eitaa logo
امام زادگان عشق
91 دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
350 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شعرخوانی میثم مطیعی برای حاج قاسم پس از انتشار مصاحبه ظریف بزدل و کج‌فهم و سازشکار و بی‌غیرت زیاد کوفیان ما اهل ذلت نیستیم؛ عزت زیاد! حاج قاسم رفت اما امتحانی مانده است در تنور سینه‌ها آتش‌فشانی مانده است 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🚨 یامین پور: آن حرفها را حتی می‌شود اینطور شنید:👇 ⭕️ برای پیشبرد دیپلماسی یک مانع میدانی وجود داشت و آنهم سردارسلیمانی بود. آمریکا زحمت حذف این مانع را کشید. ✍ تخریب‌چی 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جشن میلاد کریم اهل‌بیت علیهم‌السلام هیئت ابناءالحیدر جوانان مسجد حضرت زینب علیهاالسلام امشب با نماز مغرب و عشا/ساعت ۲۱:۱۵ مقدم خواهران و برادران بر دیدگان خادمین مسجد
پنجم هنوز از ساواک هراس دارم و می‌ترسم به سردشت بروم. از طریق یکی از آشنایان به خانواده‌ام‌ پیغام می‌دهم در بانه هستم. چند روز بعد، پدر و مادرم و مصطفی به دیدارم می‌آیند. ظاهر حمزه‌ای‌ می‌فهمد خانواده‌ام‌ به بانه آمده‌اند‌ و جای اسکان و پذیرایی ندارم. خودش را به خانه‌ام‌ می‌رساند و با اصرارش خانواده‌ام‌ را به منزلشان‌ دعوت می‌کند و سه روز نگه می‌دارد. به دنبال رفت و آمد خانواده‌ام‌ با خانوادۀ ظاهر، پایم به منزلشان‌ بیشتر باز می‌شود و ناخودآگاه به آن سمت کشیده می‌شوم. ظاهر حمزه‌ای‌ خواهری دم بخت دارد که کمتر خودش را آفتابی می‌کند و بیشتر سایه‌اش را از پشت پرده می‌بینم. احساس می‌کنم او هم مرا زیر نظر دارد و نگاهم می‌کند تظاهرات و مبارزه همه جا را فراگرفته بود. فضا باز شده بود و هرکس دوست داشت از گروهی طرفداری ‌کند. سر کلاس درس با معلم‌ها‌ بحث می‌کردیم و دوست داشتیم وارد فضای مبارزاتی شویم. گروه‌ها‌ی کومله، دموکرات و مجاهدین خلق و چریک‌ها‌ی فدایی خلق طرفداران بیشتری داشتند. زمزمه انقلاب همه جا پیچیده و کلاس‌ها‌ی درس نیمه تعطیل شده بود. مدرسه یک روز باز بود و دو روز تعطیل می‌شد. بچه‌ها‌ به بهانه تظاهرات مدرسه را تعطیل می‌کردند و سر کلاس نمی‌رفتند. از معلم و ناظم هم حساب نمی‌بردند و بی اجازه به منزل می‌رفتند. کلاس سوم راهنمایی بودم و همراه سه برادر و دو خواهرم در شهرستان بانه در منزل پدری زندگی می‌کردم. در سال 1357 که برادرم ظاهر وارد فضای مبارزاتی شده بود، وقت و بی‌وقت همراه دوستش سعید به منزلمان می‌آمد و تا صبح بیدار می‌نشستند. صدایشان‌ را از پشت شیشه پنجره می‌شنیدم که با هم جر و بحث می‌کردند و نام گروه‌ها‌ی انقلابی را به زبان می‌آوردند و از بعضی از آن‌ها‌ حمایت می‌کردند. با همدیگر اتفاق نظر نداشتند. سعید از گروه‌ها‌ی اسلامی‌ حمایت می‌کرد و ظاهر به چپ و راست می‌زد و هر روز مواضعش را تغییر می‌داد. دوست داشت برای انقلاب کاری کند و به جنگ چریکی بپردازد. با هم رفت و آمد داشتند و روز به روز دوستی‌شان‌ پایدارتر می‌شد. خانوادۀ ما فضای مذهبی سنتی داشت و از رفتار و مرام سعید خوشم می‌آمد. بعد از چند بار رفت و آمد متوجه شدم سعید در کارگاه جوشکاری فتاحی کار می‌کند و خانواده‌اش در سردشت زندگی می‌کنند. یک روز غروب ظاهر با پدر و مادر سعید و برادرش مصطفی به منزلمان آمدند و دو سه روزی مهمان ما بودند. حس خوبی نسبت به سعید پیدا کردم و هر وقت به منزلمان می‌آمد احساس شادی و نشاط داشتم. بعد از رفتن خانواده‌اش دیری نپایید که به خاطر شرایط سعید خانواده‌اش تصمیم گرفتند بیایند و موقتی در بانه زندگی کنند. خانه‌ای‌ در همسایگی ما اجاره کردند و ساکن شدند. یک روز مصطفی با خواهرش نازدار به منزلمان آمدند و ما را به منزلشان‌ دعوت کردند. خیلی اصرار کردند که همراه خانواده‌ام‌ به منزلشان بروم. هر چه بهانه آوردم نازدار بهانه‌ام‌ را می‌برید. دختری سرزنده و شاداب و دوست‌داشتنی و هم‌سن خودم بود و دست از سرم برنمی‌داشت. قسمم داد دعوتش را بپذیرم. خیلی دلم می‌خواست با او دوست باشم و رابطه داشته باشم ولی چون سعید مجرد و مصطفی جوان بود، هی بهانه می‌آوردم و دعوتش را رد می‌کردم. ولی اصرار و سرزندگی نازدار مجبورم کرد همراه پدر و مادرم به منزلشان‌ برویم. سیران و زیبا و علی، خواهران و برادر کوچک سعید در گوشۀ حیاط بازی می‌کردند. طوری نگاهم می‌کردند که انگار سال‌هاست مرا می‌شناسند. در گوشی پچ پچ می‌کردند و به صورتم زُل زده و ناخودگاه می‌خندیدند. سعید تند تند پذیرایی می‌کرد و دائم مقابلم می‌چرخید. چند روز بعد از مهمانی، سر و کله نازدار و مصطفی همراه مام‌رحمان و خاله غنچه، پدر و مادر سعید، پیدا شد و مرا برای سعید خواستگاری کردند. دختر که به سن بلوغ ‌برسد، باید به خانه بخت برود. نباید در خانه پدر بماند. این رسم زمانه است و توصیه بزرگ‌ترها که باید اطاعت کنم. طوری شده بود که خاله غنچه روزی سه چهار بار می‌آمد و جواب بله می‌خواست. بالاخره پدرم با ازدواجمان موافقت کرد. در زمان کوتاهی مراسم بله‌برون و خواستگاری و نشان انجام شد و نامزد شدیم. چند بار دزدکی با هم ملاقات کردیم و بعد از سه ماه عقد کردیم. با پا در میانی مصطفی و ظاهر، به آسانی با سُعدا نامزد می‌شویم و با رد و بدل کردن انگشتر نشان، مدتی بعد عقد می‌کنیم...... ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۱۴۰۰/۲/۸ سومین هفته ویزیت خانواده های معزز شهداء توسط خانم دکتر عاشوری (پزشک و طبیب سنتی) در مهد کودک بهشت فیروزه مسجد حضرت زینب علیها السلام خانواده های معزز شهداء میتوانند جهت ثبت نام ویزیت خانم دکتر شماره تماس خود را پیامک نمایند و یا با مراجعه به مسجد حضرت زینب علیها السلام بعد از نماز عشاء ثبت نام حضوری داشته باشند. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷