از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..."
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
📽 روایتی از زندگی شهید آرمان علیوردی
📌 در مستند "آرمان عزیز"
📺 شبکه افق
📆 شنبه ۲۴ دی ساعت ۱۸
📆 یکشنبه ۲۵ دی ماه ۱۰
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#شهیدی که
#پرچم آقارا باخون خودرنگ کرد
✍محمـدجـواد توی تبلیغـات بود
و نقـاشی می ڪشید قـرار شد
بـارگاه ملڪوتی امـام حسيـن ( ع ) رو روی دیــوار نقــاشی ڪنه.
♦️نزدیڪای غـروب ڪارمون تقریبا تمـوم شد محمدجواد در حال رنــگ ڪردن #پــرچــم_حــرم امام حسين( ع ) گفت؛
♦️حیفه این پرچم باید با #قـرمـز_خـونی_رنـگ_بشـه...
♦️هنــوز جمله اش تمـوم نشده بود
ڪه صـدای سوت خمپـاره پیچید،
♦️بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره
به سر محمدجواد خـورده
و خــون ســرش دقیقا به
پــرچـم حــرم امام حسین (ع) پــاشیــده..😔
🌹طلبه شهید محمدجواد روزی طلب
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : صد و پنجم
هم من و هم مهدی فهمیدیم که با چه قصد و منظوری به جای همدانی از متقینیا استفاده کرد مهدی در کنکور سراسری هم قبول شده بود اما دوست داشت مثل باباش عضو سپاه باشد. عاشق اخلاص و تواضع
بچه های سپاه بود. اتفاقاً سپاه آزمون
گرفت و مهدی قبول شد و برای
انجام دوره آموزشی به کاشان رفت چند ماه گذشت حتی یک بار نتوانست به ما سر بزند. دلم برای بچه ام حسابی تنگ شد. گفتم
:حسین» بیا بریم دیدن مهدی
گفت: «اون وقت دوستای مهدی بهش میگن بچه ننه
گفتم من مادرم دلم براش یه ذره
شده،
میریم جلوی پادگان
می بینیمش
گفت : اونوقت کسانی که مامان و
باباشون رو ندیدن دلشون میشکنه
مهدی هم راضی نیست به این کار
گفتم: باشه یه قراری توی شهر
میذاریم که کسی ما رو با بچه مون نبینه و همین کار را کردیم مهدی مثل مجرمها دور و بر را نگاه میکرد که کسی او را با ما نبیند و غر میزد که اصلاً چرا اومدید؟ مگه من
بچه م!»وقتی از کاشان برگشتیم حسین گفت: برا مهدی برو خواستگاری دیگه مثل ماجرای وهب از
سن و سال و کار پسرم حرفی نزدم گشتم و چند گزینه خوب و مناسب
پیدا کردم. مهدی از کاشان آمد از میان آنها اسم خانواده آقای دریایی
را که آوردیم سرش را پایین انداخت
گفت: و
«هرچی شما صلاح میدونید.»
ماجرا را با حسین در میان گذاشتم
👇👇👇
گفت: «آقای دریایی رو سالهاست میشناسم خانواده خیلی خوبیان. دوره آموزشی مهدی که تمام شد
قرار و مدارها بسته شد پیشنهاد کردند که خطبه عقد را حضرت آقا بخواند حسین پیگیری کرد گفته بودند که قراره آقا سفری به همدان
داشته باشن اونجا میشه خطبه
عقد رو بخونن
.سفر حضرت آقا انجام شد. حسین برای استقبال قاطی مردم با لباس
شخصی رفت و از سر شب لباس سپاه
پوشید و مثل یک سرباز تا آخرین روز کنار آقا بود. دفتر گفته بودند که عروس خانم و آقا داماد بیایند اما همان زمانی را که مشخص کرده بودند عروس خانم آزمون سراسری داشت و نتوانست به همدان بیاید
.دوباره من و مهدی به حسین اصرار
کردیم که برای تهران هماهنگ کن .گفت: این اصرار ما نوعی خودخواهیه مگه ما کی هستیم که با بقیه مردم فرق داشته باشیم یه ملّته و یه رهبر با یه دنیا درددل وقت آقا
باید به امور مهم تر صرف بشه.
همه پذیرفتیم و خطبه عقد را یکی از سادات در تهران خواند هنوز از کش و قوسهای ازدواج مهدی بیرون نیامده برای دخترم زهرا خواستگار آمد. اسم خواستگار امین آقا بود یک خانواده آرام و مؤمن و بی سروصدا که با هم در یک آپارتمان توی شهرک فجر زندگی میکردیم مادر امین آقا زهرا را به پسرش پیشنهاد داده بود. یکی دو جلسه با هم صحبت کردیم و موافقت اولیه شد ولی گفتم: «اگه میشه آقا پسرتون با حاج آقای ما یه دیدار و گفت و گو داشته باشن
امین آقا که بعداً داماد ما شد، تعریف
میکرد که وقتی مادرم گفت باید با
آقای همدانی جداگانه صحبت کنی
اولش ترسیدم بعد نماز خوندم و
آروم شدم باخواندن حدیث کساء آروم تر شدم رفتم مقابل حاج آقا نشستم از قبل خودم را برای سؤالات احتمالی از شغل و تحصیلات و درآمد
و
اعتقادات
وعالم سیاست آماده
کرده بودم درست مثل پرسش
کنکور برای هر سؤالی پاسخی
داشتم .اما حاج آقا نه از مهر دخترش
حرفی زد و نه از تحصیلات و شغل و
فقط یک جمله گفت:درآمد من.
زهرا خانم تا الآن پیش من از جانب خدا امانت بود. خیلی سعی کردم که به اون و بقیه بچه هام نون حلال بدم و حروم توی زندگی ام نیاد اگه قسمت بشه که با شما ازدواج کنه تنها درخواستم اینه که شما هم نون حلال بهش بدی.
حاج آقا با طرح موضوع ورود مال
حلال به زندگی ، مطلبی رو از من
خواست که تو سایه اون همه امور
زندگی معنا میشد.
تو همون اولین دیدار شیفته اش شدم و گفتم تلاش میکنم مثل شما نان حلال بهش
بدم.
دیدار امین آقا و حسین، زمینه توافق
نهایی دو خانواده را فراهم کرد و عقد
شدند ازدواج مهدی و زهرا در یک سال زندگیمان را طراوتی تازه داد دورمان شلوغ شد و عمه که حالا نوه هاش به خانه بخت رفته بودند تا
مدتی میهمانمان بود.
یک روز داشت برای نماز صبح وضو
میگرفت که افتاد و با ناله و فریاد او
حسین زودتر از ما بالای سرش رفت
دید از بینی اش خون میآید. خواست
بغلش کند که عمه
گفت :
حسین جان تکونم ،نده کمرم
شکسته باعجله اورژانس را خبر
کردیم پرستاران بهش دست که
میزدند ناله اش بالا رفت و مرتب
حسین را صدا میزد. مأموران
اورژانس بلندش کردند و بی توجه به
ناله و التماس او و نگاه نگران من و
حسین، بردنش بیمارستان
، بیمارستانی که اوضاع نابسامانی داشت هیچ کس پاسخگو نبود من و ایران به دنبال پتو و بالش و ملحفه تمیز بودیم که نبود و حسین رفت دنبال دکتر که او هم سر شیفت
کاری اش نبود.
⬅️ ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
#سلام_بانوی_آفتاب
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
◀️ با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز مان را آغاز میکنیم.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷