استاد عابدینی عزیز نقل میفرمودند که از شهید ابومهدی المهندس سوال شد، شما وقتی که در میادین جنگ در تیررس مستقیم دشمن قرار میگیری آیا نمی ترسی؟
ایشان به یکی از فرمایشات آقا امیرالمؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه اشاره فرمودند که حضرت میفرمایند:
کفی بالاجلِ حارساً. (حکمت ۳۰۶)
اجل برای حفاظت انسان کافی است.
استاد می فرمودند:
کسی که به این باور برسد که مرگ مقدَّر است و هر زمان که وقتش باشد میرسد (ولو کنتم فی بروج مشیدة)، وقتی چنین هست دیگه از چی بترسم. همان مرگی که از آن میترسم نگهبان من است.
لذا همیشه در خط مقدم حرکت میکردند.
#شهید ابومهدی المهندس
#ترس از مرگ
eitaa.com/shahidaneh110
بسم الله الرحمن الرحیم
وَإِن يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَإِن يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﮔﺰﻧﺪ ﻭ ﺁﺳﻴﺒﻲ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺳﺎﻧﺪ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺍﻭ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﺧﻴﺮﻱ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﻓﻊ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻧﻴﺴﺖ ; ﺧﻴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﻰ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
(يونس/١٠٧)
eitaa.com/shahidaneh110
بسم الله الرحمن الرحیم
...ترکش های سرخ و گداخته زوزه کشان به این سو و آن سو می رفت و خواب را از همه می گرفت گلوله ها به گرده آسفالت مینشست. همدانی به یاد سرنوشت گروه بهمنی و فریدی افتاد و با خود گفت: این دفعه اگر عراقی ها بیان میدونن که زیر پل آدم هست، باید بزنیم بیرون شاید این یه آتش تهیه باشه. گامهای همدانی به بیرون پل که رسید همان جا ایستاد؛ مات و متحیر مانده بود اصلا نفهمید محمود شهبازی کی از زیر پل بیرون آمد، داشت نماز شب میخواند کمی دورتر از دهنه پل و نزدیک تپه مجاهد، همان جا که خمپاره ۱۲۰ مثل باران میبارید، همدانی شگفتزده گفت: خدایا این دیگه کیه؟ کم کم داشت زوایای تازهای از شخصیت فرماندهاش را کشف میکرد. صدای انفجار خمپاره ها لحظهای قطع نمی شد. احساس شرمی سراپای همدانی را در خود فرو گرفت، نه یارای برگشتن به زیر پل را داشت و نه نمی توانست یک گام به سمت شهبازی بردارد. صدای محمد بروجردی در شب معارفه در سپاه مدام در گوشم می پیچید: این امانت ماست دست شما؛ امانتدار خوبی باشید.
شهبازی نشسته بود وسط آتش، مثل ابراهیم خلیل، با آرامش تمام قنوت می گرفت خم می شد، به سجده می افتاد و همین آرامش جرأت حضور در خلوت او را از همدانی می گرفت...
#شهید حاج حسین همدانی
#شهید حاج محمود شهبازی
# کتاب راز نگین سرخ
#ترس از مرگ
eitaa.com/shahidaneh110
قسمتی از وصیت نامه عارف سیزده ساله، شهید علیرضا محمودی پارسا:
...پدر و مادر عزیزم می دانم که برای من سختی های زیادی دیده اید و بی خوابی ها کشیده اید. من شما را خیلی دوست داشته و دارم ولی بدانید که من خدا و اسلامم را از شما بیشتر دوست دارم.
خواهش میکنم که در مصیبت من گریه نکنید و اجر خودتان را ضایع نکنید و فقط طول عمر امام عزیز را از خدا بخواهید و در عزای من جشن وصال خدا را برپا کنید. و جشن شادی برپا کنید.
شهادت:۲۹ بهمن ۱۳۶۱
#شهید علیرضا محمودی پارسا
#عارف ۱۳ ساله
eitaa.com/shahidaneh110
May 11
سلام و احترام.
امروز تشییع جنازه ۲۱ نفر از شهدای زینبیون و فاطمیون در قم عزیز هست که در درگیری های اخیر ادلب سوریه به شهادت رسیدند.
این شهدا در حالی در قم مظلومانه تشییع میشوند که خانواده بسیاری از آنان در کنار آنها نیستند.
eitaa.com/shahidaneh110
اقلیم شهود
باز از جبهه حق نعش شهید آوردند
ورقی پاره ز قرآن مجید آوردند
چاوشان حرم از علقمه خوزستان
جسم بی دست ابوالفضل رشید آوردند
آن که با یاد لب تشنه سردار سحر
آب بر آب فشاند و نچشید آوردند
سرخوشان حرم عشق ز اقلیم شهود
به دل خسته عشاق امید آوردند
های یاران! بشتابید و لبی تر بکنید
باده از کوثرِ میزان و حدید آوردند
مَشکِ اشک دل عشاق مشبک شد، آی
باز از جبهه حق نعش شهید آوردند
مرحوم استاد رحمدل شرفشاهی
eitaa.com/shahidaneh110
چقدر فرقه بین زندگی کسانی که از مرگ گریزانند و کسانی که مرگ تاجرانه را از خدا تمنّا میکنند.
شهادت مرگ تاجرانه است.
eitaa.com/shahidaneh110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم کامل تر مکالمه شهید پاشاپور و شهید سلیمانی و ابراز نگرانی شهید پاشاپور از حضور حاج قاسم در خط
eitaa.com/shahidaneh110
اون روز شور و نشاط همیشگی رو نداشت.
سر سفره هم که نشست دستش به غذا نمیرفت. نمیدونست چطور حرف دلش رو به پدر و مادرش بگه و اونا رو راضی کنه.
پیش خودش گفت: عصر که مادرم میبرم جلسه قرآن حرفام رو بهش میزنم.
ماشین رو روشن کرد.
معمولا خیلی تند میرفت.
مشکل فقط تند رفتن نبود.
در حین رانندگی هم گوشی اش دستش بود، یا پیامک میزد یا تلفن.
اما اون روز نه از تند رفتن خبری بود و نه گوشی به دست گرفتن.
انگار فکر و ذهن حامد جایی دیگه است. دیگه اون حامد شوخ و بانشاط هر روز نبود.
آروم میرفت.
مادرش هم متوجه حال حامد بود که حامد زد روی ترمز و کناری توقف کرد.
گفت مامان یه تصمیمی دارم ولی همش نگرانم باهام مخالفت کنید.
گفتم چیه مامان جان؟
بی مقدمه اصل مطلب رو گفت: میخوام برم سوریه.
مامان گفت: همین! یعنی سر رفتن به سوریه اخمات تو همه و اینقدر دمقی؟
حامد تعجب کرد و پرسید یعنی شما مخالفتی ندارید؟
مادر که لبخندی گوشه لب داشت گفت: من اگه ده تا مثل تو داشتم هم مانع رفتنتون نمیشدم.
حامد که حالا مصمم تر شده بود، دست های مادرش رو فشرد و گفت:
( مادر جان، باید یه قول سخت بهم بدی، قول بدی که اگه شهید شدم، مثل همین حالا نذاری کسی اشکت رو ببینه!)
# شهید اباالفضلی جبهه مقاومت
# شهید حامد جوانی
eitaa.com/shahidaneh110