eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
780 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دوم ] من اصلا شخص کنجکاوی نبودم. تا به خاطرم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:« » [ ] صبح قبل از رفتن به مغازه به شرکتی زنگ زدم که کسی را برای نظافت منزل بفرستند. گفتم حتی الامکان پیرترین کارگر را بفرستند. حوصله ی چشم و ابرو نازک کردن بعضی از آنها را نداشتم که معلوم نبود برای نظافت می آیند یا... خانم ۶۰ ساله ای را فرستادند و خلاف ظاهرش به سرعت و یک ساعته همه جا را برق انداخت. طبق قانون کار مزدش را دادم و برابر با مزدش مبلغی را بعنوان انعام کف دستش گذاشتم. آدم عاطفی نبودم اما از اعماق قلبم ناراحت بودم که این زن با این سن و سال مجبور بود که در منازل مختلف و با مواجهه با اخلاق ها و خرده فرمایشات مختلف کار کند. انگار دلم سوخته بود. از همان لحظه تصمیم گرفتم که هرگز از هیچ شرکتی نظافت چی نخواهم. ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود. مغازه از منزل جدیدم کمی دورتر بود و رفتنم به آنجا آن هم در این ساعت بی فایده بود. لباسم راعوض نکردم و مشغول یک آشپزی جانانه و پسر پسند شدم. املتی درست کردم که فقط اسمش املت بود اما هر چه که بگویی توی املت مخصوص سرآشپز حسام پیدا میشد. با لذت تخم مرغ ها را اضافه می کردم که افشین تماس گرفت. _ ها... چی میخوای؟ _ بی ادب سلامت کجاست؟ _ علیک هم براتو... بنال ببینم... _ چرا مغازه نیستی؟ _ نرسیدم بیام. رفتی مغازه؟ _ بابا دمت گرم... پاک آبرومو بردی دیگه... _ چی میگی بابا حال ندارم. درست بگو ببینم چته؟ _ مگه قرار نبود امروز النا بیاد مغازه ت؟ خوبه دیشب کلی سفارش کردم تخفیف بدی. الآن زنگ زده میگه سرکارم گذاشتی رفیقت نیست. مغازه ش بسته. حوصله توضیح دادن به افشین را نداشتم. از گرسنگی ضعف میرفتم و ای دل غافل... املت نازنینم سوخته بود و بوی سوختگی همه جا را برداشته بود. دوست داشتم افشین را از گوشی بیرون بکشم و کله اش را له کنم. با لحنی عصبی گفتم: _ نبودم که نبودم. مغازه خودمه اختیارشو دارم. اصلا حال کردم امروز نرم. تو هم مارو کشتی با این دخترخاله جونت. هی النا اینو گفت النا اونو گفت النا کوفت النا درد... افشین هم پشت خط عصبی شده بود و با نعره هردو تماس را قطع کردیم. پنجره را باز کردم که بوی سوختگی از فضا خارج شود. با عصبانیت به سمت یخچال رفتم. ظرف ... را پر کردم و آنرا یک نفس سر کشیدم. به اندازه کافی از عصبانیت داغ بودم و با نوشیدن ... داغتر شدم. صدای اذان مسجد بلند شد و از پنجره ی باز آشپزخانه بر محیط خانه غالب گشت. با حرص پنجره را روی هم کوبیدم و رو به روی تلویزیون نشستم و مشغول دیدن تکرار فوتبال دیشب شدم. عجیب گرسنه ام بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوم حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با حاج آقای مسجد تماس گرفت جهت جاری شدن صیغه به منزلشان بیاید. حسام رو به حاج رسول گفت: _ اگه اجازه بدید تا حاج آقا تشریف میارن چند لحظه با حوریا خانوم صحبت کنم. حاج رسول موافقت کرد و حسام را به همراه حوریا راهی اتاق حوریا کرد. حوریا به داخل اتاق رفت و حسام پشت سرش وارد شد. حوریا به سمت حسام برگشت و نگاه پرسش وارش را به حسام دوخت. حسام خنده اش گرفت. آرام در را روی هم گذاشت و رو به حوریا گفت: _ بشینیم؟ حوریا دستپاچه شد و با لبخند به حسام تعارف کرد روی صندلی میز تحریرش بنشیند. خودش هم لبه ی تخت نشست و باز نگاه خود را به حسام دوخت و منتظر بود بفهمد چه حرفی بین حسام و او باقی مانده است. حسام پا به پا کرد و گفت: _ تا چند دقیقه ی دیگه به هم محرم میشیم. میخوام خیال خودمو راحت کنم. و با تردید و گره کوچکی که به ابرویش افتاد ادامه داد: _ ممکنه توی زندگی با من خیلی اتفاقا بیفته. خودت میدونی گذشته ی متفاوتی با وضعیت الانم داشتم. ماجرای رستوران و بعد هم قضیه ی النا و برخورد تو... چطور بگم... حوریا با کمی دلخوری و صدایی که از پس حنجره اش بیرون زد با پشیمانی گفت: _ من که عذرخواهی کردم... من... حسام نگذاشت به حرفش ادامه دهد. _ حوریا جان... من نخواستم با پیش کشیدن اون ماجرا تو رو خدایی نکرده شرمنده کنم. فقط دلم لرزیده. بهت هم حق میدم هر رفتاری رو داشته باشی اما... دوست دارم بعد محرمیتمون، این حسام رو بشناسی نه اونی که ته ذهنت مونده. هر چند گذشته ی من تا ابد باهام هست و امکان داره موارد مشابهی از اون اذیت و آزارها در کنار من به واسطه ی گذشته م تجربه کنی. اما بی ریا و بدون دروغ بهت می گم که نه دختری تو زندگی من بوده و نه با کسی ارتباط داشتم. اولین و آخرین دختری که به قلبم اومده خود تویی و برای خوشبخت کردنت از هیچ چیزی دریغ نمی کنم. نگاه حسام رنگ مهربانی گرفت. با کمی لبخند گفت: _ الان دیگه همه کس و کارم تو هستی حوریا. خودت می دونی توی این دنیا جز رفاقت افشین هیچکس رو ندارم. تو میشی دار و ندارم. میشی خانواده و کس و کارم. مطمئن باش بیشتر از تو، من مشتاق به نگه داری این زندگی جدیدم هستم. نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره فقط... هرگز پشتمو خالی نکن و بدونِ حرف و بحث، ذهن خودتو درگیر نکن. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده و باهام حرف بزن که باهم حلش کنیم. میخوام از این لحاظ مطمئنم کنی. حوریا که تا این زمان سکوت کرده بود با حرف های حسام تحت تأثیر قرار گرفت و چشمانش لغزان از اشک شده بود و قطره اشکی سمج از پلک پایینش روی دست هایش چکید. همانطور سر به زیر گفت: _ هرگز نمیذارم این اشتباهی که کردم و اون قضاوت نابه جا، تکرار بشه. مطمئن باشید. با هم بیرون رفتند و حاج آقای مسجد را در کنار حاج رسول دیدند که با لبخند و لحنی گرم از آنها استقبال کرد و به آنها تبریک گفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #قسمت_دوم 🌈 یادش بخیر !! بچگی هام چقدر مسجد میرفت
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 از شب #ف-مقیمی 🌈 بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد!چون هیبت آقام کنارم نبود.از طرفی چندبار این حاج خانومهایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن .یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت : -دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول،نماز ما هم بهم میریزی؟.پاشو برو عقب.!!! بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد: -خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم.وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن..و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهای عقب و جلو هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن.. و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم .اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود.میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد.پانزده سال پیش واسه فوت آقام. ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂