خالی است دستانم هیچ ندارم
جز دوست داشتنت....
#یا_زهرا
#هدیهبهحضرتزهراسه صلوات❤️
#خاطرات
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر
تدارکات بهداری دیدم. سرگونی نان را با یک دست گرفته بود و با دست
دیگرش لای خورده نانها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
- برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
- بله، آقا مهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون
آورد.
- این را چطور؟ آیا این نان را هم میشود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقامهدی
ادامه داد.
#اللهبندهسی!. پس چراکفران نعمت
می کنید؟.. آیا هیچ می دانید که این نان ها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟. . . هیچ میدانید که
هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا لااقل ده تومان است؟ چه
جوابی دارید که بخدا بدهید
#راوی: رحمان رحمان زاده
#شهید_مهدی_باکرے
#فرمانده_لشکر_۳۱عاشورا
#هدیه_به_شهدا_صلوات
@shahidbakeri31
خاطرهایازآقامهدی #ارسالی
پدرم با اینکه سن بالایی داشت وعلی رغم مخالفت مادرم به صورت داوطلبانه در جبهه حضور داشت،
فرمانده گردان هم بخاطر اینکه دل پیرمرد نشکنه ایشون را در قسمت حمام صحرایی بعنوان نگهبان گذاشته بوده که برادران لشکر عاشورا برن دوش بگیرن ولی بخاطر کمبود آبِ گرم،بهشون میگن فقط دوش گرفتن مجاز است و لباسها باید در رودخانه شسته بشه،یه اسلحه کلاش هم روی دوشش،که ماههای اول،کلا سرپست بودن.
تعریف میکرد یه روز عصر که هوا تاریک شد یه آقایی آمد رفت داخل حمام دوش گرفت و دیدم لباسهاشو هم شست و بالای دربِ فلزی پهن کرد.
بابا که انسان بسیار مهربان ولی جدی بوده میره سراغ درب دوش که برادر بیا بیرون
چرا لباس شستی،بالاخره یکم هم جو گیر میشه و داد وبیداد،
ولی کسی که داخل دوش بوده میگه پدرجان کمی صبر کن آب لباس هام کشیده بشه بپوشم بیام بعد با من برخورد کن چون تخلف کردم.
میگفت اونقدر طول کشید واز داخل حمام صحرایی
شروع کرد بامن حرف زدن که چند سالته پدرجان،یکم هم شوخی که نمیشه ایندفعه را نادیده بگیری و تاریک هست به مسئولت بگی ندیدی منو.
منم دعات کنم؟
پیرمرد میگه یا بیا بیرون یا به درب حموم شلیک میکنم.
کمی طول میکشه وبالاخره پدرم شروع میکنه به شلیک
میگه برادرا اومدن و مسئول من ،داد زد چی شده چرا داری تیر میزنی
میگه یکی رفته داخل دوش دوش گرفته و لباس هاشو شسته وهنوز نمیخواد بیاد بیرون.
میان که صبر کن ببینیم چیه.
بابام هر وقت به اینجا میرسید بی اختیار اشک میریخت.
میگفت مسئول ما رفت صحبت کرد و اومد گفت حاجی چیکار کردی
میدونی کی داخل دوش هس؟
میگفت ،گفتم نه مگه فرقی داره خودتون گفتید قانون اینه،
میگه از داخل حمام اومد وبغلم کرد و گفت
آخه من همین یک دست لباس را دارم گفتم آبی بزنم و دوباره بپوشم.
بابام میگفت،آنقدر جذب صدا و صورتش شدم که اسلحه افتاد
مسئول اونجا توگوشم گفت پدرجان ایشون آقا مهدی هست نشناختی؟
آقا مهدی بابامو بغل میکنه ،میگه از روز اول گفته بودم به این پیرمرد فقط گلوله مشکی بدهید ولی تو حتی شلیک کردی.
پدرم عاشق آقا مهدی شده بود و چون هم سن برادر بزرگم بود چندین روز با بابا اونقدر صمیمی شده بودن که برادرمو صدا کرده بودن و گفته بودن یکی تون برگردید شهر خودتون،آنقدر با پدرم صمیمی شده بودند که وقتی آقا مهدی شهید شدندپدرم بیش از یک هفته تا صبح نمازشب وگریه که آقا مهدی هرشب به خوابم میاد...
بعداز چندبار مجروحیت در هویزه به جانبازی نائل آمدند و سالها درد وعاقبت به جمع شهدا پیوستند.
حالا من بیش از چهل وپنج سال دارم ولی در عمق جانم آقا مهدی زنده است،کسی که یک بار نامه پدرمو برای خانواده نوشته بود وآخرش هم جمله ایی با این مضمون
شما هم دعا کنیدنگارنده نامه به آرزویش برسد.
الله بنده سی.
#به_روایت: فرزند مرحوم محرمی
@shahidbakeri31
#آقای_شهردار
با شرمندگی آمده بود پیشم، میگفت: ما که نمیدونستیم شهرداره، بهش بیاعتنایی کردیم، خودش رفت مثل یه کارگر و ایستاد و کار کرد ما هم...
مسئول کارگاه شن و ماسه بود، ترسیده بود، گفتم: نگران نباش! ناراحت نمیشه، آخه ما خیلی اذیتش کردیم، قضیه را که برای مهدی تعریف کردم، برای همه شان تشویقی نوشت تا بفهمند از دست شان ناراحت نیست، گفت: کاش میتونستن بفهمن من دارم با نفسم میجنگم، به اون میخوام بگم فکر نکنی برای ریاست اومدی، فقط اومدی خدمت کنی!
کمی مکث کرد و دوباره گفت: اگه من میرم کنارشون کار میکنم میخوام رنج و سختیه کارگرها رو درک کنم، نمیخوام کسی فکر کنه برای ریاست اومدم.
🌷شهید مهدی باکری🌷
#شهید_مهدی_باکرے
#آقای_شهردار
#رفیق_شهید
#صلوات
@shahidbakeri31
#به_مناسبت_سالروز_تولد_امام_خمینی(ره)
شهیدمهدی باکری علاقه زیادی به امام داشت ایشان معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
با تمام وجود خود را پیرو خط امام میدانست و سعی میکرد زندگیاش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام ( رحمت الله علیه ) گوش میداد، آنها را مینوشت و در معرض دید خود قرار میداد و آنقدر به این امر حساسیت داشت که به خانوادهاش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند.
#فرندانامام
#شهید_مهدی_باکری
#هدیهبهشهداوامامشهداصلوات❤
@shahidbakeri31