وقتی میرفت، تا سه چهار روز شارژ بودم، یاد حرف ها و کارهاش می افتادم، لباس هاش را که می شستم، جلوی در حمام می ایستاد و عذر خواهی میکرد که وقت نکرده بشوید، وظیفه ی خودش میدانست،مخصوصا #ماهرمضان راضی نمیشد من با زبان روزه اینکار را بکنم، لباسهاش نو نبود، وقتی میشستم، بی اختیار برای خودم این بیت را میخواندم؛
🌹(گل من یک نشانی بر بدن داشت/یکی پیراهن کهنه به تن داشت)🌹
بعد #دلتنگی ها شروع میشد، بد اخلاق میشدم ،گریه میکردم ،حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم، عین دیوانه ها با خودم حرف میزدم.
#خانه مان و ستاد توی یک خیابان بودند، شاید کمتر از یک ربع فاصله داشتند ،اما همین فاصله گاهی ما را یک هفته،ده روز از هم دور نگه میداشت.
پشت پنجره می نشستم و وانت های سپ+اه را که رد میشدند، نگاه میکردم
میگفت:"بذار من زنگ بزنم بعد در رو باز کن،شاید غریبه باشه ، شبِ و خطر داره"
اما من گوش نمیدادم، می خواستم خودم در را رویش باز کنم....
#آقا_مهدی_باکری
#روایتهای_همسر
@shahidbakeri31