#بیست_و_یکم_دیماه
#سالروز_شهادت
خبرنگار صدا و سیما
#شهید_والامقام
#غلامرضا_رهبر
#نخستین_شهید
#رسانه_ملی
#شهید_غلامرضا_رهبر در سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد، در آبادان درس خواند و با آغاز نهضت انقلاب اسلامی، مجاهدتهای خود را در راه انقلاب آغاز کرد و پس از پیروزی انقلاب نیز با نهادهای مختلف انقلابی همکاری داشت.
#غلامرضا_رهبر از سال ۱۳۵۸ فعالیت خود را در صدا و سیمای مرکز آبادان و رادیو نفت آغاز کرد و در سمت «مدیر خبر» رادیو آبادان و نماینده صدا و سیما در قرارگاه خاتمالانبیا(ص) در مناطق عملیاتی جنوب و غرب مشغول بهخدمت شد.
در هنگامه جنگ تحمیلی نیز با حضور در جبههها و زیر بارش توپ و خمپاره، با پیگیری کار خود، ایثارگری رزمندگان را روایت میکرد.
#شهید_جاویدالاثر_غلامرضا_رهبر در ۲۱ دی ۱۳۶۵ در دومین روز عملیات کربلای ۵ به #شهادت رسید .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی با ذکر#صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
4_5940792269836651428.mp3
13.22M
#مادری_از_عرش ۱۰
#استاد_شجاعی
#استاد_انصاریان
"سرّ المستودع فیها "
💠 همان راز سَر به مُهری ، که حقیقتِ حضرت زهرا سلاماللهعلیها به سبب ادارهی آن ، از عرش به زمین نازل شدند!
این "سرّالمستودع فیها "میتواند راز ماجرای سفرِ تو باشد در مسیری بالعکس ؛ از زمین تا عرش ❗️
چگونه چنین اتفاق عظیمی ،
ممکن میشود؟
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
✳ یک انقلابی دو آتیشه!
🔻 ...حالا من یک «انقلابی دوآتیشه» بودم و بدون ترس از احدی، بیمحابا [علیه رژیم] حرف میزدم... با تعدادی از جوانهای کرمان بر دیوارها شعارنویسی میکردیم... عمدهی شعارها مرگ بر شاه و درود بر خمینی بود.
🔸 اواخر سال ۵۶ بود. مدتها امتحان برای گواهینامه رانندگی میدادم. قبول شدهبودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذرینسب. گفت: «بیا تو، اتفاقاً گواهینامهات رو خمینی امضا کرده؛ آمادهاست تحویل بگیری.» من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجهدار دیگر هم وارد شدند... هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان میگفتند: «تو شبها میروی دیوارنویسی میکنی؟!» آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد. بهرغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که میکردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم ... سه روز از شدت درد تکان نمیتوانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر کردم هر چه باید بشود، شد! ...با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شدهبود.
📚 #از_چیزی_نمیترسیدم | زندگینامهی خودنوشت سردار شهید#حاج_قاسم سلیمانی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطراتی از زندگی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#مکتب_حاج_قاسم
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱٠۸
چند روز بعد زنگ زدی: «عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت. سوریه م، اما دارم برمی گردم.» قلبم فروریخت. . چرا؟ - مجروح شدم. نشستم روی زمین: «خدایا شکرت یعنی می آیی و میمونی پیشم؟» خندیدی: «نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی
نیست!»
. چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که
تو رو به من برسونه! امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تو را برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد. از سوریه برگشتی. آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور. وقتی خبر فوت او را به تو داده بودند، حاضر نشده بودی بیایی. اما حالا از سر اجبار برگشته و چراغ خانه ام را روشن کرده بودی. روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت و درمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم، اما روزی گفتی: «بعد از این خودم پاهام رو پانسمان می کنم، فقط کمکم کن.»
- من که دلش رو ندارم! | - تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام، بقیه ش با من نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت، خیلی مانده بود تا خوب شود. گفتم: «خدا پدر داعش رو بیامرزها»
خندیدی: «تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا می کنی!» - دعا می کنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی! . حالا چرا نور رو میندازی روی سقف، من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست!
. چون چشمام رو بسته م و دارم گریه
میکنم! |
- تو که الان گفتی خوش حالی! - ولی از دردی که میکشی، رنج می برم! نمی توانستم با رفتنت کنار بیایم، اما تو پا روی دلت میگذاشتی و میرفتی. بازهم میرفتی. چند روز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد. به زور خواستم ببرمت بیمارستان، قبول نکردی. از صاحب خانه، آقای
حاج نصیری خواستم بیاید. آمد و با پسرش تو را بردند دکتر. فهمیدیم پایت عفونت
نکرده، فقط آتل را محکم بسته ای که این طور سیاه شده. تا اینکه یک روز گفتی: «باید برم پادگان!» دلم قرص بود که هنوز پایت داخل گچ است. - با این پا؟ - با همین پا! ولی مراقبم. - پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم. باهم از خانه بیرون آمدیم، تو از آن سو من از این سو. در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا درآمد: «عزیز، اجازهمیدی برم سوریه؟» - آقامصطفی؟ با این حالی که داری نه، اجازه نمیدم! . اما اجازه من دست خداست. به آقاجون بگو عصات اونجا هم لازم میشه! و رفتی. به همین سادگی. شب از شدت ناراحتی به سیدمجتبی، یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود، پیام دادم: «سیدابراهیم رفت.» نمیدانست همسرتم، نوشت: نمیدونم این پسره دنبال چیه؟
یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا | کجا میری؟» با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دوراندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می آمد. ساز شهادت!
⬅️ #ادامه_دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
💢دستگیری عامل تعرض به تندیس شهید سلیمانی در شهرکرد
♦️رئیس کل دادگستری استان خبر داد: عامل تعرض به تندیس شهید سلیمانی شناسایی و دستگیر شد.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷