*بیتالمال*
🌱یک روز در پادگان صدایت کردند. وقتی به دژبانی رفتی، پدر و مادرت را دیدی ڪه زیر سایهی چند درخت ایستادهاند.
🌱 اسلحهی روی دوشت به زمین کشیده میشد. پدر وقتی که این حال را دید، با همان روحیهی نظامی و جدّیاش گفت:
آخه تو با این جثهات میخوای بری جنگ؟ کوله پشتی، پشتت جا میشه؟
تو اصلاً میتونی بجنگی؟!
او میگفت و تو سرت را پایین انداخته بودی.
🌱وقتی گمان کردی حرفهایش تمام شده؛ گفتی: ما آموزش دیدیم بابا، میخوایم بریم جبهه.
پدرت وقتی فهمید حرفهایش اثری نداشته، با تلخی گفت: با چند روز آموزش میخوای بری؟
مگه میشه اینطوری جنگید؟!
بیا برو بشین سرِ درس و مشقت.
🌱تو هم با ناراحتی اما آرام گفتی: بابا! من باید برم. الان ۱۸ روزه روی این ڪفش بیت المال راه رفتم، دیگه نمیتونم بیام خونه.
🌱این را ڪه گفتی پدرت مطمئن شد تصمیمت را گرفتهای. آنها به ملایر برگشتند و تو هم خودت را برای اعزام عملیات رمضان آماده کردی.
#شهید_احمدرضا_ احدی
#رتبه_یک_کنکور_پزشکی
#رتبه_یک_کنکور_عشق
http://eitaa.com/shahidaneh110