💔
قسمتی از وصیتنامه بسیار زیبای شهید✅
شهید والامقام محمود فخار❤️❤️
هدیه به روح شهید صلوات💞
#بقیع
#شهید_فخار
#صلوات
🍃🌹🍃🌹
زخمهای دلت رو فقط به خدا بسپار خودش بهترین مرهم ها رو داره #باورکن ...
آروم آروم همه چی خوب میشه
2.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم میگیره حتی آقام شعر قدم قدم نداره
قدم قدم، با یه عَلم
یه شب میریم تو صحن زیبای حسن
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
همه چیز با #صبر ردیف میشه منتهی همه قدرت درک این واژه رو نداریم...
به همین خاطره که توهم اینکه خدا ما رو رها کرده برامون پیش میاد، هیهات از این توهم.......
هیهات...
لحظه ای گمان نکن خدا تو رو از یاد برده کمی به خودت نگاه کن به اطرافت به صبر!
مسیری که باید طی کنی با صبر پیش میره
اگه رفیق جاده ات صبر باشه تهش روشنیه
تهش همونیه که میخوای، اصلاً اگه همونی که میخوای نشد باز خدا یه چیزی بهت میده که ذوق و شوق و غشش بیشتر از اونیکه خواسته بودی،
صبر خوبه...
پیامبر صلوات الله فرمودند :
«حتی اگر صبور نیستی خودت رو وادار به صبوری کن»
این یعنی تمرین! یعنی خودمونو بسازیم واسه روزای سخت مومن باید کوه باشه تکیه گاه باشه واسه دیگران... پناه باشه برا خسته دلان...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
CQACAgQAAx0CUyYOlAACIY1hXDAiRan946crrublG5zRg0rPUQACPwsAAvgz4FJjZl6CcCyCQSEE.mp3
زمان:
حجم:
4.8M
🔊 #صوتی | سبک #واحد
😞 یه روز میریم تو صحن زیبای حسن
👤کربلایی #محمدحسین_حدادیان
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🍂🌷
شہیدبابـکنوری:
شہیدخوشتیپما-••͡"‹🧔🏻›!
حقوقمیخوند-••͡"‹👨🎓›!
تازهارشددانشگاهتهران
همقبولشدهبود-••͡"‹🎓›!
آلمانهمبورسیشکردهبود-••͡"‹💸›!
ولی ...رفتسوریہ-••͡"‹🌱›!
فرماندهبهشمیگفت :آخہتواینجا
چیکارمیکنیدماغعملی؟! توالانبایدتوخیابونهایِگلسار
رشتبگردیوخوشبگذرونی-••͡"‹🚖›!
ولیبہقولِدوستاشبابککارهاییمیکرد
کہمافقـطتوقصـہهاشنیدهبودیم-••͡"‹🤭›
وآخرهمامامرضاخریدارششدن
وشبشهادتامامرضا<؏>شربت
شہادترونوشیدن-••͡"‹💚›
#شهیدبابکنوری
#یادش_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
برای معاویه نوشت:
حسن را زنده میخواهی
یا مـرده ...!!!
این نامه فرمانده سپاهش بود
#غریب😭
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
4.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ پیامبر اکرم (ص) به شهادت رسیدند یا رحلت کردند؟
🎤 پاسخ حجت الاسلام #محمدی را بشنوید.
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
بغض هایی هست ؛
نفس را بند می آورد ...
گشودن شان
کار یک نفر است :
"امام رضا" ...
#دلتنگم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#صلےالله_علیڪ_یاسیدالشهدا
جدایے ازتو برایم
خیال خام حسین
بہ احتـرام تو داریم احترام حسین
#جانان_حسین
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi