eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 مادر شهید: در غذا پختن، خیلی سخت نمی‌گرفتم. هر چیزی که در خانه بود، می‌پختم و الحمدلله حاجی و بچه‌ها هم بد غذا نبودند. همیشه هرچه که بود، جلوی بچه‌ها می‌گذاشتم و می‌گفتم که همین است. اصلا لوسشان نمی‌کردم. اگر یکی‌شان می‌گفت این را دوست ندارم، هیچ‌وقت چیز دیگری درست نمی‌کردم. می‌گفتم: خودت می‌دونی. اگه می‌خوای بخور، اگه نمی‌خوای گرسنه می‌مونی. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: چهار ماهه بودم که پدرم را از دست دادم. پدرم، میرزا حبیب‌الله را چون باسواد بوده، میرزا خطاب می‌کردند. آن زمان افراد باسواد انگشت‌شمار بودند. یکی از آن‌ها پدر من بود که قرآن درس می‌داد. پس از فوت پدر، مادرم کلاس‌های قرآن را ادامه داد و دست کم شصت نفر از زنان منطقه را باسواد کرد. برادرانم نیز باسواد بودند. مادرم به زنان روستا قرآن یاد می‌داد و من هم در کنار او به بچه‌هایی که همراه مادرشان به کلاس می‌آمدند، قرآن یاد می‌دادم. برادرانم همگی نمازخوان بودند. من هم که بچه بودم از آن‌ها می‌خواستم تا به من نماز یاد بدهند. نمازی که آن‌ها به من یاد داده بودند، زود تمام می‌شد اما نماز خودشان طول می‌کشید. اعتراض کردم و برادرانم نماز را کامل به من یاد دادند.‌ حتی وقتی می‌خواستم روزه بگیرم، برادرانم می‌گفتند هنوز برای تو روزه واجب نیست. اما من صبح به باغ می‌رفتم و تا اذان مغرب در باغ بازی می‌کردم تا کسی به روزه‌داری‌ام اعتراضی نکند. 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: همیشه قبل از رسیدن ماه محرم و دهه‌ی فاطمیه شور بزرگی در دلم می‌افتد. خیلی‌وقت‌ها با هم‌فکری بچه‌ها برنامه‌ریزی مراسم عزاداری را انجام می‌دادیم‌. از قبل آمدن محرم و دهه‌ی فاطمیه، مدام حرفش را توی خانه می‌زدم. روضه‌ی خانگی‌مان هر سال به راه است. همیشه دهه‌ی دوم محرم روضه‌ی زنانه داشتیم؛ اما چند سالی هست که روضه را مردانه کرده‌ایم. همسرم خانه را سیاهه می‌زند. همه‌ی در و دیوار خانه با پرچم‌های امام حسین (ع) پوشیده می‌شود. محمدحسین مسئول خرید روضه بود. هر روز دنبال تهیه‌ی وسایل پذیرایی برای روز بعد بود. قبل از شروع روضه، من و زهرا می‌رفتیم توی اتاق تا محمدحسین و دوستش چای درست کنند. محمدحسین و دوستش همه‌ی کارها را خودشان انجام می‌دادند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: هروقت می‌خواستم انتقادی به کارهایشان بکنم یا غیرمستقیم چیزی را یادشان بدهم، دست‌به‌دامن قصه می‌شدم. مشهورترین قصه‌های جهان را تحریف می‌کردم و نکته‌ای را که می‌خواستم به بچه‌ها بگویم، در قالب آن قصه یادشان می‌دادم. از دختر کبریت‌فروش گرفته تا داستان‌های من‌درآوردی که کاملا اتفاقی دو تا بچه دارند و کاملا اتفاقی اسم بچه‌هایشان محمدحسین و زهراست! محرم یا دهه‌ی فاطمیه هم که می‌رسید، اتفاقات مربوط به کربلا و حضرت فاطمه علیها السلام را به صورت قصه‌های بچه‌گانه برایشان تعریف می‌کردم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: یک روز بچه‌ها در حیاط مشغول خاک‌بازی بودند که حاجی از کارش برگشت. به هرکدامشان یک شکلات داد و گفت: بچه‌ها، اگه یه وقت چیزی پیدا کردین که مال شما نیست، باید چی‌کار کنین؟ خوشحال می‌شدم که حلال و حرام را به بچه‌ها یاد می‌دهد. بچه‌ها هر کدام به زبان خودشان جواب حاجی را می‌دادند. فاطمه گفت: نباید بهش دست بزنیم. حسین هم سریع جواب داد که "باید دنبال صاحبش بگردیم." حاجی دوباره پرسید: اگه یه چیزی باشه که خودمون لازمش داشته باشیم، چی؟ می‌تونیم برش داریم برای خودمون؟ _نه، حرومه. حاجی همیشه می‌گفت: خانوم، از بچگی باید همه‌چیز رو به بچه‌ها یاد بدیم، وقتی بزرگ بشن، دیگه خیالمون راحته که راهشون رو درست می‌رن. همراه و هم‌فکربودن پدر و مادر توی تربیت بچه‌ها خیلی مهم است. من از اینکه حاجی با من هم‌فکر بود واقعا خوشحال بودم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: بچه‌هایم همگی قانع بودند و درخواست‌های زیادی از پدرشان نمی‌کردند. هیچ‌وقت ندیدم که یکی‌شان از پدرشان یا از من چیزی بخواهد که در توانمان نباشد. خودم هم همین‌طور بودم. حاجی همیشه می‌گفت: خانوم، شما خودت قانعی. برای همین، بچه‌ها هم به شما نگاه کردن و این‌طور قناعت می‌کنن. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: با سه‌چهار تا سنگک داغ از در آشپزخانه آمد تو و نان‌ها را روی سفره پهن کرد. پشت‌سرش حاجی وارد آشپزخانه شد و چشمش به سفره افتاد. رفت سراغ نان‌ها و یکی‌یکی سنگ‌ها را از بینشان جدا کرد. مشتش که پر شد، مصطفی را صدا زد: دستت درد نکنه، چه نون‌های خوبی گرفتی. فقط، بعدازظهر که خواستی بری بیرون، این سنگ‌ها رو هم ببر بده نونوایی. _ اووو، برا چند تا سنگ این‌ همه راه دوباره تا نونوایی برم؟ خب بدین همه‌شون رو همین الآن بریزم گوشه حیاط. حاجی که خنده‌ی مصطفی را دید و فهمید که او بیشتر قضیه را شوخی گرفته است، برای اینکه خوب شیرفهمش کند، با حوصله توضیح داد: نونوا برا دونه‌دونه‌ی این سنگ‌ها پول می‌ده. این‌ها رو گونی‌گونی می‌خره که بریزه کف تنور، نه اینکه ما با خودمون قاتی نون‌ها برداریم بیاریمشون خونه. چشم‌های متعجب مصطفی نیاز به جواب کامل‌تری داشت. حاجی ادامه داد: ما پول نون رو می‌دیم. پول سنگ‌هاش رو که نمی‌دیم. حیف نیست این همه زحمت کشیدی نون خریدی، به خاطر چهار تا تیکه سنگ مدیون نونوا بشی؟ حق‌الناس حتی در حد چند سنگ‌ریزه نباید می‌آمد سر سفره‌مان. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: حاجی همیشه برای تشویق‌کردن بچه‌ها به نماز و روزه، جایزه می‌داد بهشان. برای افطاری‌ها هرچه بچه‌ها دوست داشتند می‌خرید. محمد عاشق شیرینی بود. برای افطار، حاجی برایش زولبیا و بامیه می‌خرید. برای هر روز روزه‌گرفتن به بچه‌های بزرگ‌تر هم که هنوز بهشان واجب نشده بود، پول می‌داد. در ماه‌های رجب و شعبان مسابقه‌ی روزه‌گرفتن بین بچه‌ها می‌گذاشت و برایشان جایزه می‌خرید. همه‌ی این کارها را می‌کرد تا بچه‌ها به واجباتشان علاقه‌مند شوند؛ حتی به فاطمه به خاطر رعایت حجابش همیشه محبت می‌کرد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: بچه‌ها کوچک که بودند، نیمه‌های شعبان همیشه در خانه جشن می‌گرفتم. سفره می‌انداختم و خانم مداحی را صدا می‌زدم تا از ائمه علیهم‌السلام بخواند. خانم‌های فامیل و همسایه‌ها با بچه‌های کوچکشان می‌آمدند. همیشه، برای اینکه به بچه‌ها خوش بگذرد، اتاقی را برایشان تزیین می‌کردم. سینی بزرگی جلویشان می‌گذاشتم و کلی شمع بهشان می‌دادم تا توی سینی روشن کنند. وقتی هم کنار سفره‌ می‌نشستند، می‌گفتم: هرکس ساکت باشه و بیشتر صلوات بفرسته برای امام زمان، بیشتر بهش شکلات و شیرینی می‌دم. محمد عاشق سفره‌ی من بود. تمام خوراکی‌های نیمه‌ی شعبان را مثل گنج در کمدش نگه می‌داشت. هر سال چیزی به بچه‌ها هدیه می‌دادم، یک سال ماژیک، یک سال بادکنک. هرچیزی که بعد از سفره به محمد می‌دادم، خوش‌حال می‌شد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید بهشتی می‌گفتند: من در طول مدت بارداریِ سید محمد، نُه مرتبه قرآن را ختم کردم. برای شیر دادن به سید محمد، وضو می‌گرفتم، رو به قبله می‌نشستم و هنگام شیر دادن قرآن می‌خواندم؛ اگر تلاوتم قطع می‌شد شیر نمی‌خورد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 و مادر شهید: هر زمان که می‌خواستم فرزندانم را در آغوش بگیرم و شیر بدهم، وضو می‌گرفتم. در تمام مدت شیر دادن هم ذکر خدا را می‌گفتم. از طرف دیگر، شوهرم توجه خاصی به لقمه‌ی حلال داشت. دوست نداشت بر سر سفره‌ی ساده و محقرمان، لقمه‌ی غیر حلال گذاشته شود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 صبح بود که زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم، پسر آقای اسماعیلی پشت در بود. به من گفت: به منزل افشردی نمی‌رید؟ تا این را گفت، دلم هری ریخت پایین. با نگرانی پرسیدم: این وقت صبح! مگه چه خبره؟ او خیلی آرام، خبر شهادت غلام‌حسین را به من داد. به روح شهید قسم، متوجه نشدم از خانه‌ی خودمان تا منزل آن‌ها را چه طوری رفتم. نمی‌دانستم چطور باید با مادر بزرگوارش روبه‌رو شوم. وقتی رسیدم، در خانه باز بود. وارد اتاق شدم. خواستم فریاد بزنم، اما دیدم مادرش به من گفت: الحمدلله! الحمدلله! الحمدلله! که بچه‌ام به آرزوش رسید. بچه‌م آرزوی شهادت داشت. نمی‌خواست تو بستر بیماری از دنیا بره. او سزاوار شهادت بود و حیف بود شهید نشه. این‌قدر این مادر محکم و با ابهت بود که حتی وقتی او را برای دیدن فرزندش به پزشکی قانونی بردند، با دیدن پیکر پاک و مطهر غلام‌حسین، شروع کرد با او حرف زدن و اصلا گریه نکرد. دست نوازش به صورت غلام‌حسین می‌کشید و می‌گفت: عزیزم! شهادت گوارای وجودت، برای ما افتخار آفریدی. خدا تو رو لایق دونست که به این فیض عظیم نایل اومدی، مبارکت باشه. پدر شهید نیز، چنین حالاتی را داشت و به هیچ عنوان اظهار عجز نمی‌کرد. به نقل از زهرا رضایی‌مقدم، کتاب 🆔 @shahidemeli