🌷 #شهید #حسن_باقری
از طرف روزنامهی جمهوری اسلامی، به عنوان خبرنگار، مامور شد تا به الجزایر برود. وقتی از آنجا برگشت، به دیدنش رفتم و دربارهی الجزایر سوالاتی کردم.
_ چه خبر؟ سفر خوش گذشت؟ حالت خوبه؟
_ نه، حالم خیلی بده.
با تعجب پرسیدم: چرا، مگه اتفاقی افتاده؟
_ توی الجزایر وضع خیلی خرابه، خدا کنه انقلاب ما مثل انقلاب الجزایر نشه.
_ چرا؟ مگه انقلاب الجزایر چطور شده؟
_ محیط اونجا خیلی خرابه و فسادی که قبل از انقلابشون تو اونجا رایج بوده، باز هم به وضوح دیده میشه. باید کاری کنیم تا انقلاب ما به سرنوشت اونها گرفتار نشه که تنها اسمی از اون باقی بمونه. ما برای اسلام قیام کردیم، بنابراین باید اسلام رو به طور کامل پیاده کنیم، نه این که دنبال هوی و هوس و فساد باشیم.
_ ناراحت نباش، غصه هم نخور، انقلاب ما رهبری مثل امام خمینی داره. اونها که چنین رهبری ندارن، رهبر اونها خائنه. به همین خاطره که هنوز وضعشون عوض نشده.
_ درسته که ما کسی رو مثل امام داریم، اما مردم باید آگاه باشن. مگه امام چقدر میتونه توی زندگی مردم دخالت کنه، این خود مردم هستن که باید هوشیار باشن و این وظیفهی ماست که اونها رو آگاه کنیم.
به نقل از کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
ده روزی میشد که حسن گفته بود نیروهای شناسایی، جزیره را شناسایی کنند. اما هنوز این کار انجام نشده بود. علتش هم این بود که جریان آب شدت زیادی داشت و نیروها اذعان میکردند که جریان آب تند است و نمیشود از آب رد شد. اگر گرداب بشود، همه چیز را توی خودش میکشد. این مطلب به گوش حسن رسید و او از نحوهی پیشرفت کار حسابی ناراحت بود. نیروهای شناسایی را خواست و به آنها گفت: آخه این چه وضعشه؟ چرا نمیتونین کار رو تموم کنین؟ نیروها مجددا دلایل خود را بیان کردند. حسن خیلی جدی خطاب به آنها گفت: خب! میگین چه بکنیم؟ میخواین بریم سراغ خدا، بگیم خدایا! آب رو نگه دار، ما رد بشیم؟ شاید خدا روز قیامت جلوتونو گرفت و گفت: تو اومدی؟ اگه میاومدی ما هم کمک میکردیم؛ اون وقت چی جواب میدی؟ آنها گفتند: آخه گرداب که بشه همه رو ... . حسن اجازهی ادامه صحبت به آنها نداد و با عصبانیت پرید وسط حرفشان و فریاد زد: همهاش عقلی بحث میکنین! بابا! شما نیروهاتونو بفرستین، شاید خدا کمک کرد که حتما هم کمک میکنه. با این حرف حسن، دیگر صدایی از کسی در نیامد.
به نقل از کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
حسن به هیچ عنوان اهل تملق و زیادهگویی نبود. هم خودش این کار را نمیکرد و هم دیگران را به شدت از این کار بر حذر میداشت. حتی بعضی وقتها که به شوخی به او میگفتیم "دیگه رئیس شدی"، به شدت ناراحت میشد و میگفت: "اینطوری نگین، غرور میآره، کبر میآره."
بارها به ما میگفت که در مورد مسائل جنگ دروغ نگوییم و یک مسئله را خیلی بزرگ نکنیم. یک بار که یک خبر، با کمی غلو در روزنامه چاپ شده بود، گفت: درست نیست که این شجاعتها رو زیاد بزرگ میکنین. رعایت کنین و سعی نکنین جوونی که توی جبهه است، به عنوان اینکه همه توی جبهه قهرمان میشن، تحت تاثیر قرار بگیره، خب! در واقعیت اینطوری نیست. زیاد غوغا نکنین، بذارین هر کسی که میخواد، خودش به جبهه بیاد، چون اگه بر اثر زیادهگویی به جبهه بیاد و ببینه که به اون صورت نیست و باید شبها روی خاک بخوابه، کولهپشتی رو بیرون نیاره و پوتین رو هم از پاش در نیاره، وقتی ببینه وضع اینطوریه، برمیگرده، بذارین اون کسی که میاد، با عشق و علاقه بیاد.
حسن حتی عدهای را که مجبور بودند به جبهه بیایند، از بقیه جدا میکرد و میگفت: اینها اگه با بچههای ما قاطی بشن، اونها رو خراب میکنن.
به نقل از کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
حسن علاقهی زیادی به عکس گرفتن داشت. عکسهایی هم که میگرفت، با عکسهای بقیه فرق میکرد. یک دوربین ژاپنی داشت و سعی میکرد که هیچ صحنهای را از قلم نیندازد. در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر و همچنین پس از آن، از تمامی مواضع عکس میگرفت. یکبار به او گفتم: این همه عکس رو برای چی میگیری؟ گفت: اینها، همه به درد میخورن، بعدها این سنگرها و این مواضع عوض شده و برداشته میشن و ما باید اینها رو ثبت کنیم.
عراقیها در خرمشهر، تیرهای برق و چوبی را برای پدافند ضد چترباز تعبیه کرده بودند. چون فکر میکردند که ما چترباز داریم و از هوا نیرو پیاده میکنیم. آنها ماشینهای قراضه را نیز برای این امر گذاشته بودند.
حسن شروع کرد به عکس گرفتن از این مواضع. به او گفتم: از اینها دیگه برای چی عکس میگیری؟ گفت: برای اینکه توی تاریخ ثبت بشه. کنجکاو شدم و از این دید او نسبت به مسائل جنگ خوشم آمد. از او پرسیدم: تا حالا چقدر عکس گرفتی؟ گفت: خیلی زیاد، دقیقا یادم نیست. گفتم: حدودا هم نمیتونی بگی که چند تا عکس گرفتی؟ اصلا میتونی عکسهاتو به من هم بدی؟ گفت: بعضی از اونها رو میتونم بهت بدم، اما بیشترش مال من و تو نیست، مال جنگه. گفتم: مثلا چقدر عکس داری؟ گفت: فکر کنم حدود ۷۰ حلقه فیلم باشه. برایم خیلی جالب بود، با توجه به اینکه او ۲۷ سال سن داشت و نیز از فرماندهان رده بالای جنگ بود، اما نسبت به این مسائل نیز وسیع فکر میکرد و از کنار آن به راحتی نمیگذشت.
به نقل از کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
در مرحلهی دوم عملیات رمضان (۱۳۶۱)، برای یکی از گردانها مشکلی پیش آمد. آن گردان عمق پیشرویاش بیش از حد بود و به نزدیکی دشمن رسیده بود و به همین دلیل در محاصره قرار گرفته بود. حسن که مکالمات بیسیم را در قرارگاه نصر گوش میکرد، متوجه این مسئله شد. او با فرماندهی این گردان، یعنی فرماندهی تیپ، ارتباط برقرار کرد و به او گفت: _شما کجا هستین؟ _من توی تیپ هستم. _شما باید بری، خودت از موانع عبور کنی، وارد صحنه بشی و گردان رو از محاصره نجات بدی، و تا خودت به صحنه نری، این اتفاق نمیافته. این گردان الآن متوجه نیست و اگر به اونا بگی که توی محاصره هستن، وضع خرابتر میشه و ممکنه دستپاچه بشن. باید خودت به صحنه بری و جناحین این گردان رو با گردانهای دیگه حفظ کنین، تا بتونین اونها رو از محاصره خارج کنین. فرماندهی تیپ، استدلالهایی آورد مبنی بر این که:
_نیاز نیست من برم اونجا، همینجا دارم هماهنگیهای توپخونه رو میکنم. من کارهای مهم دیگهای دارم، نمیتونم برم.
در این لحظه، حسن آنچنان محکم پشت بیسیم فریاد زد که تمام کسانی که در قرارگاه بودند، از این قاطعیت رنگشان پرید و جا خوردند. او خطاب به آن فرمانده تیپ با فریاد گفت: اگه همین الآن از سنگرت حرکت نکنی و به سمت خط نری و این گردان رو از محاصره نجات ندی، باهات به شدت برخورد میکنم. من خودم الآن میام اونجا. تو نباید توی سنگرت باشی و باید به صحنه رفته باشی. یا میری و خودت به همراه این گردان توی محاصره شهید میشی، یا گردان رو از محاصره درمیاری. برای من قابل قبول نیست که گردان محاصره بشه و اسیر بشه، بعد فرمانده تیپ زنده و سالم این طرف باشه، سریع حرکت کن برو.
با این قاطعیت و عتابی که او به فرماندهی تیپ کرد، آن فرمانده به صحنه رفت و کار محاصرهی گردان مورد نظر را یکسره کرد و آن گردان از محاصره نجات پیدا کرد.
به نقل از محمد باقری، کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
حسن انسان اهل تفکری بود و هرچه را میدید و در جنگ رخ میداد، یادداشت میکرد. این کار را به هیچ عنوان و در هر حالتی تعطیل نمیکرد و حتی در اوج خستگی هم دست از آن برنمیداشت. یک شب از منطقهی عملیات ثامنالائمه (صلواتالله علیه) برمیگشتیم. هنوز منطقه برای عملیات آماده نشده بود و نیروها اقدامات لازم را برای آماده کردن منطقهی عملیاتی انجام میدادند. حسن نیز از صبح تا شب مشغول انجام هماهنگیهای لازم در این زمینه بود. دیر وقت رسیدیم. همه خسته بودیم. بچهها رفتند تا استراحت کنند. من به طور اتفاقی بیدار بودم. ساعت از ۱۲ گذشته بود. ناگهان متوجه شدم که کسی در اتاق محل کار اوست. دقت کردم، دیدم خود حسن است که پشت میز کارش نشسته و مشغول یادداشت کردن چیزهایی است.
تعجب کردم و پیش خودم گفتم: عجب حوصلهای داره این حسن باقری، با این همه خستگی، هنوز نخوابیده و داره یادداشت میکنه. رفتم جلو و به او گفتم: مگه خسته نیستی؟ برو بگیر بخواب! _باید بعضی از مطالب رو بنویسم و خاطراتم را ثبت کنم. _چرا ما مثل شما نیستیم و نمیتونیم این طوری مجدانه توی کاری ثابت قدم بمونیم.
_نه! شما هم میتونین، فقط کافیه تصمیم بگیرین و تمرین کنین. هر کاری تمرین میخواد و در اون صورت، راحت میتونین همه چیز رو بنویسین.
اثر صحبت حسن طوری بود که از آن به بعد، من هم یادداشت کردن را آغاز کردم و در اصل، علاقه به یادداشتبرداری را مدیون حسن باقری هستم.
به نقل از مؤید رضوانی، کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده میکردیم. حسن باقری به من گفت: بیا بریم از اسرا بازجویی کنیم.
در بین اسرایی که چند شب پیش گرفته بودیم، سه نفر از فرماندهان عراقی به چشم میخوردند و حسن میخواست بداند عراق در مورد منطقهای که ما برای عملیات انتخاب کردهایم، چگونه فکر میکند. او حتی در انتخاب اسیر نیز دقت میکرد. به هر حال، بازجویی را آغاز کردیم. آن شب بازجویی به درازا کشید و تا ساعت یک بامداد به طول انجامید. من خسته شده بودم. به او گفتم: حسن! چقدر از اینها سوال میکنی؟ مگه میخوای آموزش ببینی؟ گفت: چه اشکالی داره؟ ما باید از اینها اطلاعات بگیریم. خستگی شدیدا بر من غلبه کرده بود. جالب اینکه در آن لحظات، من به علت خستگی در ترجمهی سوالی که او گفته بود، اشتباه کردم و او با اینکه هنوز به زبان عربی تسلط نداشت، به من گفت: شما در سوال کردن اشتباه کردی؟ سوالت رو درست بپرس.
آنقدر دقیق و نکتهسنج بود که حتی اشتباهات سوالات عربی را نیز میفهمید.
وقتی دید که من دیگر نمیتوانم ادامه دهم، گفت: شما برو استراحت کن. من هم رفتم و از خستگی نفهمیدم که کی خوابم برد. در یک لحظه از خواب پریدم. نگاهی به دور و برم انداختم و با کمال تعجب دیدم که حسن هنوز مشغول بازجویی از اسراست و دست و پا شکسته، از آنها سوال میکرد و جواب میگرفت.
به نقل از کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
روی مقولهی اطلاعات بسیار تمرکز داشت و آن را مهمتر از مسائل دیگر میدانست و میگفت: تا زمانی که ما دشمن رو نشناسیم، اقداماتمون کوره و اقدام کور به نتیجه نمیرسه، بایستی دشمن رو خوب بشناسیم. وقتی نیروهای مردمی با آن شور و حال انقلابی وارد جبهه میشدند، او از بین آنها افراد با استعداد را پیدا میکرد و بعد آنان را توجیه میکرد و میگفت: اگر شما فعالیت اطلاعاتی بکنین، ارزشش بیشتر از اینه که به عنوان تکتیرانداز عادی، وارد خط مقدم جبهه بشین و کنار سایر رزمندهها بجنگین. شما بیاین همراه با جنگ، کار اطلاعاتی بکنین تا بتونیم دشمن رو بشناسیم و نقاط ضعفش رو کشف کنیم. بعد، از اون نقاط ضعف استفاده کرده و ضربات کاری به دشمن وارد کنیم. اگه ما صرفا توی خط مقدم، پیشونی به پیشونی دشمن بذاریم و جنگ مستقیم بکنیم، با توجه به استعداد بالای دشمن و تجهیزات زیادی که داره و کمکهای زیادی هم که دنیا به اونها میکنه، نمی تونیم موفق بشیم. ما باید اول، نقاط ضعف دشمن رو کشف کنیم، بعد اقدام کنیم. تازه، بعد از اون باید سعی کنیم از دشمن اسیر یا یه برگه سند بگیریم و تجهیزات دشمن رو غنیمت بگیریم تا بدونیم دشمن چه امکاناتی داره. سعی کنین بیشترین اطلاعات رو از دشمن بگیرین. ما بایست بتونیم یه لشکر دشمن رو محاصره کرده و منهدم کنیم و طوری پیش بریم که کل ارتش عراق رو از بین ببریم، نه اینکه فقط اون دسته نیرو و یا اون یه رزمندهی دشمن که توی سنگر میجنگه رو هدف قرار بدیم.
به نقل از محمد باقری، کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli
🌱 #شهید_پروری
#شهید #حسن_باقری
صبح بود که زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم، پسر آقای اسماعیلی پشت در بود. به من گفت: به منزل افشردی نمیرید؟ تا این را گفت، دلم هری ریخت پایین. با نگرانی پرسیدم: این وقت صبح! مگه چه خبره؟ او خیلی آرام، خبر شهادت غلامحسین را به من داد. به روح شهید قسم، متوجه نشدم از خانهی خودمان تا منزل آنها را چه طوری رفتم. نمیدانستم چطور باید با مادر بزرگوارش روبهرو شوم. وقتی رسیدم، در خانه باز بود. وارد اتاق شدم. خواستم فریاد بزنم، اما دیدم مادرش به من گفت: الحمدلله! الحمدلله! الحمدلله! که بچهام به آرزوش رسید. بچهم آرزوی شهادت داشت. نمیخواست تو بستر بیماری از دنیا بره. او سزاوار شهادت بود و حیف بود شهید نشه.
اینقدر این مادر محکم و با ابهت بود که حتی وقتی او را برای دیدن فرزندش به پزشکی قانونی بردند، با دیدن پیکر پاک و مطهر غلامحسین، شروع کرد با او حرف زدن و اصلا گریه نکرد. دست نوازش به صورت غلامحسین میکشید و میگفت: عزیزم! شهادت گوارای وجودت، برای ما افتخار آفریدی. خدا تو رو لایق دونست که به این فیض عظیم نایل اومدی، مبارکت باشه.
پدر شهید نیز، چنین حالاتی را داشت و به هیچ عنوان اظهار عجز نمیکرد.
به نقل از زهرا رضاییمقدم، کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli