eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 مصطفی سفارش داد برای سازمان یکی، دو تا دستگاه جور کردم. هر بار می‌خواستند پولم را حساب کنند، می‌خورد به سیستم پر پیچ و خم اداری. اول که به دستگاه ایراد می‌گرفتند و می‌زدند زیر قرارداد. تازه وقتی ایراد منتفی می‌شد، پولم را دیر می‌دادند، اما مصطفی همیشه پشتم بود و حمایت می‌کرد. یک بار که آمده بود دفترم، گفت: بیا سازمان پیش خودمون. گفتم: مگه دیوونه ام؟ کجا بیام؟ پول می‌دن؟ درست برخورد می‌کنن؟ چی داره اینجا؟ تو بیا بریم بیرون کار را راه بندازیم. گفت: من وایسادم اینجا رو درست کنم. هر وقت می‌رفتم نطنز، توی راه برگشت بغض می‌کردم. غربتی داشت آنجا. بعد از شهادت مصطفی، هنگام ظهر رفتم نمازخانه ی سایت. پر از رفقای خودمان بود؛ رفقایی که خیلی‌هایشان را مصطفی با هزار زحمت راضی کرد و آورد پای کار. یاد روزهایی افتادم که مصطفی تنها بود. بغضم ترکید. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 پدر و مادر من در یک سانحه‌ی رانندگی در دره سقوط کردند و مدت‌ها جنازه‌هایشان پیدا نشد. این ماجرا لطمه‌ی روحی سنگینی به من زد و زندگی‌ام مثل شهر بمباران شده از بین رفت. آن‌ روزها خیلی از بستگان ما تهران بودند اما از این میان، فقط داریوش بود که مرتب به ما سر می‌زد و ما را مجبور می‌کرد که به خانه‌شان برویم. خانه‌ی ما نسبت به آن‌ها دور بود. برای همین هر موقع قرار می‌شد شب به آن‌جا برویم می‌گفت لباس راحتی بیاورید که همین‌جا بخوابید و همین هم می‌شد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 روز اولی که می‌خواست قرارداد ببندد، سر قیمت اشکم را درمی‌آورد. حرفش این بود: اول سفت بگیر، آخر حال بده. همان اول قدرت را دست خودش می‌گرفت، ولی قرارداد که می‌بست، برایت هزار تا کار می‌کرد؛ هر کاری که به فکرت برسد. یک بار دستگاهی که آوردم عیب داشت، کسی قبولش نمی‌کرد، این یعنی از دست رفتن کل سرمایه‌ام. این جور اتفاق ها کمر پیمانکار را می‌شکست، اما مصطفی خودش داد دستگاه را تعمیر کنند. آن‌قدر به کار وارد بود که ایراد را می‌فهمید و می‌توانست برطرفش کند. زیر و بم همه ی دستگاه ها را می‌شناخت. اگر بلد نبود، کارش لنگ می‌ماند. مثل خیلی‌های دیگر نمی‌گفت: جنس ایراد داره، باید اسقاطش کنند. آن‌قدر به مصطفی اعتماد داشتم که اگر تلفنی هم بهم سفارش می‌داد، با هر مبلغی برایش انجام می‌دادم. مصطفی، هم هوای بیت‌المال را داشت، هم حواسش شش‌دانگ به حق‌الناس بود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 وقتی که آبدانان می‌آمد آنقدر صمیمی و مهربان بود که اصلا ما احساس نمی‌کردیم او سال‌هاست که شهری شده، همان صفای روستایی خودش را حفظ کرده بود. حالا به ما می‌گویند او دانشمند بوده، همه می‌دانستیم که او نابغه است، اما نمی‌دانستیم کارش آنقدر جدی و مهم بوده. به نقل از دوست و همشهری شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 بس که از پیمانکارهایش حمایت می‌کرد، پشت سرش حرف درآوردند. توی سیستم‌های دولتی پیگیر حق و حقوق پیمانکار بودن، یعنی انواع و اقسام برچسب‌ها و تهمت‌ها. حرف‌ها آزارش می‌داد، ولی مصطفی کار خودش را می‌کرد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: با سه‌چهار تا سنگک داغ از در آشپزخانه آمد تو و نان‌ها را روی سفره پهن کرد. پشت‌سرش حاجی وارد آشپزخانه شد و چشمش به سفره افتاد. رفت سراغ نان‌ها و یکی‌یکی سنگ‌ها را از بینشان جدا کرد. مشتش که پر شد، مصطفی را صدا زد: دستت درد نکنه، چه نون‌های خوبی گرفتی. فقط، بعدازظهر که خواستی بری بیرون، این سنگ‌ها رو هم ببر بده نونوایی. _ اووو، برا چند تا سنگ این‌ همه راه دوباره تا نونوایی برم؟ خب بدین همه‌شون رو همین الآن بریزم گوشه حیاط. حاجی که خنده‌ی مصطفی را دید و فهمید که او بیشتر قضیه را شوخی گرفته است، برای اینکه خوب شیرفهمش کند، با حوصله توضیح داد: نونوا برا دونه‌دونه‌ی این سنگ‌ها پول می‌ده. این‌ها رو گونی‌گونی می‌خره که بریزه کف تنور، نه اینکه ما با خودمون قاتی نون‌ها برداریم بیاریمشون خونه. چشم‌های متعجب مصطفی نیاز به جواب کامل‌تری داشت. حاجی ادامه داد: ما پول نون رو می‌دیم. پول سنگ‌هاش رو که نمی‌دیم. حیف نیست این همه زحمت کشیدی نون خریدی، به خاطر چهار تا تیکه سنگ مدیون نونوا بشی؟ حق‌الناس حتی در حد چند سنگ‌ریزه نباید می‌آمد سر سفره‌مان. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 چند ماه به دلیل تعلیق غنی‌سازی، سایت نطنز تعطیل بود، ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. یک روز آمد خانه، گفت: به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کار رو بذاریم کنار. گفتم: چطور بابا؟ گفت: اومدن در سایت رو مهر و موم کردن این خدانشناس‌ها. کاری کردن که ما از بغل سایت هم نمی‌تونیم رد شیم. عکس‌برداری می‌کنن. دولت جدید که آمد و تعلیق را برداشت، غوغایی بود توی وجودش. چسبید به کار. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 وقتی تصمیم گرفتم که به خواستگاری خواهرشان بروم اولین بار مسأله را با داریوش در میان گذاشتم؛ چون من دانشجوی تهران بودم و خانواده‌شان شهرستان بودند، به ناچار با ایشان که تهران بودند قرار می‌گذاشتم. وقتی قرار بود با هم صحبت کنیم، اصرار می‌کردند که من بروم خانه‌شان اما خجالت می‌کشیدم. برای همین، ایشان لطف می‌کردند و هر دفعه تا پارک نزدیک خوابگاهم می‌آمدند تا مبادا من در ترافیک تهران اذیت بشوم! در تمام این جلسات، من منتظر یک سوال بودم، اما ایشان هیچ‌ وقت نپرسیدند. هیچ وقت نپرسیدند که چی داری، چی نداری! حتی آن موقع که ازدواج من و خواهرشان قطعی شده بود، باز هم نپرسیدند! به نقل از شوهرخواهر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانواده‌ام قبول نکردند. گفتند: سربازی‌ات را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم. دو سال طول کشید. آن‌قدر رفت و آمد و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضی‌شان کرد. کمی بعد از ازدواج، با قانون قد و وزن معاف شد؛ بس که لاغر بود و قدبلند. توی سازمان انرژی اتمی هم مشغول شد. مهریه را خانواده‌ها گذاشتند؛ پانصد تا سکه. ولی قرار بین من و مصطفی چهارده تا سکه بود. بعد از ازدواج هم همه ی سکه ها را بهم داد. مراسم عقد و عروسی را خانه ی خودمان گرفتیم؛ خیلی ساده. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 سال ۸۲ تازه وارد سایت شده بود؛ به عنوان کارشناس. همان سال سایت نطنز را به طور رسمی تعطیل کردند، اما بچه‌ها نصفه نیمه مشغول بودند. همان موقع‌ها بود که یکی از سیستم‌های سانتریفیوژ از کار افتاد؛ خیلی هزینه بود برای کشور. بحث امنیت ملی شده بود. مدیر‌های مافوق نمی‌خواستند گزارش کنند. می‌ترسیدند همین گزارش ساده درز کند، ولی مصطفی گفت: من باید گزارش کنم. جلویش درآمدند که تو چه‌کاره‌ای؛ فقط یه کارشناسی! چشم همه ی دنیا به اینجاست. اگه بازرس‌های آژانس بفهمند، همه چیز به هم می‌خوره. ولی مصطفی پای حرفش ایستاد. آن‌قدر بالا و پایین کرد تا آمدند، رسیدگی کردند و دستگاه را راه انداختند. خودش دوازده روز پای دستگاه ایستاد تا مشکلش حل شد. می‌گفت بعضی شب‌ها پای دستگاه‌های سانتریفیوژ ایستاده یا نشسته خواب‌مان می‌برد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 در روزهای بعد از شهادت، همه جا حرف از داریوش بود و ذکر خیر او می‌کردند. پدرش می‌گفت: هر سال دو سه بار برای من پول می‌فرستاد تا به فقرا بدهم. پدر خانمش را هم که دیدم به این موضوع اشاره کرد. بعضی از رفقای نزدیکش هم گفتند مبلغی برای فقرا به حساب ما می‌ریخت. تازه فهمیدم داریوش چقدر اهل انفاق و اخلاص بوده. ایشان پول را تقسیم می‌کرد تا مبلغ انفاقی به چشم نیاید و هیچ‌کس پیش خودش فکر نکند: داریوش چقدر دست و دل باز است. به نقل از دوست و همشهری شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 می‌گویند رفیقت را در سفر بشناس. با گروهی می‌خواستیم به یک مسافرت علمی برویم، اما در فرودگاه به یک تاخیر طولانی برخوردیم. همه‌، پیشانی‌هایشان پرچین شد و اخم کردند. داریوش تا این وضع را دید شروع کرد به شوخی کردن. فرودگاه را گرفته بودیم روی سرمان از بس که خندیدیم. انصافا وقتی صدایمان کردند که سوار بشویم، ناراحت شدیم که چرا نگذاشتند این خنده‌ها و خوشی‌ها طولانی‌تر باشد. به نقل از همکار شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli