و ” نه ” آوردم. دو دل بودم اما آخر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم.😅 وارد حیاط که شدم، ساکم را گوشه ای گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم.🔹 مشخص بود که زهرا خانوم تازه گلها 🌷را آب داده. فاطمه داد می زند: ماااماااان! ما اومدیم.👋📢 و تو یک تعارف می زنی که: اول شما بفرمایید.😏 اما بی معطلی سرت را پائین می اندازی و می روی داخل.😀 چند لحظه بعد، علی اصغر، پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند.👦 علی جیغ می زند و می دود سمت فاطمه. خنده ام می گیرد. “چقدر شیطونه!”😅 زهرا خانوم بدون اینکه با دیدن من جا بخورد لبخند گرمی می زند و اول به جای دخترش به من سلام می کند.☺️ با خودم می گویم: چقدر خونگرم و مهمان نواز! – سلام مامان خانوم! مهمون آوردم.🤗 این را فاطمه می گوید و پشت بندش ماجرای مرا تعریف می کند. – خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ی ما.🙄 علی اصغر با لحن شیرین و کودکانه می گوید: آجی! خاله جُم شده؟ واقیهنی؟😧 زهرا خانوم می خندد و بعد نگاهش را سمت من می گرداند. – نمی خوای بیای داخل دخترخوب؟😐 – ببخشید مزاحم شدم. خیلی بد شد. – بد این بود که توی خیابون می موندی. حالا تعارف رو بذار پشت در و بیا تو. ناهار حاضره.🍲 لبخند می زند، پشت به من می کند و می رود داخل. خانه ای بزرگ، قدیمی و دو طبقه که طبقه ی بالایش متعلق به بچه ها بود. یک اتاق برای سجاد و تو. دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر. زینب هم یک سالی می شود که ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته.🌷 از راهرو عبورمی کنم و پائین پله ها می نشینم. از خستگی شروع می کنم به مالیدن پاهایم. همین موقع صدایت را از پشت سرم می شنوم.😌 – ببخشید! میشه رد شم؟🔹 دستپاچه از روی پله بلند می شوم. یکی از دستانت را بسته ای. همانی که موقع افتادن از روی تپه صدمه دیده بود. علی اصغر از پذیرایی به راهرو می دود و آویزان پایت می شود.😁 – داداش علی! چلا نیمیای کولم کنی؟😄 بی اراده لبخند می زنم. به چهره ات نگاه می کنم. سرخ می شوی و کوتاه جواب می دهی.😄 – الآن خسته ام، جوجه ی من!😘 کلمه ی جوجه را طوری آرام گفتی که من نشنوم اما شنیدم.😂 یک لحظه از ذهنم می گذرد. “چقدر خوب شد که پدر و مادرم نبودن و من الآن اینجا هستم.”😊   …🔹🔶 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
#سیم_خاردار..〽️ یک نفر باید داوطلب می‌شد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد گفتند: «بیا!» گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!» چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به میز ریاست کجا.. 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#پــوستـــر👆🔺👆 #شهیدمهــدےلطفـــےنیـــاسر🌹🍃 #شهدارایادکنیدباذکر #صلوات🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــ
#پــوستـــر👆🔺👆 #شهیدمحسن_حججــے🌹🍃 #شهدارایادکنیدباذکر #صلوات🕊 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
#برگـــےازخــــاطـــراتــــ🔻🔻🔻 ⚜قبل از پرواز به #سوریه، به دوستان خود گفت اولین شهید(مدافع حرم) تیپ و شهرستان #باغملک خودم هستم.🌷 وی اولین شهید مدافع حرم تیپ امام حسن مجتبی (ع) خوزستان و شهرستان باغملک شد.💔 دقیقا 10 روز مانده به شهادت #امام_حسن_مجتبی(ع) به خیل #شهدا پیوست.😭 🔹مــدافــــــ حـــــرمـ ــــــــع🔹 #شهیدمجتــبــےزڪـوےزاده🌹🍃 🔲سالـــروز #شـهـادتـــــــ...💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
|• #ڪلام_شهیدآوینــــی🌷 #شمـــــــاره1⃣🔻 اهل ظاهر #موسی را سرزنش می کنند که  " #رب_أرنی" می گوید , غافل که " #رب_ارنی " حقیقت عبادات است که جز #شهدای راه خدا بدان #وصول نمی یابند. 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
# الگوبردارےازشهدا🔻🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در ... دفترچه ی یک ، که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد.😳👇 🔻لیست یک هفته:👇 🔶شنبه: . 🔶یکشنبه: . 🔶دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم غرور کردم. 🔶سه شنبه: . 🔶چهار شنبه: ،از من گرفت. 🔶پنجشنبه: روز را فراموش کردم. 🔶جمعه:به جای ، فرستادم.  **🌹 شرمنده ایم🌹***   🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
4_6023761795225748437.mp3
7.71M
#بسم_ربّــــ_شهــــداءوصدیقین🌹 #پیشنهاددانلود👌👆 (پادکست) (رفاقت با #شهداےشلمچه🌷 ) 🎙بانوای:حاج حسین یکتا 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
◇[داستان نسل سوخته] #قسمت_سوم👇 📖این داستان 👈 #پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خو
🔺🔸🔺 🔹 🔻 🔻 این داستـــان👈 .....🔻 دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
دعای فرج به نیابت از 👈مدافع حرم #شهیدحمیدسیاهکالےمرادے🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#یا_مهدی بے قرار توام و در دل تنگم گلہ هاست آه، بے تاب شدن عادت ڪم حوصلہ هاست مثل عڪس رخ مهتاب ڪہ افتاده در آب در دلم هستے و بین من و تو فاصلہ هاست 💐 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 💐 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
#بسمـ_ربِـــ_شــہیــد🌹🍃 🔶خیلـی برای ڪارش دل میسوزاند ، میگفت مهم نیست چه #مسئولیتـی داریم وڪجا هستیم، 👌هر جا ڪه هستیم باید #درستـــ انجام #وظیفه ڪنیم. #جاویدالأثر 🕊 #شهید_جواد_الله_ڪرم 💐 #شـهــــــداشرمـــنـــده_ایـــم🌷 🔰سلام.... #صبــحتـــون_شــہــدایــے💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
💠🔅▫️ 🔅▫️ ▫️ #جهاد_ادامه_دارد...👌 در گذرِ مرگِ سرخ ، هرکه تو را دید گفت : . برگ #گل_سرخ را ، باد کجا میبرد ؟! . . . . 👈 شادی روح همه شهدا مخصوصا جهاد عزیز #صلوات . #اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم ... . #آقا_زاده_بی_ادعا #شهید_جهاد_مغنیه... #نحن_صامدون #نحن_مجاهدون 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــــع_عــشقـــ❤️🍃 #قسمتــــ_دهـــــــم🔻🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ صدای
❤️🍃 👇  مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم اینجا… (منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است.) چند روز دیگه باید بمونیم… تو برو خونه ی عمه ات… اینها خلاصه ی جملاتی بود که مادرم گفت و تماس قطع شد. چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب می کنم و به حیاط سرک می کشم. نزدیکِ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشسته ای، آستین هایت را بالا زده ای و وضو می گیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای، مشکی و شلوار شیش جیب به تن داری. می دانستم که دوستت ندارم. فقط…احساسم به تو، نوعی حس کنجکاوی بود… کنجکاوی درباره ی  پسری که رفتارش برایم عجیب بود. اما نمی دانستم که چرا حس فضولی تا این اندازه برایم شیرین است! با خودم می گفتم: مگه می شه کسی این قدر خوب باشه!؟ می ایستی، دستت را بالا می آوری تا مسح سرت را بکشی. نگاهت به من می افتد. به سرعت رویت را بر می گردانی و “استغفر الله” می گویی. کاملاً از یادم رفته بود که برای چه کاری به حیاط آمده بودم. – ببخشید! زهرا خانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد کنید که امشب زود بیان خونه. همان طور که آستین هایت را پایین می کشی جواب می دهی: از طرف من بفرمایید، چشم! سمت درمی روی که من دوباره می گویم: گفتن که اون مسئله رو هم از حاجی پیگیری کنید. با مکث می گویی: بله. چشم. یا علی! 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
رفیق دلم نگاهی از تو مےخواهد تا باز بر این دل، فرماندهی کنی و نگاهت، مرهمی باشد به زخم های روزگار و چه زخمی از #فراق، عمیق تر؟! حیف... جامانده از آن قافلہء یار شدیم... #شهیدعلیرضا_جان_بزرگی 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شهدا عاشقانه سربندها بر پیشانی بستند و مردانه سر فدا کردند ... نکند ما فقط صدای #این_بقیةالله گفتنمان به گوش ها برسد و فدایی واقعی نباشیم.... «اللهم عجل لولیک الفرج» 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
🌷•°|…حَقیقَتاً شَـــــهادَتْ🕊 جانْ کَندَنْ نیستْ، دِلــ💔ـ کَندَنْ اَست…ْ|°•🌷 🌸🍃 @shahidane1
| #ڪلام_شهید | مرگ با عزٺ مرگ در راه خداوند تبارڪ و تعالي همیڹ و بس، ایڹ تمام مسائل را حل میےڪند. گوش‌ها را باز ڪنید٬ نداے هل "من ناصر حسین علیه السلام" بہ گوش مے‌رسد٬ صدایش در هوا موج مےزند، بیایید لبیڪ گویید خصم متحد شده براے خفه ڪردن این صدا٬ بلند شوید٬ اسلحہ رزم در دسٺ گیرید و خصم دوڹ را خفہ ڪنید. 🌷شهــیدسید منصور منصورے🌷  #سالـــــروز_شهادٺ 🍃🌸↬ @shahidane1
مخصوص تماشاست اگربگذارند وتماشای زیباست😍 اگربگذارند من ازاظهارنظرهای دلمـ❤️ فهمیدم هم صاحب فتواست اگربگذارند... 🍃🌸 @shahidane1
🌹🔶🕊 صدای خنده های تو افتادن تکه های یخ است در لیوان بهار نارنج بخند! می خواهم گلویی تازه کنم! #شهیدهادی_شجاع 🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#یڪـــ_شهیـــــــد🌹 #یڪـــــ_خــاطــــــره🍃(۱) ـــــــــــــــــــــــــــــــــ نوجوان ۱۷سا
#یــڪــ_شهـــید🌹 #یـــڪ_خــاطـــــره👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مــدافــــــــ حـــرمـ ـــــــع🔻 #شهیدمحمدرضــــادهقــان🌹🍃 تاریخ و نحوهٔ شهادتــ:🔻 ۲۱آبان۹۴با اصابت گلوله به ناحیه سروکتف😭...! 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا