eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 مادر شهید: مادر حاجی، همیشه می گفت: (وقتی بچه هاتون جایی سرشون گرمه، شما سرتون گرم نشه. نکنه ازشون غافل بشین ها. مدام بهشون سر بزنین.) اهل محل همه با هم فامیل بودند و غریبه‌ی بینشان ما بودیم. از کوچک و بزرگشان، همه را می‌شناختم. آفتاب که می‌زد، کلی بچه‌ی قد و نیم‌قد از در هر خانه می‌آمد بیرون. برای بچه‌های من در همان کوچه‌ی چند متری، هم‌بازی کم نبود. مرضیه و مصطفی صدای جیغ و خنده ی بچه‌ها را که از توی حیاط می‌شنیدند، اجازه‌ای می‌گرفتند و جوابم را شنیده و نشنیده، بِدو راهی کوچه می‌شدند. با سکوت خانه، فرصتی دست می‌داد تا به کارهای خودم برسم و دستی به سر و روی خانه بکشم، ولی تا سرگرم کار می‌شدم، یاد حرف مادرشوهرم می‌افتادم. آب دستم بود زمین می‌گذاشتم، چادرم را از سر طناب برمی‌داشتم و می‌رفتم سمت در حیاط. چند لحظه‌ای از لای در نگاهشان می‌کردم. وقتی مطمئن می‌شدم از خانه دور نشده‌اند و بازی خطرناکی نمی‌کنند یا غریبه‌ای بینشان نیست، با خیال راحت در را می‌بستم و می‌رفتم تو. گاهی هم به بهانه‌ای تا سر کوچه می‌رفتم، چند لحظه‌ای تماشاچی بازی‌هایشان می‌شدم و دوباره برمی‌گشتم خانه. کتابِ 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: من در تربیت بچه‌هایم خیلی سعی و تلاش می‌کردم، یادم هست همیشه با وضو به همه‌ی فرزندانم شیر می‌دادم. خانه‌ی ما و پدربزرگ سید داوود همیشه مجالس روضه برگزار می‌شد و این بچه‌ها در آغوش ما هنگام گریه بر امام حسین (ع) پرورش یافته و تربیت آن‌ها از فرهنگ امام حسین (ع) گرفته شده است. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: بچه‌ها را طوری بار آوردیم که هروقت چیزی خواستند، زود برایشان برآورده نکنیم. محمدحسین می‌دانست برای هرچه که می‌خواست، باید چند بار درخواست کند و صبر کند تا برایش تهیه کنیم. می‌خواستیم قدر چیزهایی را که به دست می‌آورد، بداند. حالا می‌خواهد یک اسباب بازی کوچک باشد یا دوچرخه و ... . به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: پدربزرگم، کربلایی مهدی‌قلی‌خان، از آن آدم‌هایی بود که با پای پیاده به کربلا می‌رفت. او مرد متدین و با ایمانی بود و در طول سال، سه ماه رجب، شعبان و رمضان را روزه می‌گرفت. روزی که از دنیا می‌رود، او را غسل می‌دهند و کفن می‌کنند. وقتی می‌خواهند جسد او را به گورستان روستا منتقل کنند، ناگهان برمی‌خیزد! همه شگفت‌زده می‌شوند! کربلایی مهدی‌قلی‌خان در میان بهت و حیرت همگان، می‌گوید: قسم به خدا، من به دنیایی دیگر رفتم، آن‌جا به من گفتند که سه دیوار منزل آخرت تو ساخته شده اما یک دیوارش هنوز کامل نیست. برگرد و خانه‌ی آخرتت را تکمیل کن! مهدی‌قلی‌خان که عمر دوباره‌ای یافته بود، از آن روز به بعد با تلاشی زیاد در طاعت خدا و خدمت به خلق می‌کوشد تا این‌که یک سال بعد دار فانی را وداع می‌گوید. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 برادر شهید: در خانه‌ی ما، ایام شهادت حضرت فاطمه‌ی زهرا (س) همیشه مراسم مرثیه‌خوانی برقرار بود و بچه‌ها با شنیدن سخنرانی‌های روحانیون و مرثیه‌خوانی برای حضرت فاطمه (س) بزرگ شدند و با فرهنگ عاشورایی عجین شده بودند. پدر خانواده در دسته‌های زنجیرزنی بود و بچه‌ها را با خودش به این هیئت‌ها می‌برد و در اعیاد و مراسمات مذهبی حضور داشتیم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: ماه محرم، خانه‌ی هرکدام از همسایه‌ها یا فامیل که روضه بود، خودم را می‌رساندم و شیرخوردن محمدحسین را طوری تنظیم می‌کردم که توی روضه باشم. دلم می‌خواست مِهر امام حسین (ع) با شیری که می‌خورد به جانش نفوذ کند و گوش‌هایش صدای روضه و گریه برای اهل کربلا را بشنود. هر بار هم که در خانه شیرش می‌دادم، برایش روضه‌هایی را که آقای کافی خوانده بود و من حفظ بودم، زمزمه می‌کردم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 صدای توپ‌بازی و جیغ‌ و داد بچه‌های همسایه که از کوچه می‌آمد، بچه‌ها دلشان می‌خواست بروند توی کوچه. بچه‌های محله را نمی‌شناختم. این‌طور وقت‌ها باید با همسایه‌ی طبقه‌ی پایین مشورت می‌کردم. او اگر تایید می‌کرد، اجازه می‌دادم که جلوی در بازی کنند؛ چون کوچه بن‌بست بود. همسایه‌ی طبقه‌ی پایین خانواده‌ی خوبی بودند. از لحاظ فرهنگی و اعتقادی خیلی به ما شباهت داشتند. مهسا دختر همسایه‌ی پایین از محمدحسین و زهرا کمی بزرگ‌تر بود. برنامه‌ریزی می‌کردم تا بچه‌ها زمان بیشتری را با مهسا بگذرانند. با همدیگر به پارک می‌رفتیم. روزی چند ساعت می‌رفتیم خانه‌ی همدیگر تا بچه‌ها با هم باشند. مادر مهسا چند تا از بچه‌های کوچه را تایید کرد و من هم اجازه دادم محمدحسین با آن‌ها بازی کند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: مصطفی چهار پنج ساله که شد، دیگر پای ثابت برنامه‌های پدر بود. پدرش هرجا که می‌رفت، دست مصطفی را هم می‌گرفت و می‌برد: دعای توسل، مراسم تشییع شهدا، زیارت عاشورا و ... . هنوز خیلی کوچک بود که عمو محسنش شهید شده بود. از او خاطره‌ای توی ذهنش نداشت. خودم برایش چیزهایی را تعریف می‌کردم. به او می‌گفتم باید افتخار کند که عموی شجاعی داشته و برای کشور و مردمش جان داده است. حاجی خیلی اصرار داشت برای مصطفی جا بیندازد که شهدا با مرده‌های معمولی فرق دارند. آن‌ها زنده‌اند و از همان دنیا به کارهای ما نگاه می‌کنند و می‌توانند دستمان را بگیرند. وقتی مصطفی وارد نطنز شده بود، می‌گفت: هر بار که قرار است تصمیم مهمی بگیرد، ناخودآگاه یاد عموی شهیدش می‌افتد و خاطره‌ی تشییع پیکرهایی که با پدرش رفته و نمازهایی که با همه‌ی کودکی برای شهدا خوانده است، از جلوی چشمش رد می‌شود. می‌گفت: مامان، خدا می‌دونه همیشه موقع تصمیم‌گیری، اون صحنه‌هایی رو یادم می‌آد که با بابا می‌رفتم مراسم شهدا. چون قد من کوتاه بود، راحت می‌تونستم از بین پای بزرگ‌ترها خودم رو برسونم جلو و شهدا رو از نزدیک ببینم. باور کنین همه‌شون خیلی زنده جلوی چشمامه و نمی‌ذاره تصمیمی بگیرم که خلاف آرمان‌هاشون باشه. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: هیچ‌وقت دوست نداشتم که بچه‌ها توی کوچه بازی کنند. بچه‌های برادرشوهر و خواهرشوهرم هم‌سن‌و‌سال بچه‌های من بودند. همه‌ی خانواده‌ی حاجی، مذهبی بودند و خیلی روی تربیت بچه‌هایشان حساس. نمی‌گذاشتم پسرها از بچگی با هرکسی دوست شوند. بچه‌های برادرشوهر و خواهرشوهرم را صدا می‌کردم و توی حیاط همگی مشغول بازی می‌شدند. حیاط خاکی بود و این‌ها هم خیلی سروصدا می‌کردند؛ اما جلوی چشمم بودند و خیالم راحت بود. چون از کودکی نمی‌گذاشتم بروند توی کوچه، بزرگ‌تر هم که شدند، بهانه‌ی رفتن به کوچه را نمی‌گرفتند. وقتی قرار بود جایی بروم، باز هم بچه‌ها را در خانه می‌گذاشتم و همراه خودم نمی‌بردم. سعی کرده بودم که بچه‌ها را به خانه‌‌ماندن و با هم بازی‌کردن و رسیدن به تکالیفشان، عادت دهم. آن‌ها هم بهانه نمی‌گرفتند که همراهم بیایند. برای تشویقشان هم همان خوراکی‌ای را که دوست داشتند، می‌خریدم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: شهربانی، خیلی جیب حاجی را پُرپول نمی‌کرد. باید همیشه حواسمان به دخل و خرجمان می‌بود؛ ولی مشتمان را هم طوری نمی‌بستیم که آب ازش نچکد. ماهیانه از فروشگاه اتکا سهمیه‌ی برنج و چای و روغن داشتیم. زنبیلمان را توی فروشگاه پر می‌کردیم و وقتی برمی‌گشتیم، کیسه‌های برنج و حلب‌های روغن و کله‌های قند و ... همه را ردیف می‌کردیم وسط خانه. توی دفترچه چیزهایی می‌نوشتم و رو به حاجی می‌گفتم: خب، از این دو کیسه برنج، یکی‌ش بیشتر لازممون نیست. حلب قبلی روغن رو که تازه باز کردم، حالاحالاها داریم. کله‌قند هم به نظرم یکی کافیه. قرارمان بر این بود که هرچه از حساب‌کتابم اضافه می‌آمد، حاجی با خودش می‌برد و توی محله‌مان به کسانی می‌داد که دستشان تنگ بود. به این امید که شاید کمی از نیازشان برطرف شود. ما سرگرم حساب‌کتاب می‌شدیم و بچه‌ها سرگرم بازی یا درس‌ومشق. در هر حال، از دوروبر غافل نمی‌ماندند. بچه‌ها، صاحب زندگی هم که شدند، در کمک‌کردن به بقیه و خیرخواهی برای دیگران دست من را از پشت بستند. مصطفی خوابگاهی که شده بود، هم اتاقی‌هایش می‌گفتند در طول هفته کنسرو و غذاهایی را که می‌شد نگه داشت، کنار می‌گذاشت و بهشان دست نمی‌زد. آخر هفته، همه را می‌ریخت توی پلاستیک رنگی و از خوابگاه می‌زد بیرون. یکی از رفقایش تعریف می‌کرد که یک روز دم رفتن جلویش را گرفتم و گفتم: کجا آقا مصطفی؟ مشکوک می‌زنی. هر هفته با این همه خوراکی کجا می‌ذاری می‌ری؟ برای کی می‌بری؟ تو که تهران کسی رو نداری. گفت: خیلی دوست داری بدونی آقا جواد؟ اگه وقتت خالیه بیا با هم بریم، خودت ببین. همراه مصطفی رفته بودند سمت خانه که نه، خرابه‌ای دقیقا پشت دانشگاه. رفیقش می‌گفت آن خانه هیچ روزنه‌ای به بیرون نداشت و تنها با نور چراغی کوچک روشن شده بود. از چشم‌های پدر مریض و از کار افتاده‌ی خانه نگرانی می‌بارید برای حال و روز سه چهار بچه‌ای که توی همان دخمه داشتند وول می‌خوردند. مصطفی هر هفته به آن‌ها سر می‌زد، برایشان غذا می‌برد و با بچه‌هایشان درسشان را کار می‌کرد. توی راه برگشت، مصطفی سکوت را شکسته و گفته بود: حالا یاد گرفتی؟ اگه می‌خوای تو هم از این به بعد، می‌تونی بیای کمک من. تا وقتی دانشجو بود و با کار دانشجویی برای خودش آب‌باریکه درست کرده بود، کمک زیادی از دستش برنمی‌آمد. سر کار که رفت، هم دست خودش بازتر شد، هم پای همکارانش را که کسب‌وکار درست‌وحسابی داشتند، به این میدان‌ها باز کرد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli