eitaa logo
امام زادگان عشق
90 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
352 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
مقدمه در دوران اسارتم به دست کومله، با شخصیتی گنگ و مرموز هم‌اتاق بودم که تا سی سال بعد نتوانستم زوایای پنهان شخصیت گمنامش را کشف کنم. در آن زمان، با شناختی که از رفتار و کردار او کسب کرده بودم، کمکش کردم تا از زندان کومله فرار کند. کمک به فرار اسیری که اگر لو می‌رفتم، حکم مرگم را با دست خود امضاء کرده بودم. در کتاب شُنام، ‌قسمتی از شخصیت «سعید سردشتی» را همان‌گونه که درک کرده بودم، بدون هیچ قضاوتی شرح داده و بازگو کردم. بعد از چاپ کتاب شُنام، به همایش کتاب‌خوانی شُنام در جمع دانش‌آموزان و فرهنگیان و مسئولین دیار سید جمال‌الدین اسدآبادی به شهر اسدآباد دعوت شدم تا ساعتی در کنار همشهریان بزرگوارم باشم. همین که وارد سالن همایش شدم، تلفن همراهم زنگ خورد و با سلام و علیکی، صدایی گفت: «‌تو فکر کردی من شهید شدم؟» با تعجّب گفتم: «‌خدا نکنه! چطور مگه؟» گفت: «‌ولی من فکر می‌کردم تو شهید شده باشی!» گفتم: «‌می‌بینی که زنده‌ام‌، شما؟» گفت: «‌سعید سردشتی هستم...!» تلفن را قطع کردم و گفتم: «‌تماس می‌گیرم.» با گذشت سی سال هنوز نمی‌دانستم سعید سردشتی کیست و چه‌کاره است! دوست است یا دشمن! در طول همایش، نظاره‌گر علاقه سرشار دانش‌آموزان اسدآبادی به شهدای شُنام، و سخنرانی‌ها‌ی جالب و جذاب مسئولین شهر و شیفتگان دفاع مقدس از روایت شنام بودم، ولی لحظه‌ای‌ نتوانستم سعید سردشتی را فراموش کنم.
دوم تو همکاری کن، قول می‌دم نجاتت بدم. قول می‌دم موتور برات بخرم. موتور دوست داری؟ ـ آره خیلی دوس دارم. ـ خیلی خوب. موتور برات می‌خرم، مسافرت می‌فرستمت، برات زن می‌گیرم. از اینا خوشت میاد؟ ـ آره خوشم میاد. ـ می‌دونی سرباز فراری هستی، اگه همکاری نکنی دادگاه نظامی‌ می‌شی. پرونده‌ت بره بالا جرمت زیاده، به جرم ضد شاه اعدام می‌شی. بهتره حرف بزنی و همین جا پرونده رو ببندم و خلاص بشی. اصلاً می‌خوای از سربازی معافت کنم؟ قول می‌دم اگه اسم طرف رو بگی، یه نامه بنویسم و از سربازی معافت کنم. یه موتورم برات ‌می‌خرم تا بری دنبال عشقت. نظرت چیه؟ بگو چه کار کنم؟ ـ این نوار سخنرانی رو از کجا آوردی؟ کی بهت داده؟ ـ والا نمی‌دونم. یه غریبه بهم داد. ـ کجا بهت داد؟ ـ توی خیابون! ـ چند سالش بود؟ چه کاره بود؟ خونه‌ش کجاس؟ ـ نمی‌دونم، باید ببینمش. ـ کجا ببینیش؟ ـ توی خیابون بچرخم می‌بینمش. ـ مگه میاد توی خیابون؟ آره می‌آد، یه دوری می‌زنه و زود می‌ره. ـ اگه آزادت کنم، می‌تونی پیداش کنی؟ ـ البته که می‌تونم. از دور هم می‌شناسمش. تند تند به سیگارش پُک می‌زند و با سکوت دودش را توی صورتم می‌پاشد. بعد از جایش بلند می‌شود و چند بار طول سلول تنگ و کم‌نور را طی می‌کند و می‌گوید: «‌کاک سعید بهت اعتماد می‌کنم و فرصت می‌دم تا از این مخمصه خلاص بشی. سر قولم می‌مونم و آزادت می‌کنم تا بری طرف رو پیدا کنی. ولی وای به حالت اگه خطا کنی و سر قولت نمونی.» ـ چشم، پیداش می‌کنم. جفایی دست از سرم برمی‌دارد و از سلول خارج می‌شود. تازه می‌فهمم چه خطای بزرگی کرده‌ام‌. چطور می‌توانم علی صالحی، رحمت‌الله علی‌پور و آیت‌الله ربانی شیرازی را لو بدهم؟ دروس مذهبی و آموزش قرائت قرآن را پیش استادم رحمت‌الله علی‌پور از روحانیون سرشناس سردشت آموخته و در سخنرانی‌ها‌یش شرکت کرده بودم. با پدرش حاج احمد علی‌پور از مبارزان مشهور منطقه ارتباط داشتم. سال‌ها‌ با آن‌ها رفت و آمد داشتم و از وجودشان کسب فیض می‌کردم. چطور می‌توانستم به ساواک معرفی‌شان‌ کنم؟ مدتی است به جرم فرار از سربازی، نیمه‌مخفی زندگی کرده و زیاد آفتابی نمی‌شوم. ولی زمزمۀ قیام و طغیان و انقلاب به گوش می‌رسد. از بچگی کمک خرج خانواده ‌بوده‌ام‌ و با کارگری و آرایشگری و بنّایی و جوشکاری مخارج زندگی دو برادر و سه خواهرم را تأمین کرده و به پدرم کمک کرده‌ام‌. علی صالحی دوست دوران کودکی‌ام دانشجوی دانشسرای ارومیه بود و با مهدی و حمید باکری همکلاس بود. از طریق صالحی با باکری‌ها‌ رفیق شدم و در شرکت اَندای ارومیه مشغول کار بنایی شدم و پارک شهر ارومیه را می‌ساختیم که در تعطیلات تابستان علی صالحی و مهدی و حمید باکری هم آمدند و وردستم کارگری کردند. با وجودی که دانشجو بودند، عارشان نمی‌آمد زیر دستم کارگری کنند. یک شب مهدی باکری به مراسم عروسی فامیلشان‌ دعوتم کرد. عروسی بدون رقص و آواز بود. مردها جدا و زن‌ها‌ جدا از یکدیگر بودند. اولین باری بود که مراسم عروسی را این جوری بی‌رونق می‌دیدم. برایم تعجّب‌آور بود. نه ضبطی و نه مطربی و نه رقص و آوازی. در نوع خودش نوبر بود. سال قبل در کنسرسیوم نفتی شهر بوشهر زیر نظر آلبرت یهودی در منطقۀ عسلویه جوشکاری کرده بودم و حسابی پولدار شده بودم. دستم به دهانم می‌رسید و به سردشت برگشته بودم. خواستم خودم را به رخ علی‌پور بکشانم و فخرفروشی کنم. با سر و وضعی مرتب و تمیز با موهایی بلند و هیپی، شلواری پاچه‌گشاد و کفش‌ها‌ی پاشنه‌بلند به سراغ علی‌پور رفتم. خیلی خوشحال شد و بدون توجه به سر و وضعم، تحویلم گرفت و گفت: «‌به ما بیشتر سر بزن.» جمع سه نفره ما با حضور سعید قادرزاده هر روز صمیمی‌تر و بیشتر شد تا اینکه در یکی از جلسات شبانه، شخصی روحانی به نام آیت‌الله ربانی شیرازی را در منزل علی‌پور دیدم که تازه به سردشت تبعید شده بود. بحث مبارزه و انقلاب داشت سر و شکل جدی‌تری به خود می‌گرفت و در مجالس و محافل بیشتر مطرح می‌شد. رفت و آمدهای علی‌پور به تهران بیشتر شده و دست‌نوشته‌ها‌یی از علما و مراجع با خود می‌آورد و در شهر تقسیم می‌کردیم. علی‌پور برای آیت‌الله ربانی شیرازی احترام زیادی قائل بود و او را در منزل خودش اسکان داده بود. روحانیون دیگری مانند آیت‌الله باریک‌بین و آیت‌الله ابوترابی و آیت‌الله ملکوتی تحت نظر ساواک در سردشت تبعید شده بودند و به منزل علی‌پور رفت و آمد داشتند. یواش‌یواش اعتمادشان به من هم بیشتر شده و دست نوشته‌ها‌ و اطلاعیه‌ها‌یی از امام خمینی به دستشان‌ می‌رسید کپی می‌کردند و در اختیارم قرار می‌دادند تا با صالحی و قادرزاده در مساجد و مدارس پخش کنیم. ... ⬅️ ادامه دارد ....... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
پنجم هنوز از ساواک هراس دارم و می‌ترسم به سردشت بروم. از طریق یکی از آشنایان به خانواده‌ام‌ پیغام می‌دهم در بانه هستم. چند روز بعد، پدر و مادرم و مصطفی به دیدارم می‌آیند. ظاهر حمزه‌ای‌ می‌فهمد خانواده‌ام‌ به بانه آمده‌اند‌ و جای اسکان و پذیرایی ندارم. خودش را به خانه‌ام‌ می‌رساند و با اصرارش خانواده‌ام‌ را به منزلشان‌ دعوت می‌کند و سه روز نگه می‌دارد. به دنبال رفت و آمد خانواده‌ام‌ با خانوادۀ ظاهر، پایم به منزلشان‌ بیشتر باز می‌شود و ناخودآگاه به آن سمت کشیده می‌شوم. ظاهر حمزه‌ای‌ خواهری دم بخت دارد که کمتر خودش را آفتابی می‌کند و بیشتر سایه‌اش را از پشت پرده می‌بینم. احساس می‌کنم او هم مرا زیر نظر دارد و نگاهم می‌کند تظاهرات و مبارزه همه جا را فراگرفته بود. فضا باز شده بود و هرکس دوست داشت از گروهی طرفداری ‌کند. سر کلاس درس با معلم‌ها‌ بحث می‌کردیم و دوست داشتیم وارد فضای مبارزاتی شویم. گروه‌ها‌ی کومله، دموکرات و مجاهدین خلق و چریک‌ها‌ی فدایی خلق طرفداران بیشتری داشتند. زمزمه انقلاب همه جا پیچیده و کلاس‌ها‌ی درس نیمه تعطیل شده بود. مدرسه یک روز باز بود و دو روز تعطیل می‌شد. بچه‌ها‌ به بهانه تظاهرات مدرسه را تعطیل می‌کردند و سر کلاس نمی‌رفتند. از معلم و ناظم هم حساب نمی‌بردند و بی اجازه به منزل می‌رفتند. کلاس سوم راهنمایی بودم و همراه سه برادر و دو خواهرم در شهرستان بانه در منزل پدری زندگی می‌کردم. در سال 1357 که برادرم ظاهر وارد فضای مبارزاتی شده بود، وقت و بی‌وقت همراه دوستش سعید به منزلمان می‌آمد و تا صبح بیدار می‌نشستند. صدایشان‌ را از پشت شیشه پنجره می‌شنیدم که با هم جر و بحث می‌کردند و نام گروه‌ها‌ی انقلابی را به زبان می‌آوردند و از بعضی از آن‌ها‌ حمایت می‌کردند. با همدیگر اتفاق نظر نداشتند. سعید از گروه‌ها‌ی اسلامی‌ حمایت می‌کرد و ظاهر به چپ و راست می‌زد و هر روز مواضعش را تغییر می‌داد. دوست داشت برای انقلاب کاری کند و به جنگ چریکی بپردازد. با هم رفت و آمد داشتند و روز به روز دوستی‌شان‌ پایدارتر می‌شد. خانوادۀ ما فضای مذهبی سنتی داشت و از رفتار و مرام سعید خوشم می‌آمد. بعد از چند بار رفت و آمد متوجه شدم سعید در کارگاه جوشکاری فتاحی کار می‌کند و خانواده‌اش در سردشت زندگی می‌کنند. یک روز غروب ظاهر با پدر و مادر سعید و برادرش مصطفی به منزلمان آمدند و دو سه روزی مهمان ما بودند. حس خوبی نسبت به سعید پیدا کردم و هر وقت به منزلمان می‌آمد احساس شادی و نشاط داشتم. بعد از رفتن خانواده‌اش دیری نپایید که به خاطر شرایط سعید خانواده‌اش تصمیم گرفتند بیایند و موقتی در بانه زندگی کنند. خانه‌ای‌ در همسایگی ما اجاره کردند و ساکن شدند. یک روز مصطفی با خواهرش نازدار به منزلمان آمدند و ما را به منزلشان‌ دعوت کردند. خیلی اصرار کردند که همراه خانواده‌ام‌ به منزلشان بروم. هر چه بهانه آوردم نازدار بهانه‌ام‌ را می‌برید. دختری سرزنده و شاداب و دوست‌داشتنی و هم‌سن خودم بود و دست از سرم برنمی‌داشت. قسمم داد دعوتش را بپذیرم. خیلی دلم می‌خواست با او دوست باشم و رابطه داشته باشم ولی چون سعید مجرد و مصطفی جوان بود، هی بهانه می‌آوردم و دعوتش را رد می‌کردم. ولی اصرار و سرزندگی نازدار مجبورم کرد همراه پدر و مادرم به منزلشان‌ برویم. سیران و زیبا و علی، خواهران و برادر کوچک سعید در گوشۀ حیاط بازی می‌کردند. طوری نگاهم می‌کردند که انگار سال‌هاست مرا می‌شناسند. در گوشی پچ پچ می‌کردند و به صورتم زُل زده و ناخودگاه می‌خندیدند. سعید تند تند پذیرایی می‌کرد و دائم مقابلم می‌چرخید. چند روز بعد از مهمانی، سر و کله نازدار و مصطفی همراه مام‌رحمان و خاله غنچه، پدر و مادر سعید، پیدا شد و مرا برای سعید خواستگاری کردند. دختر که به سن بلوغ ‌برسد، باید به خانه بخت برود. نباید در خانه پدر بماند. این رسم زمانه است و توصیه بزرگ‌ترها که باید اطاعت کنم. طوری شده بود که خاله غنچه روزی سه چهار بار می‌آمد و جواب بله می‌خواست. بالاخره پدرم با ازدواجمان موافقت کرد. در زمان کوتاهی مراسم بله‌برون و خواستگاری و نشان انجام شد و نامزد شدیم. چند بار دزدکی با هم ملاقات کردیم و بعد از سه ماه عقد کردیم. با پا در میانی مصطفی و ظاهر، به آسانی با سُعدا نامزد می‌شویم و با رد و بدل کردن انگشتر نشان، مدتی بعد عقد می‌کنیم...... ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
‍ ‍ ✅ ماجرای خانه شیخ حسینعلی راشد 🍃 در زمان شاه مى‏‌خواستند در منطقه بهارستان تهران اطراف مجلس شوراى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب مى‏‌شد. 🍃 به‌اطلاع صاحبان خانه‌ها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار مى‌خريم. هر كس اعتراض دارد بنويسد تا رسيدگى شود. 🍃 هيچ‌‏كس به‌جز راشد اعتراض نكرد. اين جريان خيلى بر گران آمد ، و گفتند: «فقط اين‌كه است اعتراض كرده!» 🍃 بعد مرحوم راشد را كردند و آماده شدند براى اين‌كه به‌ او حمله كنند و خوار خفيفش نمايند ! راشد آمد و بعد از سلام و ‏‌پرسى از او پرسيدند كه شما چيست؟ 🍃 گفت: «حقيقتش اين است كه اين را من سال‌ها قبل و به‌ قيمت خيلى كم خريده‌‏ام و در اين مدت‌زمان طولانى شده و به‌نظر من قيمتى كه شما پيشنهاد كرده‏‌ايد ، زياد است و من نيستم از بيت‌المال مردم ، قيمت بيش‌ترى براى خانه‌ام بگيرم. »! 🍃 بهت و همه را فرا گرفت و يكى از اعضاى كه از اقليت‌هاى دينى بود ، از جا برخاست و راشد را بوسيد و گفت: «اگر اين است ، من آماده‌ام براى مسلمان شدن. »! 📌 حالا اگر چه در قوای ، چه و یا در هر پستی را دور بزند ، اهل و و پارتی باشد ، شخصی را بر منافع عمومی ترجیح دهد ، در مسئولیتش و نباشد ، خیلی ها ِابایی ندارند خودشان را بدانند . اگر میخوای مردم را انقلاب کنی خودت باش ، اهل و فساد نباش ، تملق و نکن . ✍ خلاصه اینکه من میگم ؛ با رفتار و ، مثل مرحوم حسینعلی راشد و بودن را ، مردم را و به خلق الله خدمت کن . انقلابی مهم نیست انقلابی مهمه مراقب انقلابی های باشید