eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمتــ_ســــے و یکم ۳۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پدر
💖 و دوم ۳۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💢– خب بهتره چیزی به مامان و بابا نگیم. بی خودی نگران می شن. پدرت ایستاده و سیبی🍎 را به پدرم تعارف می کند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته اند. فاطمه هم یک گوشه، کنار چمدانش🎒 ایستاده و با گوشی اش📱 ور می رود. پدرم که ما را در چند قدمی می بیند می گوید: از تشنگی💧 خفه شدم بابا. دیگه زحمت نکش دخترم. با شرمندگی می گویم: ببخشید باباجون.😔 نگاهش👀 که به دست خالی ام می افتد جواب می دهد: اصلاً نیووردی⁉️ هوش و حواس نمونده که برات. و اشاره می کند به تو. به گرمی با خانواده ات سلام علیک می کنم و همه منتظر می شویم تا زمان سوار شدن را اعلام کنند.🗣 با شوق وارد کوپه🚃 می شوم و روی صندلی می نشینم. – چقدر خوب شیش نفره اس! همه، جا می شیم، کنارهمیم.😊 فاطمه چمدانش🎒 را به سختی جا به جا می کند و در حالی که نفس نفس می زند کنار من ولو می شود. – واقعاً که! با این هوشت دیپلمم گرفتی❓ یکیمونو حساب نکردی که.😱 حساب سرانگشتی می کنم. درست می گوید ما هفت نفریم و کوپه🚃 شش نفره است. می خندم و جواب می دهم.😬 – آره اصلاً تو رو آدم حساب نکردم.😛 او هم می خندد و زیر لب می گوید: بچه پُر رو.😏 پدرم چمدان ها🎒 را یکی یکی بالای سر ما در جای خودشان می گذارد. مادرم و زهرا خانوم هم روبه روی من و فاطمه می نشینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه🚃 می شود و در را می بندد. لبخندم محو می شود. – باباجون! پس علی اکبر کجا موند❓ سرش را تکان می دهد و میگوید: از دست شما جوونا آدم داغ می کنه به خدا. نمیاد. یک لحظه تمام بدنم سرد میشود و با ناراحتی می پرسم: چرا😨 و به پدرم نگاه👀 میکنم.  – چی بگم بابا؟ منم زنگ📞 زدم راضیش کنم، اما زیر بار نرفت. می گفت کار واجب داره. حس کردم اگر چند جمله دیگر بگویند بی اراده گریه😭 خواهم کرد. از جا بلند می شوم و از کوپه🚃 به سرعت خارج می شوم. از پنجره راهرو بیرون را نگاه می کنم.👀 ایستاده ای و به قطار نگاه می کنی. به زور پنجره را پایین می کشم و بغضم را فرو می خورم. به چشمانم خیره می شوی و باغم لبخند می زنی😊. با گلایه بلند می گویم: هنوزم می خوای اذیتم کنی❓ سرت را به چپ و راست تکان می دهی. یعنی نه. اشک😢 پلکم را خیس می کند. – پس چرا هیچ وقت نیستی❓ الآن… الآنم تنها… نمی توانم ادامه بدهم و حرفم را نیمه تمام می کنم. صدای سوت قطار🚉 و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید، با پشت دست صورتم را پاک می کنم.🙁 – دوست داشتم با هم بریم… بشینیم جلوی پنجره فولاد.❤️ نمی دانم چرا یک دفعه چهره ات پر از غصه می شود.😔 – ریحانه! برام دعا کن. هنوز نمی دانم علت نیامدنت چیست، اما آنقدر دوستت دارم که نمی توانم شکایت کنم. دستم را تکان می دهم و قطار🚊 آهسته آهسته شروع به حرکت می کند. لب هایت تکان می خورد: د…و…ست….د…ا…رم.💞 با نا باوری داد می زنم: چی گفتی❓ آرام لبخند می زنی. بالاخره بعد از چهل روز چیزی که مدت ها در حسرتش بودم را گفتی❗️ *** ⚜دست راستم را روی سینه ام می گذارم. تپش آرام قلبم💗، ناشی از جمله آخر توست. همانی که در دل گفتی. و من لب خوانی کردم. نگاهم👀 را به گنبد طلایی می دوزم و به احترام کمی خم می شوم. جایت خالیست. اما من سلامت را به آقا می رسانم.✨ یک ساعت پیش رسیدیم. همه در هتل🏨 ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم. پاهایم را روی زمین می کشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم👀 عبور می دهم. احساس آرامش می کنم. حسی که یک عاشق برنده دارد😍. از این که بعد از چهل روز مقاومت بالاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا می کردم. نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب🌅. صحن ها را پشت سرمی گذارم و می رسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش می نشینم و از شوق گریه😭 می کنم. مثل کسی که بالاخره از قفس⛓ آزاد شده باشد. یاد لحظه آخر و چهره ی غمگینت می افتم. کاش بودی علی اکبر! کاش بودی!😔 ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
┄༄☘🌸☘༄┄ 💠رهبر معظم انقلاب اسلامی در خصوص #شهید_نواب_صفوی می فرمایند: 🔸من مقوله‌های سیاسی را کاملا می‌شناختم و دیده بودم؛ لیکن به مبارزه سیاسی به معنای حقیقی، از زمان آمدن مرحوم نوّاب علاقه‌مند شدم.✨ #شهید_نواب_صفوی🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
┄༄☘🌸☘༄┄ 🔶مصری ها در اهواز سیرک🐒 زده بودند؛ پاتوق آدم‌های بی‌بندوبار و فاسد. هدفشان منحرف کردن بچه‌های مردم بود. کسی هم به فکرنبود. 🔷اون موقع حسین چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک🐒 رو آتیش زدند و بساط مصری‌ها را جمع کردند. 🔶سال ها بود مسیر دور زدن دسته‌های عزاداری از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب شده بود.🗽 سالی که مسئولیت هیئت با حسین بود، گفت: «مسیر حرکت، باید عوض بشه.» 👌علتش را که پرسیدند، گفت: «ما نمی‌خواهیم دسته‌های عزاداری امام حسین سلام‌الله‌علیه دور مجسمه شاه بگردند!»😖 🔷از همان سال دیگر مسیر عوض شد. مأمورهای ساواک دربه‌در دنبالش بودند. وقتی گرفتندش، خشکشون زده بود؛ باورشان نمی‌شد کار یک بچه سیزده‌چهارده ساله باشد.😳😁 #شهید_سید_حسین_علم_الهدی🌹🍃 #شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
┄༄☘🌸☘༄┄ #پیش_بینی_شهادت 🕊 #شهید_سعید_حمیدی_اصل🌹🍃 🔷روزی در پلاژ دزفول بودیم که گروهی آمده بودند که از بچه های رزمنده امتحان درسی بگیرند آن زمان فکر کنم کلاس دوم دبیرستان بودم، 😊 🔶رفتم و به سعید گفتم که سعید آمده اند امتحان بگیرند شما هم بیا امتحان بده ، من و سعید همکلاس بودیم.👥 🔷سعید رو کرد به من و گفت: سروش من امتحان نمی خواهم، و براحتی ادامه داد که من می خواهم شهید🕊 بشوم. 😳 این جریان توی پلاژ و هنگام آموزش غواصی اتفاق افتاد. 🔶بعد از این که سعید این حرف را زد زبانم بند آمد😐 و دیگر چیزی نمی توانستم بگویم و دلیل آن، اخلاق و راستگویی ایشان بود و بعد از گفتن این مطلب ، اصلا شک نکردم و یقین داشتم که سعید به #شهادت می رسد. 🕊🍃 راوی : سروش قشونی ⇦گردان کربلا_کرخه_پلاژ_دزفول #آموزش_غواصی✨ #شهید_سعید_حمیدی_اصل نفر اول🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
﷽ ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 📝بخشی از وصیتنامه تاریخی #شهید_عندالله، که پنج روز قبل از شهادتش نوشته است: 🔹الان ساعت چهار بعد از ظهر جمعه است و از خدا می خواهم آخرین کلماتم باشد که بر روی ورق می آورم.✨ 🔸بار خدایا خود توفیق ده که لحظات بعد پایم نلغزد و از این دنیای فانی هجرت کنم.✨ 🔹در خاتمه می خواهم که تمامی برادرها در جهت تقویت بسیج که ارگان انقلاب اسلامی می باشد گام بردارید.✨ 🔸توجه داشته باشید، تنها راه تداوم انقلاب در حفظ خط ولایت حضرت امام، تحت سایه وحدت می باشد.✨ 🔹دیگر سرتان را درد نمی آورم، التماس دعا دارم✨ #محمود_رضا_عندالله🌹🍃 ⇦۲۵ دی ۱۳۶۶ #شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💚 #عزتــــــ امروزه ایران، به برکت #خون_شهدا و _ولایت_فقیه است 👈 #گروهبان_مهدی_رضایی در درگیری با اشرار بر اثر اصابت گلوله از ناحیه سر مجروح و به درجه رفیع #شهادت💔 رسید... شادی روحش #صــلوات🍃🌸 #شهیدمهدےرضایی🌹🍃 👈ســـالروزشـــهادتــــــــ💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
4_5842348801913782432.mp3
2.04M
🍂 ای جبهه لرین یورقونی ای 🌾شعر: رزمنده و غواص دلاور 🎙با مداحی به آب زدن غواص های دریا دل مقدس در ۴ 🌼 🍃🌸↬ @shahidane1
❣⚡️❣⚡️❣⚡️❣ #حلقوم_ها را میتوان برید... #اما_فریادها را هرگز☝️ ▓⇦فریادی که از حلقوم بریده برمی‌آید جاودانه می ماند ...➣ #شهیدسیدمرتضی_آوینی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــــــــــ♢♢🌹♢♢ــــــــــــ 🎞 نماهنگ| شعرخوانی ترکی رهبرانقلاب درباره شهدای غواص🌹🍃 💠بیانات رهبرانقلاب درباره شهدای غواص❤️ 🔻ویژه سالگرد عملیات #کربلای_چهار 🌊 #شهدای_غواص🌹🍃 #کربلای_چهار 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
⚡️❤️⚡️❤️⚡️ #سرداران_غریب🌾 ⭕️بیماران اعصاب و روان دوران جنگ مظلوم ترین و #گمنام_ترین قشر رزمندگان جنگ که امروز نان و آبی برای هیچ رسانه ای ندارند کسی هم سراغشان نمیرود😔 💢«فدا شدند تا امروز کسی قربانی جنگ نشود»!😭 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 سالها رفت و هنوز⚡️ یک نفر نیست بپرسد از من که تو از این پنجره عشق❤️ چه ها می خواهی...!؟ #دلنوشته_شهدا🌷🍃 #شهدا_گاهے_نگاهے💔😭 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
1_39066708.mp3
7.87M
⚡️🌹⚡️🌹⚡️🌹⚡️ 💗 بہ سوی تو بہ شوق روی تو .... 🎤 #حامد_جليلی 👌تقدیم بہ ساحت مقدس #امام_زمان_عج❣❣ #سه_شنبه_هاےامام_زمانــــےعج🌼🍃 🌷الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌷 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_بیستــــ و سوم ۲۳ 👈این داستان⇦ ‌《 رفیق من می شوی؟...》 ــ
.دنباله.دار.نسل.سوخته🔻 👈قسمت⇦بیستوچهارم۲۴ 👈این داستان⇦ ـ~~~~~~~~~~~~~~ 💠⚡️توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...😳 - خسته شدی؟ ... سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ... - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...😐 - مامان ... آدم ها چطور می تونن بشن؟😊 ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ... چند لحظه ایستاد ...😢 - چه سوال های سختی می پرسی⁉️ مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...👌 ⭕️این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...😊 - ... می خوام باهات بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...😊🌸 ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... - چی شد ایستادی؟ ...😳❓ و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...😍 هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم🌹 ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...😢 👈هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...☹️  ....🌸🌼🌸 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
#دعــاےفرج به نیابت از 👈مداح دلسوخته اهلبیت ع🔻 #شهیدسید مجتبــےعلمدار🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #مــــــولاےمــــــن❣ ـ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• 🌼بگذار بگویمت دلم غم دارد 🌸یک عالمه اشک و آه و ماتم دارد 🌼 #عجّل_بظهور، عصر آدینه ها 🌸اے #یوسف_فاطمه تو را کم دارد.... " #ﺍﻟﻠـﻫـﻢﻋﺠﻞﻟﻮﻟﻴﮏﺍﻟﻔــﺮﺝ" ـ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
‌ ‌🍃🌸 گفتم خوشا هوایی ، کز باد #صبح خیزد ! 🌼🔻گفتا خنک نسیمی ، کز کوی #دلبر آید ... #حافظ........ 🌸 #ســـــــلام_بر_هادی_دلم ✋ #صبحتــــــون_شهــــدایی💐✨ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
💚🌺💚🌺 🌺💚🌺 💚🌺 🌺 اخوے بہ گوشے؟📞📞 ما کہ اومدیم توے این میدون.! 😁 ولے بہ بچہ‌هاے جنگ نرم بگو: همہ جوره حواسمون هست بہ هر کلمہ کہ مے‌نویسن📝 بگو اینو یادشون باشہ: شهدا، شاهدن و ناظر 👀 نکنه....😱 #روزتـــون_متبرڪ_به_نگــاه‌شهدا🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
﷽ ━━━━━💠🌸💠━━━━━ ⭕️آخرین درخواست یک ژنرال #بسیجی⚡️ 🔰 ایشان در نامه اش نوشته بود : 🔹« در عمليات آينده اجازه بده در گردان های رزمی انجام وظيفه کنم و همراه آنان در حمله شرکت کنم . 🔸خواهش می كنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نكن .من می دانم كه تا 6 ماه ديگر #شهيد خواهم شد . پس اين چند صباح اجازه بده با بسيجي ها باشم » 🔻دقيقاً سر موعد مقرر ، سر 6 ماه ، علیمحمدى در عمليات #كربلای 4 با اصابت ترکش به پهلویش به شهادت رسید.🌾🌹 #شهید_علی_محمد_اربابی🌹🍃 #سالروز_شهادت✨ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💟روایتی کوتاه از #زندگی شهید #مدافع_حرم #دهــــه_هفــتــــــادی ـ----------------------------- 🔷 «حجت‌الاسلام محمدامین کریمیان»:🔷 👈مادر شهید: به او گفتم #شهيدشو، اما #اسير_نشو من اسارتت را نمی‌خواهم/ به شوخی به او می گفتیم یک آدم درسخوان استخوانی، در جبهه زیر دست و پا می‌ماند ،غافل از اینکه او #چریک بود و ما نمی‌دانستیم💔 👈همسر شهید: خبر #شهادت علیرضا را به بدترين نحو😭 در يكی كانال‌های محلی تلگرام خواندم، محمدامین هر روز صبح که از خواب بلند می شود به عکس پدرش سلام می کند و آن را می‌بوسد😘 ... ـ--------------------------------- ‌♡مــدافــ🔻حــرمـ🔻ــــــع♡ #شهیدامیــــــن_کــریمیــــــان🌹🍃 #دهــــــہ.هفتــــــادے😘👌 شادےروحش #صلوات.... 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
﷽ ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 🌀نگاهش حکایتی داشت که چشمانش آسمانی شد🕊✨ 💠یه روز نگاه کردم تو چشمای👀 حاج ابراهیم گفتم ابراهیم چشمات چقدر قشنگن👌 گفتم چشمای👀 تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی ذاره تو این دنیا برای خودش بر می داره✨ مطمئنم حاجی تو وقتی شهید🕊 بشی سرت جدا می شه چشماتو👀 خدا می بره. همسر حاج ابراهیم همت می گه چشمای👀 ابراهیم من بخاطر این قشنگ بود 🔻یکی بخاطر اینکه این چشم ها هیچوقت به گناه باز نشد🌸✨ 🔻دوم اینکه هر وقت خونه بود سحر پا می شدم می دیدم چشمای قشنگ حاج ابراهیم دارن در خونه خدا چه اشکی می ریزن🍃😭 گفتم من مطمئنم این چشما👀 رو خدا خاطر خواه شده چشمات نمی مونه😔 آخرش هم تو عملیات خیبر از بالای دهانش و لبهاش سرش رفت چشما👀 رو خدا با قابش برداشت و برد😭😭 خاطراتی از همسر شهید🌸 #محمد_ابراهیم_همت🌹🍃 #روزتـــون متبرڪ به #نگــاه‌شهدا🕊🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
4_5832469045693122092.mp3
1.98M
🔸 #پادکست #صــوتــــــ1☢ ⇩گــذرکوتــــاه بــــرزنــدگــی⇩ #شهیــدسیــــدمجتبــے_علمــــدار🌹 📚گزیده کتاب خادم الزهرا (شهیدسیدمجتبی علمدار) گوینده : محمد محمدزاده 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🔰سرباز وظیفه" #بهنام_چوپان‌_نژاد" از شهدای عرصه نظم و امنیت است که در تاریخ 20 تیرماه سالجاری در شهرستان جیرفت در درگیری با اشرار مسلح و قاچاقچیان مواد مخدر به فیض شهادت نائل آمد.🌹✨ ✅ باشد تنهایشان نگذاریم و اسلحه بر زمین افتاده شهید عزیز و جوانمان را برداریم.👌 #شهید_سرباز_بهنام_چوپان_نژاد💔🍃 #سالروز_شهادت 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق💖 #قسمتــ_ســــے و دوم ۳۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💢– خب
❤️ ۳۳ ـ------------------------------ 🌼⇦قرار است که یک هفته در بمانیم. دو روز به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود😭. من و ، فقط می کردم. علی اصغر به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از این که بخواهم با خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم، خجالت می کشیدم. فقط منتظر ماندم تا بالاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند.😔  💠چنگالم را در ظرف سالاد فشار می دهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا می خورم.😳 فاطمه به پهلویم می زند و می گوید: آروم بابا! همه اش مال خودته.😁 ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پُر جواب می دهم: دکتر؛ دیرشده؛ می خوام برم . – وا خب همه قراره فردا بریم دیگه. – نه من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته. دیگه فرصت زیادی نمونده.🌸 فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر می کند.🖥 – بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین. چنگالم را طرفش تکان می دهم و می گویم: اتفاقاً این شیطون پدر سوخته ست که توی مُخ تو رفته تا منو پشیمون کنی.🌼 – وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن.😳 – من می خوام نماز صبح حرم باشم.😔 دلم گرفته فاطمه.😢 یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت می دهم.😭 – باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو تا برات آژانس بگیرن. پیاده تو تاریکی نرو.    سرم را تکان می دهم و از روی تخت پایین می آیم. در کمد را باز می کنم، لباس خوابم را عوض می کنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را می پوشم. را لبنانی می بندم و را سر می کنم. فاطمه با موهای بهم ریخته، خیره خیره نگاهم می کند. می خندم و با انگشت به موهایش اشاره می کنم.😔 – مثل خُلا شدی!😟 فاطمه اخم می کند و در حالی که با دست هایش سعی می کند وضع بهتری به پریشانی موهایش بدهد، می گوید: ایشششش! تو زائری یا فضول؟😁 زبانم را بیرون می آورم و می گویم: جفتش خانوم.😛 آهسته از اتاق خارج می شوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می کنم. از داخل  یخچال کوچک کنار اتاق، یک بسته شکلات 🍫و بطری آب برمی دارم و بیرون می زنم. تقریباً تا آسانسور می دوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار می دهم و بی خود ذوق می کنم.😊 شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمی بیند، اما یک دفعه یاد دوربین های مدار 📹بسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمی دارم.     آسانسور که می رسد سریع سوارش می شوم و درعرض یک دقیقه به سالن انتظار می رسم. در بخش پذیرش، خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته و خمیازه می کشید. با قدم های بلند سمتش می روم.😊 – سلام خانوم! شبتون بخیر. – سلام عزیزم؛ بفرمایید. – یه ماشین تا می خواستم. لبخند مصنوعی می زند و اشاره می کند که منتظر روی مبل بنشینم. در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. هوا نیمه سرد و ابری است. عطر خوش فضا را می بلعم. را روی سرم مرتب می کنم و تا ورودی خواهران تقریباً می دوم. نمی دانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق، خودم هم تعجب می کنم. هوای ابری و تیره☁️، خبر از بارش مهر می دهد. بی اراده لبخند می زنم و نگاهم را به پر نور (ع) می دوزم. دست راستم را این بار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب می کنم. “ممنون که دعوتنامه ام را امضاء کردید. .”     چقدر حیاط خلوت است. گویی یک منم با 😍❤️. چهره ام را خیس می کند. یعنی این قدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت!؟ 😔حال غریبی دارم. آرام آرام حرکت می کنم و جلو می روم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه می خواهم. “یک بدید تا برگردم. فقط مخصوص من.” احساسی که الآن در وجودم می تپد، سال پیش مرده بود. مقابل پنجره فولاد می نشینم. شده برایم. کبوترها از سرما پُف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته اند. تعدادی هم روی وول می خورند. زانوهایم را بغل می گیرم و با نگاه،😭 جرعه جرعه آرامش این بارگاه ملکوتی را می نوشم. صورتم را رو به آسمان می گیرم و چشم هایم را می بندم. یک لحظه در ذهنم چند بیت می پیچد.🌸 – . ـ---------------♡♥♡----------- .....🌸🌼🌸 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️