🌷 #شهید #محمد_بروجردی
بلافاصله پس از رسیدن خبر شهادت به پادگان، محمد بروجردی هم با هلیکوپتر، خودش را رساند. نمیدانم قصدش بازدید بود یا چیز دیگری. دویدم جلو، سلام کردم. تا چشمش به من افتاد، گفت: علیک سلام. رضا خودرو، تویی؟
جواب دادم: بله! حاج آقا، یه خبری برایتان دارم. گفت: چیه؟ بگو! گفتم: برادر کاظمی شهید شده.
دیدم خم به ابرو نیاورد؛ طوری که خیال کردم خودش از پیش خبر داشته؛ ولی تا آن لحظه اطلاعی از شهادت ناصر بهش نرسیده بود؛ یا اینکه نخواسته بودند بگویند. همینطوری که راه میرفتیم، بچههای پادگان هم از دور و نزدیک پیدا شدند. داشتند از دور میدویدند تا دورهاش کنند. ادامه دادم: ملکیان هم رفت. باز هم تغییری توی چهرهاش ندیدم؛ تا اینکه گفت: ما برای شهادت آمدهایم اینجا. تقدیر، همین است. جایی برای دلشوره زدن نیست. سادهتر و رساتر از این نمیتوانست معنی شهادت را بهم تفهیم کند. هنگامی که دیدم دارد ارتباطی گرم میان ما شکل میگیرد، همانطور کنارش ماندم تا بیشتر قانعام کند که جنگ و سرنوشت زندگی، همان است که دارم با چشمان خودم میبینم. پرسید: دانش آموزی؟ پاسخ دادم: بله، حاج آقا! درس میخواندم. تند گفت: میخوندی؟! نه؛ بخون. جنگ، درس رو تعطیل نمیکنه. جنگ، مرد میسازه؛ ولی درس رو تعطیل نمیکنه. گفتم: چشم، حاج آقا!
به نقل از کتاب #رضا_خودرو
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #ابراهیم_هادی
پارچهی لباس پلنگی خریده بود. به یکی از خیاطها داد و گفت: یک دست لباس کُردی برایم بدوز. روز بعد لباس را تحویل گرفت و پوشید. بسیار زیبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی! پرسیدم: لباست کو؟! گفت: یکی از بچههای کُرد از لباس من خوشش آمد. من هم هدیه دادم به او! ساعتش را هم به یک شخص دیگر داده بود. آن شخص ساعت را پرسیده بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود! این کارهای ساده باعث شد بسیاری از کردهای محلی مجذوب اخلاق ابراهیم شوند و به گروه اندرزگو ملحق شوند. ابراهیم در عین سادگی ظاهر، به مسائل سیاسی کاملا آگاه بود. جریانات سیاسی را هم خوب تحلیل میکرد.
به نقل از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #محمد_حسین_بشیری
شخصیت جامعی داشت. در بیشتر علوم سررشته داشت. در زمینهی طب سنتی استاد بود. خیلی به این طب علاقه داشت. دورهی شش ماههای را گذراند. تشخیص انواع مزاجهای انسان را به خوبی انجام میداد. این تخصصش را برای بچهها به کار میبرد. برای انواع بیماریها داروهای گیاهی تجویز میکرد. من در بهیاری پادگان مشغول بودم. به صورت پارهوقت نیز در درمانگاه خصوصی کار میکردم. همیشه به من سر میزد. در کار درمانگاه کمکم میکرد. قبض مینوشت، گاهی اوقات هم به بعضی از مریضها مشاورهی طب سنتی میداد. میگفت که برای فلان مریضی فلان گیاه را مصرف کنید. بعضی وقتها که مریضی میآمد که وضع مالی خوبی نداشت یا فقیر بود، میگفت اگر میشود از این بنده خدا پول نگیر. خیلی دلسوز بود. دوست داشت حجامت را هم یاد بگیرد، گفت هر وقت که میخواهی حجامت کنی به من خبر بده تا بیام یاد بگیرم.
یک روز برای حجامت به یکی از روستاهای اطراف رفتم، محمدحسین هم با من آمد. فقط یکبار برایش توضیح دادم. خیلی خوب یاد گرفت.
به نقل از کتاب #سید_عماد
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #سید_اسدالله_لاجوردی
برای مأموریتی، به یکی از استانها رفته بودیم. استاندارش شیفتهی لاجوردی بود. برای همین، در مدت حضور کوتاهش در استان، مثل پروانه دور او میچرخید. البته چندین بار مورد اعتراض لاجوردی قرار گرفت که خیلی صریح به او میگفت: مگه تو کار نداری که همهاش با من هستی؟
در زمان بازگشت و در کنار پلکان هواپیما، به من و لاجوردی و آقای جولایی، پلاستیکی محتوی هدیهای تحویل داده شد. من، بستهها را گرفتم، و از بدرقهکنندگان خداحافظی کردیم. پس از مدتی بنا به حس کنجکاوی به بستهی لاجوردی نگاه کردم. دیدم یک بستهی دوکیلویی میگو و یک قوطی ارده شیره است. چیزی نگفتم تا به تهران رسیدیم. صبح روز بعد به محل کارش رفتم و به شوخی گفتم: حاجی، میگوها رو خوردی؟ متعجب گفت: کدوم میگوها؟ متوجه شدم که وقتی بسته را تحویل گرفته و به منزل برده، فکر کرده وسایل شخصی خودش است. تا قضیه را فهمید، فوری به مسئول دفترش گفت که تلفن استاندار را بگیرد.
مکالمهی عجیبی بود! از لحن قاطع لاجوردی احساس میکردم که طرف در آن سوی خط در حال لرزیدن است. به او میگفت: تو به چه حقی هدیه میدی؟ اگه مال خودته، که به زن و بچهات ظلم میکنی، و اگر هم مال دولته، تو مجوز شرعی نداری. دست آخر هم شماره حساب استانداری را گرفت و وجه آن را به حساب واریز کرد.
به نقل از کتاب #حکایت_فرزندان_فاطمه
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #عمران_پستی_هشتجین
عمران زیاد اهل مطالعه بود. گاه روزانه بیش از دوازده ساعت مطالعه میکرد. در ساعات مطالعه گاه در یک جهت دراز میکشید و بدون کوچکترین احساس خستگی کتاب میخواند. گویی هرچه میخواند بیشتر علاقهمند میشد. آنقدر مطالعه کرده بود که مطالب کلاس درس دانشگاه برایش تکراری بود و در کلاسها شرکت نمیکرد. با آنکه دانشجو بود، با مراجعه به دانشگاههای مختلف، ادارات، موسسات، شرکتها و مدارس با فعالیت سیاسی خود به جوانها و انقلابیون، درس مبارزه میداد.
از ابتدا با سازمان مجاهدین و فداییان خلق و دیگر گروههای سیاسی از نظر ایدئولوژیک مخالف بود، چون براساس جهانبینی و ایدئولوژی اسلامی، نظرات آنها را فاقد مبانی درست میدانست. البته با مناظره و بحث علمی، بیاساس بودن نظرات آنها را ثابت میکرد. او گل سرسبد مناظرات در دانشگاه تهران بود. گروههای انقلابی و مذهبی هرجا کم میآوردند، عمران را پیش میکشیدند و او با اعتقاد و اطمینان، همهی گروههای معاند و مخالف انقلاب اسلامی را با منطق علم و مناظره، خلع سلاح میکرد و به انقلابیون مذهبی اعتبار میبخشید.
مهارت خاصی در سخنرانی، تهییج و به خیابان کشاندن مردم و راه انداختن تظاهرات داشت. با یک سخنرانی کوتاه، مردم را به خیابان میریخت.
باید بگویم عمران، بخش کوچکی از قلب تپندهی انقلاب اسلامی مردم ایران بود. او در کمیتهی استقبال از امام خمینی، در فعالیتهای دانشجویان پیرو خط امام، تسخیر لانهی جاسوسی و تشکیل اطلاعات سپاه، نقش غیر قابل انکاری داشت.
به نقل از برادر ناتنی شهید، کتاب #هفتمین_فرمانده
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمود_شهبازی
بسیاری از دوستان محمود اعتقاد دارند اگر او به درجات بالایی از معرفت و معنویت رسید، به دلیل راز و نیاز و بیداری در سحرها بود. اتاق کوچک پشت دفتر فرماندهی رازدار شب های محمود است. معمولا بیشتر ساعات شب را به مطالعه و نماز شب و تلاوت قرآن می گذراند. بعد از خواندن نماز شب تا اذان صبح بدون وقفه قرآن تلاوت می کرد. طوری شده بود که اعضای جوان تر سپاه، با قرائت او مأنوس شده بودند. بعضی از بچه های سپاه، قبل از اذان صبح به پشت دیوار اتاق محمود می رفتند و یواشکی به صدای تلاوت او گوش می کردند! واقعا لحن شیوا و نوای گرمی داشت.
به نقل از کتاب #مهاجر
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_ابراهیم_همت
قسمتی از سخنرانی شهید:
... در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا میپیماییم، اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است، آن لحظه، لحظهی کفر و شرک انسان است؛ چرا که همهی وجود ما، همهی توان ما و همهی هستی ما، به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم.
این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهار صباحی زندهایم، ۲۰ سال، ۳۰ سال، ۴۰ یا ۵۰ سال، آخر هم از دنیا میرویم. در این چهار صباحی که زندهایم، مرتب به وسیلهی خدا آزمایش میشویم و هر لحظه و ثانیهی عمر ما آزمایش است. شکست هست، پیروزی هست، سختی هست، راحتی هست، همه چیز هست، ولی آنچه بیش از همه مطرح است، آزمایش خداست.
برای خدا کاری ندارد که یک لحظه صدام را از روی کرهی زمین بردارد، ولیکن خداوند، صدام را در کفرش آزمایش میکند و ما مومنان را در ایمانمان؛ چرا که در جنگمان در مقابل عراق، هیچ چیز غیر از ایمانمان بر دشمن غلبه نکرد. از نظر ابزار ضعیفتریم، از نظر امکانات ضعیفتریم، از نظر کمکهای بیگانه ضعیفتریم و هرچه شیطان و شیطانک هم هست، پیرو صداماند و ما غیر از خدا هیچکس را نداریم...
منبع: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
حسن علاقهی زیادی به عکس گرفتن داشت. عکسهایی هم که میگرفت، با عکسهای بقیه فرق میکرد. یک دوربین ژاپنی داشت و سعی میکرد که هیچ صحنهای را از قلم نیندازد. در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر و همچنین پس از آن، از تمامی مواضع عکس میگرفت. یکبار به او گفتم: این همه عکس رو برای چی میگیری؟ گفت: اینها، همه به درد میخورن، بعدها این سنگرها و این مواضع عوض شده و برداشته میشن و ما باید اینها رو ثبت کنیم.
عراقیها در خرمشهر، تیرهای برق و چوبی را برای پدافند ضد چترباز تعبیه کرده بودند. چون فکر میکردند که ما چترباز داریم و از هوا نیرو پیاده میکنیم. آنها ماشینهای قراضه را نیز برای این امر گذاشته بودند.
حسن شروع کرد به عکس گرفتن از این مواضع. به او گفتم: از اینها دیگه برای چی عکس میگیری؟ گفت: برای اینکه توی تاریخ ثبت بشه. کنجکاو شدم و از این دید او نسبت به مسائل جنگ خوشم آمد. از او پرسیدم: تا حالا چقدر عکس گرفتی؟ گفت: خیلی زیاد، دقیقا یادم نیست. گفتم: حدودا هم نمیتونی بگی که چند تا عکس گرفتی؟ اصلا میتونی عکسهاتو به من هم بدی؟ گفت: بعضی از اونها رو میتونم بهت بدم، اما بیشترش مال من و تو نیست، مال جنگه. گفتم: مثلا چقدر عکس داری؟ گفت: فکر کنم حدود ۷۰ حلقه فیلم باشه. برایم خیلی جالب بود، با توجه به اینکه او ۲۷ سال سن داشت و نیز از فرماندهان رده بالای جنگ بود، اما نسبت به این مسائل نیز وسیع فکر میکرد و از کنار آن به راحتی نمیگذشت.
به نقل از کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli