#خاطراتشهدا
شهید حمید سیاهکالی مرادی
نماز باصفا میخوند.تو اتاق ارام و تاریک نماز میخوند سجده های طولانی داشت دل از نماز نمیکند.ادبش عالی بود صداش هیچ وقت بلند نبود، مهربان بود
همه چیز رو برای همه میخواست جز خودمون...
مثلا اگه مغازه نزدیک خونه بسته بود سعی میکرد خرید نکنه و صبر کنه تا مغازه باز بشه چون میگفت همسایه هست و حق داره گردنمون.هیچ کس دست خالی از منزل ما نمیرفت اگه تقاضای کمک میکرد.مزار شهدا میرفت و حسابی با شهدا درد و دل میکرد.هر کس بهش ظلم هم میکرد باز با اخلاق و احترام باهاش برخورد میکرد.به مال حلال اهمیت میداد.مراقب حق الناس بود مثلا از چراغ قرمز رد نمیشد تا ماشین ترمز کنه و باعث اصطحلاک ترمز ماشین مقابل بشه و حق الناس به گردنش باشه.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
http://eitaa.com/shahidaneh110
یادت باشه ! یادمهست !
🌷 بخش اول
🌟 سینی چایی رو که جلو حمید گرفتم سرش را به آرامی بالا آورد. لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست این اولین بار بود که من حمید را از نزدیک میدیدم، اما تعریفش را همیشه از همه فامیل شنیده بودم ادب و متانت و هوش سرشارش زبانزد همه فامیل بود.
🔹بخش دوم
⚡️یک ربع به پایان کلاس مانده، اما نمیدانم چرا امروز بی قرارم. این یک ربع آخر دیگر صدای استاد را نمیشنیدم. چشمانم خیره بر تخته، اما روحم جای دیگری است. بد جوری دلتنگ حمیدم. از استاد اجازه گرفتم زودتر کلاس را ترک کنم.
امشب تولد حمید است. دلم میخواد این بار غافلگیرش کنم. لیست کارهایم را در ذهنم مرور میکنم و به راهم ادامه میدهم.
اول از همه به شیرینی فروشی رفتم، کیکی که سفارش داده بودم را تحویل گرفتم. عکس حمید از روی همان کیک هم دلبری میکرد چقدر دلم برای دلبری هایش تنگ شده.
وارد گل فروشی شدم. چند شاخه گل نرگس خریدم گل مورد علاقه حمید. بعدهم به پدر و مادرم و پدر و مادر حمید زنگ زدم و برای جشن دعوتشان کردم.
🔹بخش سوم
🌟حمید کنار آینه ایستاد همین طور که خودش را در آینه نگاه میکرد ! کلاه را از روی سرش برداشت و گفت: فرزانه جانم! ببین بدون کلاه بهترم یا با کلاه ؟
به قد و بالای زیبای حمید نگاهی انداختم یک لحظه حس کردم این آخرین باری است که حمید را میبینم، بغضم گرفت، به سختی بغضم رو قورت دادم و صدامو صاف کردم گفتم حمید من چه با کلاه و چه بی کلاه زیباست، اما به نظرم در این لباس زیباتر شدی!
خم شد ساکشو برداشت و گفت این لباس
مقدس است و زیبایی خاصی دارد که حمید تو را زیبا کرده !
دلم نمیخواست نگاهم را از صورتش بردارم. کاش کاش فرصت بیشتری داشتم برای نگاه کردنش!
گفت: راستی فرزانه جانم! اگر از آنجا زنگ زدم جلو دوستانم نمیتوانم بهت بگم دوستت دارم چه کنم؟
گفتم حمیدجان! بیا یه رمز بزاریم. سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت فکر خوبی است!گفتم پس به جای دوستت دارم بگو یادت باشه من هم میگم یادم هست. حمید باز به نشانه تایید سری تکان داد و لبخندی زد و خداحافظی کرد.
از پله ها که پایین میرفت بلند میگفت: یادت باشه یادت باشه یادت باشه. منم میگفتم یادم میمونه یادم میمونه!
انگار بند دلم پاره شد و همه هستی و وجودم به یکباره از کالبد بدنم بیرون رفت.
بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد صدای هق هق گریه را که شنید، ایستاد. مکثی کرد سرش را برگرداند اشک در چشمانش حلقه زده بود ، برگشت و گفت: فرزانه ی من! با گریه هایت دلم را لرزاندی! اما ایمانم را نه!
گفتم مانع رفتنت نمیشوم چون نمیخوام فردا در قیامت شرمنده حضرت زهرا ( سلام الله علیها) باشم.
🔹بخش چهارم
✨وارد سالن معراج الشهدا شدم. به سختی قدم بر میداشتم. تا پیکر حمید چند قدم فاصله ای بیش نبود، اما چندین بار نشستم و برخاستم. در وجودم دنبال سر سوزن نیرویی می گشتم تا خودم را هر طور شده به بالای سر حمید برسانم .
رسیدم بالای سر حمید. دیگر یارای ایستادن نداشتم. پاهایم سست شد بی اختیار بر روی زمین افتادم. چشمان زیبای حمیدم بسته بود. چه آرام و با طمانینه به نظر میرسید. با دستانم صورتش را لمس کردم. صورت بهاری حمیدم زمستان شده بود. سرد سرد سرد بود. باورم نمیشد حمیدی که سه روز پیش با او صحبت کردم این قدر سرد شده باشد.
کلی حرف آماده کرده بودم برایش بگویم اما لبخند زیبای حمید نشان از حال خوبش میداد. نخواستم با غصه هام حال خوبش را خراب کنم. سرم را آرام بردم کنار صورت حمید و صورتم را بر صورتش گذاشتم شاید کمی آرام شوم.
شهادتت مبارک پرستوی مهاجرم!🍂
🔹بخش پنجم
🪴وارد گلزار شهدا شدم انس عجیبی با گلزار دارم جزئی از وجودم در گلزار نهفته است تقریبا هر روز به دیدن حمید می آیم. زمستان، پاییز، بهار، تابستان همه چهار فصل را در گلزار دیده ام.
به کنار آرامگاه حمید میرسم پدر و مادر حمید و پدر و مادرم زودتر از من رسیده اند من هم کنارشان نشستم فاتحه ای هدیه کردم، شاخه گل های نرگس و کیک را روی آرامگاه گذاشتم و شمع ها رو روشن کردم. حمید من امسال ۳۴ ساله شده است.
عطر گل نرگس همه فضا رو پر کرد؛ همان عطری که حمید عاشقش بود ولی از همه عاشقانه هایش در راه دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها گذشت. بوی حمید را حس میکنم صدای حمید را میشنوم و جمله ای که در آخرین لحظات با عشق تکرار میکرد یادت باشه یادت باشه. حس میکنم حمید من در همه جا حضور دارد فقط این چشمان خاکی من است که صورت زیبا و آسمانی حمید را نمیبیند. 💫
🍃با صدای مادرم سرم را از روی سنگ مزار بر میدارم روی مزار پر شده از گل های نرگس! گویا حمیدم مهمان دارد. سرم را میچرخانم دورمان پر شده از مهمان هایی که مزار حمید را گلباران کردند.
🔹لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.( ۱۶۹ آل عمران)
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
✍️ تدوین: سیده راضیه حسینی نژاد