🌱 مزار سجاد خیلی #شلوغ میشود،
اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود،
میرفتیم و میدیدیم یکی از شیراز به #عشق سجاد بلند شده آمده تهران، یکی در گرگان #خواب سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم، یکی در اصفهان و ...
اولش نمی دانستیم #حکمتش چیست
بعد دیدیم حکمت این شلوغی، برمی گردد به #وصیت_نامه سجاد که خطاب به مردم گفته:
« اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر #مزار من . به لطف خداوند من همیشه #حاضر هستم. »
شاید باورتان نشود اما ما هر وقت سر مزار سجاد میرویم میبینیم مزار پر از دسته #گل است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم. »
#شهید_سجاد_زبرجدی 🌷 🍃
#راوی_خواهر_شهید
شهادت ۱۳۹۵ حلب سوریه
مزار مطهر👈 قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم🌷
#یادشون_گرامی_با_صلوات🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند
وتماشای #تو زیباست😍
اگربگذارند
من ازاظهارنظرهای دلمـ❤️ فهمیدم
#عشق هم صاحب فتواست
اگربگذارند...
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🍃🌸 @shahidane1
🌹 #شهدارفتن_وماجاماندیم😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈همه رفتند و عملیات ها کردن چه از گذشته و چه الان ...
ولــــــــــــــــــی
#ماجـــــا مـــانـده_ایم!!😔
#اسیرزمان⏰ شده ایم!
#مرکب_شهادتـــــــ💔🍃
از افق می آید تا سوار خویش را به سفر ابدی #ڪـــربلا ببرد..
.
اما ما #واماندگان وادی حیرانی هنوز بین #عقل و #عشق❤️!
#جامانده_ایم.!!!😭
#شهادتــــ💔 نصیبتان🔶
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
.
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـــ_مدافــع_عشق❤️🍃🔻 #قسمتــــــــ_چهاردهم۱۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمانـ_مـدافــع_عشقــ💞
#قسمتــــــ_پانزدهــم۱۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیره به آینه 🖱قدی اتاقم لبخندی ازرضایت می زنم.😊 روسری سورمه ای رنگم را مدل لبنانی می بندم و چادرم را روی سرم مرتب می کنم.👌 تا صدای اِف اِف بلند می شود، قلب من می ایستد.😳 سمت پنجره می دوم. خم می شوم و توی کوچه را نگاه می کنم. زهرا خانوم، جعبه شیرینی را دست حاج حسین می دهد. دختری قد بلند کنارشان ایستاده، حتماً زینب است.
فاطمه مدام ورجه وورجه می کند. با خودم می گویم: “اونم حتماً داره ذوق مرگ می شه.”😁
😍 #نگاهم_دنبال_توست. از پشت صندوق عقب ماشینتان، یک دسته گل بزرگ پر از رُزهای صورتی و قرمز بیرون می آوری. چقدر خوش تیپ شده ای!😍
قلبم💗چنان درسینه می کوبد که اگر هر لحظه دهانم را باز کنم، طرف مقابل می تواند آن را در حلقم به وضوح ببیند.
بعد از آنکه کمی بزرگ ترها با هم حرف می زنند، زهرا خانوم اجازه می گیرد تا من و تو با هم صحبتی داشته باشیم. به اتاق من می رویم و در را باز می گذارم.
سرت پایین است و با گل های قالی ور می روی.👌 یک ربع است⌚️ که همین جور ساکت و سر به زیر نشسته ای. دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم. بالاخره بعد از مکثی طولانی می پرسی: من شروع کنم یا شما؟☺️
– 😅اول شما بفرمایید.
صدایت را صاف می کنی و آهسته می گویی: راستش… خیلی با خودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه؟🤔 ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته. خُب. من بخاطر اونی که شما فکر می کنید اینجا نیومدم.
بهت زده نگاهت می کنم.😳
– #یعنی_چی؟
مِن و مِن می کنی و می گویی: من مدت هاست تصمیم دارم برم #جنگ. برای #دفاع. پدرم مخالفت می کنه. به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم. خُب…حرفش اینه که…
با استرس بین حرفت می پرم: حرفشون چیه؟🤔
– این که ازدواج کنم، بعد برم. یعنی فکر می کنه اگر ازدواج کنم پابند می شم و دیگه نمی رم…😏
خودش #جبهه رفته اما نمی دونم چرا درکم نمی کنه! جسارته این حرف، اما…من می خوام کمکم کنید. حس می کردم رفتار شما با من یه طور خاصه.😊 اگر اینقدر زود اقدام کردم… برای این بود که می خواستم زودتر برم.
گیج و گنگ، فقط نگاهت می کنم.😢
– ببخشید. نمی فهمم!
– اگر قبول کنید… می خواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده بشه… البته موقت. این جوری اسم من توی شناسنامه ی شما نمیره. این طوری اسما، عرفاً و شرعاً همه، ما رو زن و شوهر می دونن. اما من می رم جنگ و … شما می تونید بعد از من ازدواج کنید. چون نه اسمی رفته… نه چیز خاصی…😳😭 کسی هم بپرسه؛ می شه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده. یه چیز مثل ازدواج صوری.💔
باورم نمی شود این همان علی اکبراست! دهانم خشک شده و تنها با ترس #نگاهت می کنم. ترس از این که چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری.😳
– شاید فکر کنید می خوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم. اما نه. من فقط کمک می خوام.
گونه هایم داغ می شوند.😔 با پشت دست، قطرات اشکم را پاک می کنم.
– یک ماهه که درگیر این مسئله ام، که اگر به شما بگم چی می شه؟😭
در دلم جوابت را می دهم که : “چیزی نشد… تنها قلبــــ❤️ من شکست!”😭
اما چقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی، برایم شیرین است!👌
تو می خواهی از قفس بپری🕊. پدرت بالت را بسته و من شرط رهایی تو هستم. ذهنم آنقدر درگیر می شود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمی گویم.
– چیزی نمی گید؟ حق دارید هر چی می خواید بگید. ازدواج کردن بد نیست. فقط نمی خوام اگر #توفیق_شهادتـــ نصیبم شد، زن و بچه ام تنها بمونن.👍 درسته خدا بالا سرشونه، اما خیلـی سخته… خیلی. من که قصد موندن ندارم. چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟😔
نمی دانم چرا می پرانم: اگر #عاشق شدید، چی؟
جمله ام مثل سرعت گیر، هیجانت را خفه می کند. شوکه نگاهم می کنی.😳 این اولین بار است که مستقیم چشم هایم را نگاه می کنی و من تا عمق جانم می سوزم. سریع به خودت می آیی و نگاهت را می گردانی. جواب می دهی: کسی که #عاشقه، دوباره عاشق نمی شه!👌
” می دانم که #عاشق_پریدنی.🕊 اما..چه می شود #عشق من درسینه ات باشد و بعد بپری؟”
گویـی حرف دلم را از سکوتم می خوانی.
– من اگر کمک خواستم، واقعاً کمک می خوام. نه یه مانع ازجنس #عشق.
بی اختیار لبخند می زنم. نمی توانم این فرصت را از دست بدهم. شاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید:” دختر! تو چقدر احمقی!” اما… اما من فقط این را درک می کنم که قرار است مال من باشـی.😅 شاید کوتاه… شاید هم بلند. من این فرصت را، یا نه، بهتر است بگویم #من_تو_رابه_جان_مےخرم. حتی صوری.
#ادامــــــہ_دارد....🎋
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـ_مـدافــع_عشقــ💞 #قسمتــــــ_پانزدهــم۱۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خیره به آ
#رمانـ_مـدافع_عشقـــــ💞
#قسمتــــــــ_شانــزدهـــم۱۶
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔮چاقوی بزرگی🔪 که دسته اش رُبان صورتی🎀 رنگی گره خورده بود، دستت می دهند و تأکید می کنند که باید کیک🎂 را با هم ببریم.
لبخند می زنی😊 و نگاهم می کنی. عمق #چشم_هایت آنقدر سرد است که تمام وجودم یخ می زند. #بازیگرخوبی_هستی.👌
– #افتخارمی دی_خانوم؟☺️
و چاقو را سمتم می گیری. در دلم تکرار می کنم “ #خانوم! خانومِ تو!”😢 دو دلم که دستم را جلو بیاورم. می دانم که در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو #عشق و #بےخیالیست. نگاهت روی دستم سُر می خورد.
– چاقو 🔪دست شما باشه یا من؟
فقط #نگاهت می کنم. دسته ی چاقو را در دستم می گذاری و دست لرزان خودت را روی مشت گره خورده ی من💞… دست هر دویمان یخ زده. با ناباوری نگاهت می کنم.😳
#اولین_تماس_ما_چقدر_سرد_بود! با شمارش مهمانان، لبه ی تیز چاقو را در کیک فرو می بریم و همه #صلوات می فرستند.💐
زیرلب می گویی: یکی دیگه.
و به سرعت برش دوم را می زنی، اما چاقو هنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیر می کند😳. با اشاره ی زهرا خانوم، لایه ی روی کیک را کنار می زنی و جعبه ی شیشه ای🎁 کوچکی را بیرون می کشی. درست مثل داستان ها. مادرم ذوق زده به من چشمکی می زند. کاش می دانست دختر کوچکش وارد چه بازی شده است!
درِ جعبه را باز می کنی و #انگشتر 💍 #نشانم را بیرون می آوری. نگاه سردت می چرخد روی صورت خواهرت زینب.
او هم زیر لب تقلب می رساند: #دستش_کن!☺️
اما تو بی هیچ عکس العملی فقط نگاهش می کنی. اکراه داری و من این را به خوبی احساس می کنم. زهرا خانوم لب می گزد و برای حفظ آبرو می گوید: علی جان! مادر! یه #صلوات بفرست و #انگشتر 💍رو دست #عروست کن.
من باز زیر لب تکرار می کنم.”عروست!عروس علی اکبر!” صدای زمزمه صلواتت را می شنوم. رو می گردانی با یک لبخند نمایشی، نگاهم می کنی😊. دستم را می گیری و انگشتر 💍را در دست چپم می اندازی. بعد دوباره یک #صلوات دسته جمعی دیگر فرستاده می شود.👌
فاطمه، هیجان زده اشاره می کند: دستش رو نگه دار تو دستت تا عکس بگیرم.📸
می خندی و طوری که طبیعی جلوه کند، دستت را کنار دستم می گذاری.💞
– فکر کنم این جوری عکس قشنگ تر بشه!👍
فاطمه اخم می کند: اِاِاِ داداش! بگیر دست ریحانو…😁
– تو عکست رو بگیر، بگو چشم! این جوری توی کادر جلوه اش بیشتره.
– واااا! خُب آخه…😢
دستت را به سرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم.
– خوب شد؟😜
چشمکی می زند: آفرین به شما زن داداش!😉
نگاهت می کنم. چهره ات درهم رفته. خوب می دانم که نمی خواستـی مدت طولانی دستم را بگیری. هر دو می دانیم که همه ی حرکاتمان #سوری و از واقعیت به دور است، اما من تنها یک چیز را مرور می کنم، آن هم این که تو قراراست سه ماه #همسر_من_باشی. این که نود روز فرصت دارم تا #قلب❤️_تو را مالک شوم، نود روز فرصت دارم که تو را عاشق خودم کنم،این که خودم را در #آغوشت جا کنم. باید هر لحظه تو باشی و تو.
فاطمه سادات عکس را که می گیرد با شیطنت می گوید:😅 یه کم #مهربون_تربشینید!
و من که منتظر فرصتم، سریع #نزدیکت می شوم. #شانه_به_شانه. نگاهت می کنم. چشم هایت را می بندی و نفست را با صدا بیرون می دهی. در دلم می خندم😃 به خاطر نقشه هایی که برایت کشیده ام☺️. برای تو که نه، برای #قلبتـــ❤️ـــ.
در گوشت آرام می گویم: #مهربون_باش_عزیزم!
یک بار دیگر #نفست را بیرون می دهی، #عصبی_هستی. این را با تمام وجود احساس می کنم، اما باید ادامه دهم.
دوباره می گویم: اخم نکن، 😏جذاب می شی نفس!
این را که می گویم یک دفعه از جا بلند می شوی.عرق پیشانی ات را پاک می کنی و به فاطمه می گویی: نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی؟😒
از من دور می شوی و کنار پدرم می روی. فرار کردی، درست مثل روز اول.😢 اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای و برای پشیمانی دیر است.😏
#ادامه_دارد…🌴🌴
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#عشـــــــــقـ❤️ را
شب زنده داری خوش است👌
#غــــمـها را
#صبــر _بر_زینب خوش است...
#صالحان را نگاه دل نواز...
#عاشقـــــــــان💞 را
بیقراریها خوش است..
خبرنگارےاز امیرفرزند #شهید پرسید:🔻
🔳 #چرا_با_لباس_رزم_آمدی؟
👈گفت : آمدم تا به همه بگویم #راه_پدرم ادامه دارد ، و از #پدرم میخواهم که مرا هم #شهید راه #عمه_سادات س کند...👌🌷
مـدافـــــ🔻حــرمـ🔻ــــــع
#شهیدحبیب_الله_قنبـــــری
🌸 #کلنا_عباسک_یا_زینب_س🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔳 #میگن هر کی هر چی رو دوست داشته باشه به همون میرسه😍..
#عشــــقـ❤️ سید ( #شهیدمصطفی_صدرزاده) رفقای شهیدش و #شهادت بود
🌷 (دوست دارم خودم باشم و اسلحــــم و چند تا رفیق چق چقی) حتی ساعت #شهادتــ رفیقش....آخر هم همون روز و ساعت شهادت رفیقش ( #شهیدحسن_قاسمی_دانا)
#شهید💔 شد...
نقل از👈 ابوعلی -
دوست و همرزم شهید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیدصدرزاده(ابوابراهیم)
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#شــــهــــــداےمــــداح👆
#شمــــــــــاره1⃣👇
♥⇦ما در بهشت هم، همه دنبال #هیئتیم
❤️⇦جنّت بدون #روضهٔ_ارباب، بی صفاست
❤️⇦جای گلایه نیست که تکفیر می شویم
♥⇦داریم #باحسین{ع}حسین{ع} پیرمیشویم
#جانم_حسین ع🌹🍃
👈این #عشــــق💔ــ تمام نمی شود
👈به یاد #شهیــــــدان↯↯
#حسیــــن_فیــــاضــی🌹
#غلامعلــــی_رجبــــــی🌷
و دلسوختگان اهلبیت ع #صلواتــــ🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖