شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـــ_مدافــع_عشق❤️🍃🔻 #قسمتــــــــ_چهاردهم۱۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمانـ_مـدافــع_عشقــ💞
#قسمتــــــ_پانزدهــم۱۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیره به آینه 🖱قدی اتاقم لبخندی ازرضایت می زنم.😊 روسری سورمه ای رنگم را مدل لبنانی می بندم و چادرم را روی سرم مرتب می کنم.👌 تا صدای اِف اِف بلند می شود، قلب من می ایستد.😳 سمت پنجره می دوم. خم می شوم و توی کوچه را نگاه می کنم. زهرا خانوم، جعبه شیرینی را دست حاج حسین می دهد. دختری قد بلند کنارشان ایستاده، حتماً زینب است.
فاطمه مدام ورجه وورجه می کند. با خودم می گویم: “اونم حتماً داره ذوق مرگ می شه.”😁
😍 #نگاهم_دنبال_توست. از پشت صندوق عقب ماشینتان، یک دسته گل بزرگ پر از رُزهای صورتی و قرمز بیرون می آوری. چقدر خوش تیپ شده ای!😍
قلبم💗چنان درسینه می کوبد که اگر هر لحظه دهانم را باز کنم، طرف مقابل می تواند آن را در حلقم به وضوح ببیند.
بعد از آنکه کمی بزرگ ترها با هم حرف می زنند، زهرا خانوم اجازه می گیرد تا من و تو با هم صحبتی داشته باشیم. به اتاق من می رویم و در را باز می گذارم.
سرت پایین است و با گل های قالی ور می روی.👌 یک ربع است⌚️ که همین جور ساکت و سر به زیر نشسته ای. دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم. بالاخره بعد از مکثی طولانی می پرسی: من شروع کنم یا شما؟☺️
– 😅اول شما بفرمایید.
صدایت را صاف می کنی و آهسته می گویی: راستش… خیلی با خودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه؟🤔 ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته. خُب. من بخاطر اونی که شما فکر می کنید اینجا نیومدم.
بهت زده نگاهت می کنم.😳
– #یعنی_چی؟
مِن و مِن می کنی و می گویی: من مدت هاست تصمیم دارم برم #جنگ. برای #دفاع. پدرم مخالفت می کنه. به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم. خُب…حرفش اینه که…
با استرس بین حرفت می پرم: حرفشون چیه؟🤔
– این که ازدواج کنم، بعد برم. یعنی فکر می کنه اگر ازدواج کنم پابند می شم و دیگه نمی رم…😏
خودش #جبهه رفته اما نمی دونم چرا درکم نمی کنه! جسارته این حرف، اما…من می خوام کمکم کنید. حس می کردم رفتار شما با من یه طور خاصه.😊 اگر اینقدر زود اقدام کردم… برای این بود که می خواستم زودتر برم.
گیج و گنگ، فقط نگاهت می کنم.😢
– ببخشید. نمی فهمم!
– اگر قبول کنید… می خواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده بشه… البته موقت. این جوری اسم من توی شناسنامه ی شما نمیره. این طوری اسما، عرفاً و شرعاً همه، ما رو زن و شوهر می دونن. اما من می رم جنگ و … شما می تونید بعد از من ازدواج کنید. چون نه اسمی رفته… نه چیز خاصی…😳😭 کسی هم بپرسه؛ می شه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده. یه چیز مثل ازدواج صوری.💔
باورم نمی شود این همان علی اکبراست! دهانم خشک شده و تنها با ترس #نگاهت می کنم. ترس از این که چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری.😳
– شاید فکر کنید می خوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم. اما نه. من فقط کمک می خوام.
گونه هایم داغ می شوند.😔 با پشت دست، قطرات اشکم را پاک می کنم.
– یک ماهه که درگیر این مسئله ام، که اگر به شما بگم چی می شه؟😭
در دلم جوابت را می دهم که : “چیزی نشد… تنها قلبــــ❤️ من شکست!”😭
اما چقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی، برایم شیرین است!👌
تو می خواهی از قفس بپری🕊. پدرت بالت را بسته و من شرط رهایی تو هستم. ذهنم آنقدر درگیر می شود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمی گویم.
– چیزی نمی گید؟ حق دارید هر چی می خواید بگید. ازدواج کردن بد نیست. فقط نمی خوام اگر #توفیق_شهادتـــ نصیبم شد، زن و بچه ام تنها بمونن.👍 درسته خدا بالا سرشونه، اما خیلـی سخته… خیلی. من که قصد موندن ندارم. چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟😔
نمی دانم چرا می پرانم: اگر #عاشق شدید، چی؟
جمله ام مثل سرعت گیر، هیجانت را خفه می کند. شوکه نگاهم می کنی.😳 این اولین بار است که مستقیم چشم هایم را نگاه می کنی و من تا عمق جانم می سوزم. سریع به خودت می آیی و نگاهت را می گردانی. جواب می دهی: کسی که #عاشقه، دوباره عاشق نمی شه!👌
” می دانم که #عاشق_پریدنی.🕊 اما..چه می شود #عشق من درسینه ات باشد و بعد بپری؟”
گویـی حرف دلم را از سکوتم می خوانی.
– من اگر کمک خواستم، واقعاً کمک می خوام. نه یه مانع ازجنس #عشق.
بی اختیار لبخند می زنم. نمی توانم این فرصت را از دست بدهم. شاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید:” دختر! تو چقدر احمقی!” اما… اما من فقط این را درک می کنم که قرار است مال من باشـی.😅 شاید کوتاه… شاید هم بلند. من این فرصت را، یا نه، بهتر است بگویم #من_تو_رابه_جان_مےخرم. حتی صوری.
#ادامــــــہ_دارد....🎋
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼┅═🕊═┅┅───
﷽
#کتاب
#شهید_گمنام
👈 ۷۲ روایت از شهــداے
💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚
🔴✾||➼┅═🕊═┅┅───┄
📃 #روایت_نهم
📌 #عنوان : «مصطفی»
🎙 #راوی : برادر شهید و کتاب یادگاران
🔻در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت، اما هیچ پولی همراهش نبود، ولی میدانست چه ڪند.
🔻عصر جمعه بود، مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای ڪمڪ ڪرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند، سیدی از جمع خارج شد و به سراغ #مصطفی آمد، یڪ ڪتاب دعا به او هدیه داد و رفت.
🔻در میان صفحات ڪتاب چند اسڪناس بود، این پول هزینه ڪرایه و شام او را تامین ڪرد. به #جبهه ڪه رسید این پول تمام شد.
🌷 @shahidane1 🌷
🔻برای بچهها مداحی میڪرد، صحبت میڪرد. ڪلام او بسیار موثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آنچنان گیرا بود ڪه بچهها برگههای مرخصی را پاره ڪرده و ماندند. اولین گروهی ڪه وارد #خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.
🔻 #مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عج) بود، لشڪرهای ۲۵ ڪربلا، علی بن ابیطالب(ع)، ۱۰ سیدالشهدا(ع)، ۸ نجف و ۱۴ امام حسین(ع) تحت امر او بودند.
🔻از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را بر عهده بگیرد اما قبول نڪرد، بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد. چه شده بود، نمیدانیم. میگفت تا حالا تڪلیف بود مسئول باشم، اما حالا میخواهم بسیجی باشم.
🔻برگشت اصفهان. آماده شد برای #ازدواج، میخواست همسرش از سادات باشد. بخاطر علاقه به #حضرت_زهرا(س)، برای همین با همسر یڪی از شهدا که از سادات بود، ازدواج ڪرد.
🔻برای ازدواج یڪ ڪارت برد قم، به نیابت از حضرت زهرا(س) انداخت داخل ضریح حضرت معصومه. فردای عروسی در خواب دیده بود ڪه #حضرت_زهرا(س) و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرڪت کردند.
🔻مجلس عروسی او بسیار ساده و باصفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی با جدّیت گفت: فڪر نڪنید من با ازدواج به دنیا چسبیدهام، ازدواج وظیفهای بود، جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است.
🌷 @shahidane1 🌷
🔻سه روز بعد از ازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر۲ در حال انجام بود. با گردان یازهرا(س) به جلو رفت. پیڪر بچههایی ڪه بر روی تپه برهانی مانده بود را به عقب منتقل ڪرد.
🔻 #مصطفی_ردانی_پور با سمت یڪ بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد. قبل از عملیات به برادرش گفت: میخواهم جایی بمانم ڪه نه دست شما به من برسد، نه دست دشمن.
🔻روز نیمه مرداد ۱۳۶۲ روز معراج مصطفی بود. پیڪرش همانجا ماند. مدتی بعد نیروها عملیات دیگری ڪردند. پیڪر دهها شهید به عقب منتقل شد.
🔻ده سال بعد بچههای تفحص چهارصد پیڪر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل ڪردند. به همه سپرده بودیم اگر همراه #شهیدی #انگشتر_عقیق درشتی پیدا ڪردید خبر دهید، اما خبری از #مصطفی نبود.
🔻برای #مصطفی این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت و خبر شهادتش را هم ڪسی نگفت. شاید فڪر میڪردند جنازهاش به دست دشمن افتاده. شاید فڪر میڪردند اسیر شده. اما گویی #گمنامی صفتی است ڪه عاشقان #حضرت_زهرا(س) به آن آراستهاند.
🔺شادے روح #شهید صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#ڪاری_از ⇩↯⇩
✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے"
🔴✾||➼┅═🕊═┅┅───┄
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شراب #عشق را
جز در نبرد نمی دهند؛
ولاجرم #مستان مے الست
را باید در #جبــہـہ ها یافت
و #شــہـيد
مصداق اکمل مستان بہ
#حق پیوستہ است.
#یادشهداباصلوات
@shahidane1
💔
#سردارشهیدقاسمسلیمانی:
روزے ڪہ حسن باقری #شهید شد
من فکر می کنم
برای #جنگـــ و بچه های #جبهه
و کسانی که حسن باقری را می شناختند
هیچ چیز به اندازه شهادت حسن، سنگین نبود...
✍فکه ، سرزمینی است که هر قسمت اش ، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در #دل به یادگار دارد. دلاور مردانی که با #شهادت عاقبت بخیر شدند. و خونشان ، این روزها، دل هر #زائری را به بازی می گیرد.
در روز ولادت #امام_حسین ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام #غلام_حسین_افشردی ثبت شد اما همه او را با نام #نظامی حسن باقری می شناسند.
فرمانده ای که هدایت عملیات ها را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده می گرفت. #شناسایی مقر دشمن را به نیروهایش آموزش داد. همانی که لقب #نخبه دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود..
مثل همان روز سرنوشت ساز ، که برای شناسایی مکان عملیات با #مجید_بقایی همراه شدند و هر دو با خمپاره دشمن و با ذکر #یا_حسین آسمانی شدند.آسمانی از جنس #عشق که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود .
✍نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
🍁به مناسبت سالروز شهادت #شهید_حسن_باقری
📅تاریخ تولد : ۲۵ اسفند ۱۳۳۴
📅تاریخ شهادت: ۹ بهمن۱۳۶۱
🥀محل دفن : بهشت زهرا تهران
#شهید_حسن_باقری
@shahidane1