eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 تجلایی مسئول آموزش نیروها قبل از اعزام بود. او در آموزش به شدت سخت‌گیری می‌کرد و طوری به نیروها فشار می‌آورد که بعد از تمام شدن آموزش، دیگر کسی نای راه رفتن نداشت. با کسانی هم که سستی و اظهار خستگی می‌کردند، به شدت برخورد می‌کرد. او عقیده داشت که هر چه آموزش سخت‌تر باشد و عرق بیشتری در آن ریخته شود، خون کمتری در عملیات ریخته خواهد شد. کم کم در بین نیروها زمزمه‌هایی به گوش می‌رسید که "این مسئول آموزش، جزء نفوذی‌های منافقینه که این‌طور با بچه‌ها رفتار می‌کنه. او رُس بچه‌ها رو می‌کشه تا اون‌ها نتونن توی خط درست بجنگن."؛ یا "طرف، خودش کنار ما راه می‌ره و تیر در می‌کنه؛ چه می‌فهمه که ما چی می‌کشیم؟"، و از این قبیل حرف‌ها. این بحث‌ها به حدی زیاد شد که تجلایی هم متوجه شد. او برای از بین بردن این شائبه‌ها و این‌که به همه‌ی نیروها بفهماند که جز خدمت و تحویل افراد آموزش‌دیده هدف و نیتی ندارد، یک روز وسط آموزش، یکی از ماشین‌ها را که از آنجا رد می‌شد، صدا کرد و بی‌مقدمه گفت: یه طناب بیارین. بعد خواست که دست‌هایش را ببندند. سر دیگر طناب را هم به سپر عقب ماشین بست و به راننده گفت: باید دو بار با سرعت دور میدون آموزش بچرخی. همه، هاج و واج مانده بودند. کم کم تعدادی از بچه‌ها جلو رفتند و خواستند مانع این کار شوند؛ اما او بر این کار اصرار داشت. یکی از رفقایش، یک شلوار خاکی به او داد و گفت: حداقل این رو بپوش، علی. دیوونگی هم حدی داره. او شلوار را با زحمت پوشید و رو به راننده فریاد زد: راه بیفت. ماشین شروع به حرکت کرد و علی هم با همه‌ی قدرتش پشت سر ماشین می‌دوید. تا این‌که سرعت ماشین از سرعت او بیشتر شد، و سرانجام بر زمین افتاد. علی تجلایی همین‌طور روی زمین کشیده می‌شد، و طنابی را که به سپر ماشین بسته بود، با دست گرفته بود. بعضی وقت‌ها هم که راننده سرعت ماشین را کم می‌کرد، او نهیب می‌زد که با سرعت برو. نیروها از طرفی توی سر و کله‌ی خود می‌زدند و از طرف دیگر هم خودشان را جمع‌وجور کرده بودند. سرانجام پس از دو دور چرخیدن، ماشین ایستاد. همه دویدند به سمت علی. او قبل از این‌که دست کسی به او بخورد، بلند شد و ایستاد و مشغول باز کردن دستانش شد. سر و صورت و دست‌هایش پر از زخم شده بود؛ لباس‌هایش هم تکه تکه. با این حال می‌خندید و آماده شد تا آموزش را ادامه دهد. در همین حال، یکی از بچه‌ها صدایش کرد که از او عکس بگیرد. تجلایی محکم ایستاد و مشت گره‌کرده‌ی خود را بالا برد و شروع به گفتن تکبیر کرد: الله اکبر؛ الله اکبر، خمینی رهبر... به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | شلخته تر از سرباز ها ندیده ام از جنگ که بر میگردند یکی دستش را یکی پایش را یکی دلش را و حواس پرت ترین آنها خودش را جا میگذارد 🆔 @shahidemeli
🌷 می‌گفت: اگر کسی بخواد از محله‌ی ملت۱ به اینجا بیاد، با مشکل روبه‌رو می‌شه و ما باید حواسمون به اونا هم باشه. با این حال مخالف زیاد داشت. بالاخره این عقیده و تفاوت دیدگاهش با بقیه دست‌به‌دست هم داد تا در سال ۱۳۸۷ پایگاه امام‌روح‌الله را تاسیس کند. من هم البته با او مخالف بودم و معتقد بودم نباید مدام پرچم اضافه کرد. بعد از رفتن او سعی می‌کردیم هر کاری که خودش برای پایگاه امام‌روح‌الله انجام می‌داد، ما هم در پایگاهمان (نوجوانان الغدیر) انجام بدهیم. اگر آن‌ها برای جذب نوجوان‌ها تفنگ‌بادی می‌گرفتند، ما سعی می‌کردیم بچه‌ها را به پینت‌بال سوق بدهیم. کارهایی از این دست باعث شد ارتباطمان قطع نشود و از کارهای هم مطلع باشیم. به نقل از سید علیرضا میری، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 به من زنگ زدند و گفتند: دکتر گفته موتورت رو سوار کامیون کن و بیا خوزستان که الآن لازمت داریم. من قبل از انقلاب قهرمان موتورسواری ایران بودم و به برادرم که هم‌رزم دکتر چمران بود، گفته بودم که در صورت نیاز حاضرم با موتورم که یک تریل ۴۰۰ بود، به جبهه بیایم. رسیدم به خوزستان و به ستاد عملیاتی در اهواز رفتم و پس از این‌که حکمم زده شد و مسلح شدم، به محور طرّاح که دکتر دو طرف آن را آب انداخته بود و تانک‌های عراقی در میان آب‌ها گیر افتاده بودند، رفتم. وقتی به دکتر ملحق شدم، متوجه تعدادی موتورسوار شدم که آن‌جا بودند. ۷_۸ نفر بودند که سرشان را کاملا تیغ انداخته بودند. وقتی دقت کردم، دیدم چند نفری از آنان را می‌شناسم. تعجب کردم که این‌ها این‌جا چه می‌کنند. چند نفر از آن‌ها خلاف‌کار بودند. به دکتر گفتم: آقای دکتر، این‌ها رو چرا به این‌جا آوردین؟ دکتر گفت: این جنگ مال همه‌ است. باید همه بیان کمک کنن. نمی‌تونیم فقط به یه قشر خاص فکر کنیم یا بنشینیم این و اونو گزینش کنیم، این‌ها از پس کارهایی برمی‌آن که بقیه فکرشو هم نمی‌تونن بکنن. گفتم: اما بعضی از این‌ها خلافکارن و من حتی خلاف‌هاشونو هم می‌دونم. گفت: خیلی خوب، من دیشب این‌ها رو طوری ساختم که همه رفتن حمام، کله‌ها را تیغ انداختن، غسل و توبه کردن و فقط برای شهادت می‌خوان خدمت کنن. در اوج جنگ و آتش و محاصره فقط آن‌ها بودند که داوطلب شدند آذوقه و مهمات یا سوخت را بردارند و ببرند به آن‌هایی که باید، برسانند. در واقع اگر آن‌ها نبودند، هیچ‌کس جراتش را نداشت که از اول جاده‌ی سوسنگرد تا انشعاب ‌های مختلف رود کرخه و تا پایین دهلاویه و تپه‌های آن، سوار موتور شود و آرپی‌جی‌زن‌ها را بردارد، ببرد جلو و بزنند به دل تانک‌هایی که داشتند جلو می‌آمدند. کسانی که توی شهر انگشت‌نما بودند و اگر جایی جمع می‌شدند، حتما با آن‌ها برخورد می‌شد، کارشان به جایی رسید که از همه‌ی ما جلو زدند. بیشترشان شهید شدند و بعضی از آن‌ها با همت دکتر، جذب سپاه شدند. البته ناگفته نماند، بعضی از آن‌ها هم نتوانستند تحمل کنند و برگشتند. به نقل از اسماعیل شاه‌حسینی، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 خیلی اهل گذشت بود. نوجوان بود که یه روز دوچرخه‌اش را امانت گرفتم. توی راه لاستیکش ترکید! با خودم گفتم حالا به محمد چی بگم!؟ با خجالت رفتم پیش محمد، تا وضع دوچرخه را دید، گفت: بابا فدای سرت، تا این را گفت، نفس راحتی کشیدم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🔹🔸 تبادل: 🔸🔹
سه کانال خوب در زمینه 🔸️ 1. کلیپکده تربیتی؛ کلیپ های کوتاه آموزش مباحث تربیت فرزند و خانواده https://eitaa.com/joinchat/3403218993Ca1699c227c 2. بازیکده؛ بازی‌های مفید کودکانه بازی های اندرویدی و فیزیکی https://eitaa.com/joinchat/4167303190Cdec355438c 3. مهمان کوچک خدا؛ مسابقات، اشعار کودک، بازی، مطالب مناسبتی، خلاقیت و... https://eitaa.com/joinchat/858325040C293f3c1f29
🌷 همیشه می‌گفت: ما کربلا نبودیم تا امام حسین(ع) را یاری کنیم، ولی امروز فرزند او، حضرت امام خمینی، را یاری خواهیم کرد. علی‌عباس به حرف‌ها و دانسته‌هایش کاملا عمل می‌کرد و خدا هم مسیر صحیح بندگی را در مقابلش قرار می‌داد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های محمدحسین سواد و تجربه در اکثر زمینه‌ها بود. به خصوص در بحث زناشویی و ازدواج. وقتی برای متاهل‌ها در مورد مسائل زناشویی صحبت می‌کرد، همه ساکت به حرف‌های محمدحسین گوش می‌کردند حتی کسانی که بیست سال از ازدواجشان می‌گذشت! در زندگی خانوادگی هر کسی امکان اختلاف و دعوا وجود دارد. من با همسرم برای یکسری مسائل به اختلاف رسیدیم، طوری که همسرم قهر کرد و به خانه پدری‌اش رفت. به این نتیجه رسیدیم که جدایی تنها راه حل زندگی ماست. به همین خاطر بعد از پایان ساعات کاری به خانه نمی‌رفتم. در محل کار استراحت می‌کردم. بعضی از روزها خیلی دیر می‌رفتم خانه. محمدحسین کنجکاو شد. چند باری پرسید که چرا اینقدر اعصابت خورده؟ تا دیر وقت در محل کار هستی؟ من چیزی نگفتم. سعی کردم که با خبر نشود. بالاخره با اصرار او قضیه را تعریف کردم. بلافاصله گفت بلند شو بریم! گفتم کجا؟ گفت: بریم سراغ خانواده‌ی خانمت. خلاصه با اصرار محمدحسین رفتیم. توی مسیر خیلی با من صحبت کرد. رفتیم منزل خودش و خانمش را هم آورد. بعد رفتیم منزل پدر خانمم. محمدحسین و خانمش رفتند با مادر خانمم و همسرم صحبت کردند. خانمم راضی شد برگردد. وقتی سوار ماشین شدیم فکر کردم ما را می‌برد منزل! مستقیم رفت جلوی یک گل‌فروشی نگه داشت. از طرف من از خانمم عذرخواهی کرد و رفتیم و یک دسته گل گرفت و به من داد که به همسرم تقدیم کنم. در مسیر برگشت به خانه، خیلی صحبت کرد، هر دوی ما را نصیحت کرد. یک جمله به من و یک جمله به خانمم می‌گفت. محمدحسین به ظاهر خودش را کوچک کرد اما در عمل خودش را بزرگ کرد. یک زندگی که در حال متلاشی شدن بود را نجات داد. این لطف محمدحسین ماندگار شد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمد بلباسی 🆔 @shahidemeli
🌷 توی باشگاه، یکی از بچه ها خیلی اهل دعوا و اذیت کردن بود. همه ی بچه ها از دست او شاکی بودند. تا اینکه یک بار حین تعویض لباس، یک دفعه از جیبش یک پاکت سیگار روی زمین افتاد! همه ی ما منتظر برخورد خشونت آمیز استاد مجید بودیم. خوشحال از اینکه بالاخره یک سوتی بزرگی دست استاد دارد و همین می توانست ما را از شر این هم باشگاهی شرور نجات بدهد! استاد مجید آنجا هیچ واکنشی نشان نداد. توی خلوت، با او چند جلسه صحبت کرد. تمام مشکلات بچه ها با آن بنده خدا حل شد. نفس مسیحایی استاد بار دیگر کار خودش را کرد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 عملیات خیبر، با آن اوضاع سخت، در منطقه‌ای که عراق فکرش را نمی‌کرد که ما به آن فکر کنیم، شروع شد. طرح عملیات، این بود که جاده‌ی اصلی طلائیه باز بشود و بتوانیم به خط مهمات برسانیم. در واقع جزایر مجنون بشود نقطه‌ی شروعی برای عملیات؛ که نشد؛ یعنی همه‌ی حسابی که برای رساندن تدارکات به جلو و حتی انتقال مجروحین از روی جاده‌ی خشکی کرده بودیم، اشتباه از آب درآمد. بچه‌ها، روی آب و در ساحل مجنون درگیر بودند و پشت سر هم خبر شهادت فرمانده‌گردان‌ها و مسئول‌دسته‌ها را پشت بیسیم می‌گفتند. مهدی هم نشسته بود پای بیسیم، و یکی یکی خبرها را می‌شنید. معاون‌ها را به جایشان می‌گذاشت، و آن‌ها هم شهید می‌شدند. توی چنین وضعی، روحیه‌ی بقیه‌ی بچه‌ها هم دست کمی از مهدی نداشت. دوباره مهدی جمع‌شان کرد در سوله‌ی بتنی که عراقی‌ها روی پَد اصلی جزیره ساخته بودند و حالا دست بچه‌های ما بود. جو یأس و نومیدی را که در شروع آن جلسه حاکم بود، یادم هست. زین‌الدین، آیات ۲۱۳ و ۲۱۴ سوره‌ی بقره را خواند. آیه‌ها، درباره‌ی سختی‌هایی بود که پیامبر و اصحاب، در یکی از جنگ‌ها کشیده بودند و شکی که در دل بعضی از اصحاب افتاده بود. آخر آیه‌ها، وعده‌ی نصرت الهی بود برای مومنین، و بعد از تحمل فشارها. جلسه که تمام شد، آن فضای دلگیر تبدیل شده بود به احساس شور و شوقی که توی صورت تک‌تک‌مان معلوم بود. بعضی‌ها، سرشان پایین بود و گریه می‌کردند. بعد از جلسه، هیچ‌کس نیامد سراغ مهدی تا از مشکلاتش حرفی بزند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli