KayhanNews759797104121484950183551.pdf
13.88M
تمام صفحات
#روزنامه_کیهان
امروز دوشنبه دوم بهمن ۱۴۰۲
انسان شناسی 60.mp3
11.42M
#انسان_شناسی ۶۰
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
#دکتر_رفیعی
※ من نمیخواهم چند سالِ بعد، از انتخابها و تصمیماتم، پشیمان باشم!
※ من باید در آینده، با نهایت افتخار و سربلندی، از تمام انتخابها و تصمیماتِ گذشتهام یاد کنم!
❓این، چگونه ممکن میشود؟
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#کــلامشهـــید
💌نيتھا را خالص ڪنيد
و يقين بدانيد هر اندازه ڪه نيتھا را پاڪ ڪرده و آنچه در توان داريم بڪار گيريم به همان اندازه نصرت الھۍ نصيبمان
خواهــد گشت...
- شهیدسیدباقرطباطبایینژاد🌱
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت پنجم
📝بچه گربه ♡
🌷روزی به کاهدان رفتم تا برای به راه انداختن آتش ،تنور کیسه ای کاه بیاورم. محمد پنج ساله همراهم می آمد.
از دیوار کوتاه اصطبل وارد کاهدان تنگ و تاریک شدم و محمد آن طرف دیوار نظاره ام می کرد. با زحمت دست بردم تا یک کیسه را پایین بیاورم
🔸️در این هنگام محمد فریاد زد: مادر! تو را به خدا کیسه را نینداز فکر کردم مار یا عقربی دیده است. از ترس دور و برم را نگاهی انداختم با کمال تعجب سه بچه گربه را دیدم که مظلومانه با صدایی لطیف لا به لای کیسه ها مأوا گرفته اند.
🌷مادرشان نبود و به خواهش محمد از کیسه های کناری کاه برداشتم و به حیاط برگشتیم.
مشغول نان پختن بودم که محمد گوشه چادرم را کشید و گفت تنها مادر بچه گربه ها آمد. نگاهی انداختم و دوباره مشغول به کارم شدم
🔸️ولی محمد همچنان پیگیر بچه گربه ها بود و تا کاهدان سراغشان رفت و پس از چند دقیقه به سویم دوید و گفت تنها تکه ای نان میدهی تا به گربه ها بدهم خندیدم و گفتم پسرم بچه گربه ها شیر مادرشان را می خورند محمد گفت: مادرشان هم شیر می خورد؟
🌷جوابی برای سؤال محمد ، نداشتم گفتم ببین فصل زمستان است و باید آذوقه گندممان را تا فصل بهار برسانیم محمد :گفت از سهم خودم میدهم تا گرسنه نمانیم. تکه ای نان از درون سارق کشیدم و به او دادم محمد با خوشحالی نان را به گربه داد و برگشت.
فکر میکردم ماجرا تمام شده است
🔸️ ظهر فردا غذایمان نان سُرخ» بود.
همه مشغول غذا خوردن شدیم که صدایی از ایوان در گوشمان پیچید محمد با ذوق قسمتی از غذای درون بشقابش را برداشت و به سمت ایوان دوید هر چه کردم نتوانستم مانعش شوم.
🌷صبح فردا وقتی از شیردوشی گوسفندان بر میگشتم مقداری شیر را برای صبحانه همراهم آوردم.
بچه ها نان در پیاله ها ترید کردند و گرم خوردن بودند که باز صدای گربه از ایوان در آمد
🔸️ با عصبانیت از جایم برخاستم تا گربه را دور کنم ولی محمد پیاله اش را برداشت و فوراً خود را به کنار باغچه رساند و نصف پیاله شیر را برای گربه ریخت و بقیه را خودش خورد.
🌷گفتم پسرم او حیوان است و خدا روزی اش را می رساند
پاسخی داد که از خجالت آب شدم، گفت: ببین ما آدمها این قدر کیسه آرد را ذخیره می کنیم و باز هم با اضطراب تا فصل بهار زندگی می گذرانیم پس این حیوانات که فصل زمستان است و آذوقه ندارند چه کنند؟
🔸️من پس از این فقط چند قاشق غذایم را به گربه میدهم تا بتواند بچه هایش را سیر کند و خدا از ما خشنود شود. محمد با این جمله راه اعتراض را رویم بست و دیگر حرفی نزدم.
🌷فصل زمستان گذشت و بچه گربه ها بزرگ شدند فصل بهار شد ولی همه ما را محمد طوری عادت داده بود که هر یک لقمه ای از سهم خود را برای گربه ها نگه میداشتیم.
🔸️پسرم راست می گفت. این طوری غذا راحت تر از گلویمان پایین می رفت و لذت خوردن را چند برابر میکرد. محمد می گفت: انسان با حیوان فرقی نمیکند وقتی گرسنه ای کنارت باشد، نباید از او غافل بمانی...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 ۱۹ شاخصه نماینده مجلس شورای اسلامی در تراز انقلاب اسلامی ایران در بیان رهبر حکیم و فرزانه انقلاب اسلامی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌷السلام علیک یااباصالح المهدی🌷
کارگاه "سواد مهدوی"
استاد: حجة الاسلام سیداحمدموسوی
سه شنبه:۱۴۰۲٫۱۱٫۳
زمان:ساعت ۱۶
🌷مختص خواهران🌷
لطفادفتروقلم همراه داشته باشید.
📣📣📣📣📣📣📣
دقیقاساعت ۱۶ شروع میشه .
.
خواهشایه ربع زودترتشریف بیارید.
حوزه ام ابیها سلام الله
پایگاه عقیله بنی هاشم سلام الله
آدرس:بنیاد/شهرک شهیدزین الدین/ خ پاییزان/
خ دکترحسابی/ نبش کوچه ۷
مسجدحضرت زینب سلام الله
انسان شناسی 61.mp3
11.8M
#انسان_شناسی ۶۱
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
#استاد_پناهیان
▪️شغل اولِ همهی ما، "مهندسی" است!
- مهندسیِ آرزوهایمان،
- مهندسی افکارمان،
- مهندسی دغدغهها و چشماندازمان مطابق با چشمانداز خدا، برای ما !
✘ اگر در این مرحله، نتوانیم موفق شویم؛
تمام انتخابها، ارتباطات، افکار و رفتارمان، تا وقتی زندهایم؛ مسیرِ اشتباه را به سمت شقاوت طی میکند!
💥پس چگونه بعضیها در مرحلهی اول، موفق نیستند؛ امّا در خانواده و اجتماع، موفقند؟
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت ششم
📝حمام خزینه ای♡
🌷اوضاع رفاهی و بهداشتی مردم قبل از انقلاب کمتر از حد معمول بود دهکده ما تنها یک حمام خزینه ای داشت و به اجبار مردان یا زنان باید ساعت مشخصی به گرمابه می رفتند و تمام حاضران در یک خزینه استحمام می کردند.
🔹️غروب آفتاب، حوض خزینه از آب آلوده و کثیف پر میشد و کسانی که نوبتشان آن وقت بود به ناچار در همان حوض خود را می شستند.
بنده متأهل بودم و در منزل پدری مسکن داشتم ولی محمد و رسول خیلی کوچک بودند. پس از مرگ پدر نسبت به این دو برادر احساس مسئولیت می کردم و دوست داشتم جای خالی پدر را قدری جبران کنم
🌷 به این دلیل آنها را چون پسر نداشته ام از خودم جدا نمی کردم. :
گرما به نوبت مردانه اش بود هر دو برادرم را به گرما به بردم بسیار شلوغ بود، مشغول شستن بودم که پیرمردی هراسان اعلام کرد چند سکه از همیانش گم شده و همهمه ای داخل گرمابه پیچید همه حضار پیگیر سکه ها شدند ولی فایده ای نداشت
🔹️ پیرمرد بیچاره و نالان چشم می چرخاند تا مالش را پیدا کند تنها کسی که دست از جست وجو بر نمی داشت برادرم محمد بود.
او خود را به دیواره خزینه چسباند و خم شد مصمّم دست کوچکش را درون حوض چرخاند.
🌷پس از کمی هم زدن مکثی کرد با شوق به پیرمرد گفت عمو سکه ای پیدا شد و همینطور سکه های آلوده را از خزینه بیرون کشید.
پیرمرد با خوشحالی سر محمد را بوسید و گفت: پسرم! خیر از عمرت ببینی، خدا می داند که این سکه ها مرهمی به زخم زندگیم بودند که اگر نمی یافتی معلوم نبود چگونه باید ما يحتاج اهل منزلم را فراهم میکردم
🔹️وقتی به سرحمام آمدم تا لباس به تن محمد و رسول بپوشانم پیرمرد را دیدم که عصا به دست و با بغچه ای در بغل روی سکوی حمّام خستگی در میآورد گفتم: بچه ها! همین جا بنشینید
تا برگردم.
🌷وقتی برگشتم بچه ها نبودند چشم گرداندم و پیرمرد هم رفته بود، نگران شدم. با عجله لوازمم را جمع وجور کردم و از گرمابه خارج شدم.
به منزل رسیدم بچه ها زیر کرسی کنار مادرم مشغول چای خوردن بودند.
🔹️ با ناراحتی پرسیدم چرا تنهایی از میان برفها آمدید؟ نگفتید راه منزل طولانی است و حیوانی درنده راهتان را ببندد؟ محمد گفت داداش! ما تنها نیامدیم آن پیرمرد التماس کرد و نخواستم دلش را بشکنم.
🌷 رسول گفت: پیر مرد یک سکه هم به ما هدیه داد ولی محمد قبول نکرد با این جمله بقیه سکه ای که از اجرت گرمابه مانده بود را به بچه ها هدیه دادم...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷