【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ویکم] هر چه پیش می رفتیم طپش قلبم بالاتر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_ودوم]
کنار حاج میمنت که حالا می دانستم حاج رسول هم صدایش می زدند، نشسته بودم. همسر و دخترش توی آشپزخانه بودند که حاج رسول صدایشان زد.
_ حاج خانوم... حوریا... چرا نمیاید دیگه؟
دختر از کنار درب آشپزخانه با شرم سرک کشید و گفت:
_ مامان میگن ما آشپزخونه می مونیم شما راحت باشید
_ نمیخواد. حسام از خودمونه. بیاید دور هم باشیم.
آرام وسایل باقیمانده را سر سفره گذاشتند و هر دو رو به روی ما نشستند. شرم از حضور ناموقعم، سراپای وجودم را گرفت. اصلا من اینجا چه می کردم؟ چه حس عجیبی بود، وسط یک خانواده بودن و با یک جمع کامل غذا خوردن و هم صحبت شدن. بوی کوفته و نان سنگک و عطر ترشی و بشقاب سبزی و پارچ پر از دوغ هوش از سرم برد و در عین معذب بودن، یک دل سیر غذای خانگی خوردم و غرق شدم در ایام خوشی کودکی ام.
_ دستتون درد نکنه حاج خانوم. خیلی خوشمزه بود. سالها بود چنین غذایی نخورده بودم.
بلافاصله دستپاچه شدم و گفتم:
_ آخه بابام کوفته دوست نداره به همین خاطر مامانم درست نمیکنه.
_ نوش جونتون پسرم. ببخشید حاجی دیر به من گفت که مهمون داره.
_ اتفاقا عالی بود. ببخشید من ناموقع مزاحمتون شدم
حاج رسول گفت:
_ بسه دیگه تعارف تیکه پاره نکنین. بریم توی ایوان که یواش یواش بحثمونو شروع کنیم. فرمانده حوریا... میدونی بابا بعد غذا چی میخوره که...
_ بله... بابا نمیذاره ویتامین غذا به جونش بشینه چایی رو میریزه روی غذا
_ غر نزن دیگه... چاییتو بیار
_ چشم...
دلم برای حرف هایشان ضعف می رفت. چقدر برای نداشتن خانواده ام حسرت تلنبار شده بود به عمق قلبم. روی فرش ایوان نشستم. حاجی هم سعی کرد خودش تنهایی بنشیند. یک پای او اصلا حرکت یا توانی نداشت اما پای دیگرش سالم بود. توی خانه ویلچر را نمی آورد و با دو عصا و پای سالمش از پس حرکت و کارهایش بر می آمد اما انگار تحمل مسافت های طولانی بیرون از خانه، برای آن پای سالم سخت بود و جور حرکت را به پای ویلچرش می انداخت
_ خب... آماده ای شروع کنیم؟
سرم را به نشانه رضایت تکان دادم
_ اول از همه بهم بگو ببینم خدا رو چطور میبینی؟
_ خالق... خدا رو بزرگ میبینم و خالق همه ی جهان هستی
_ خب به نظرت... آیا این خدای بزرگ که اتفاقا خالق تمام جهان هستی هم هست، به نماز من وشما احتیاجی دارہ ؟
سکوت کردم.
_ خدا هیچ احتیاجی به نماز من و شما ندارہ. توی خودِ نماز هم میگیم اللہ الصمد (خدا بی نیاز است) میگن خب، خدا به نماز من نیاز ندارہ،منم ڪه نیاز ندارم،خب خداروشکر،نمیخونم
بذار یه مثال برات بزنم. بچه میاد خونه
میگه مامان !مامان !بیچارہ معلممون. مادر میگه چرا ؟ بچه میگه انقدر مشق احتیاج دارہ گفته هرکدوم دہ صفحه بنویسید، بیچارہ گناہ دارہ، خیلی مشق میخواد. در واقع معلم به یک نقطه از مشق بچه نیاز ندارہ بلکه میخواد بچه با این مشق نوشتنا با سواد بشه و رشد کنه. خدا به نماز ما احتیاجی ندارہ، ما با نماز قد میکشیم. نماز یک دانشگاهه...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_ودوم
( حوریا می گوید )
توی بی حوصلگی خودم بودم و از باشگاه برمی گشتم که النا با من تماس گرفت و بعد از خوش و بش گفت:
_ افشین میگه امروز تولد آقا حسامه. گفت شاید ندونی و بهت اطلاع بدم.
ساعت از هفت عصر گذشته بود و هوای گرم و آفتاب داغی که به تن عرق کرده ام می خورد مرا بیشتر بی حال می کرد. وقت چندانی نداشتم و حسام ساعت ۹ شب به خانه می آمد. از النا تشکر کردم و تماس را قطع کردم. نمی دانم چرا بین این همه حرف و مکالمه ام با حسام، از تولد یکدیگر چیزی نپرسیده بودیم؟
فقط می دانستم پنج سال از او کوچکتر هستم. سریع به قنادی رفتم و کیک شکلاتی کوچکی خریدم و همانجا بادکنک ها را سفارش دادم. بیشتر از این برای تزئینات زمان نداشتم. هنوز کادو هم نخریده بودم و از همه بدتر نمی دانستم چه باید بخرم؟ با النا تماس گرفتم و گفتم قبل آمدن حسام به منزل ما بیایند که او را غافلگیر کنیم. وسایل پیتزا خریدم و قصد داشتم برای شام هم پیتزا درست کنم. از فکر خرید کادو بیرون آمدم و تصمیم داشتم فعلا باهمین کیک و بادکنک و شام و برنامه ای در سکوت و تاریکی به همراه النا و افشین برای او خاطره سازی کنم و بعدا با هم می رفتیم برایش کادو می خریدم. همیشه دوست داشتم وقتی متأهل شدم مثل برنامه های شاد و فانتزی که در فضای مجازی می دیدم، عشقم را غافلگیر و ذوق زده کنم اما حالا در واقعیت آنچه که دوست داشتم به تحقق نمی پیوست. با عجله به خانه رفتم و وارد اتاقم شدم. شوکه شده به دیوار رو به روی تختم خیره شدم. قاب عکسی که لحظه ی زیبا و عاشقانه مان را به رخ می کشید دیوار را پر کرده بود. تکه کاغذی به گوشه ی سمت راست تابلو چسبیده شده بود که روی آن با خطی نه چندان زیبا نوشته شده بود « برای زندگیم که نفسم به نفسش بنده. غمتو نبینم خانومم. امیدوارم خوشت بیاد » از اینهمه مهربانی اشکم درآمد. این پسر حتی روز تولدش، به فکر خوشحالی من بود. واقعا هر کاری هم می کردم محبت اش جبران نمیشد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal