eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 گاهی که بین ماموریت هایش مرخصی بود، با یکی از دوستانش به محله ی اسلام آباد می رفت، پایین فلکه ی مازندران. آنجا محله ی فقیرنشین گرگان است. بدون دستمزد برایشان دیوارچینی و بنّایی می کردند. اصلا هم نمی گفتند که کی هستند و از کجا آمده اند، فقط می گفتند: اومدیم فی سبیل الله کمکتون کنیم. همه ی این ها را بعد از شهادتش فهمیدیم. تازه بعد از آن بود که فهمیدم آن پول و کمک هایی را که هر از گاهی می آورد و به من می داد و می گفت مامان اینا رو کسی داده تا برای کسانی که بهش نیاز دارن خرج کنی، از طرف خودش بوده. به نقل از مادر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 ایشان در محل کار با نشستن مخالف بود. همیشه سعی می کرد در محل کار اصلا بیکار نماند. به بچه ها هم توصیه می‌کرد اگر بیکار بودید سر یک موضوع کاری فکر کنید اما بیکار نمانید. می‌گفت در دعای ابوحمزه داریم که می فرمایند: اللهم اعوذ بک من الکسل و الفشل ... . از تنبلی و سستی به خدا پناه می‌برم. واقعا ایشان این خصلت را داشت. از تنبلی و بیکاری متنفر بود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
این جنگ پایانش زمانی است که ما به دنیا اثبات کنیم ملتی هستیم که به زانو در نخواهیم آمد و حاضر هستیم بهای این تسلیم نشدن را بپردازیم. 🆔 @shahidemeli
🌷 یکی دیگر از ویژگی های شاهرخ که بعد از سال ها در ذهن من مانده، مربوط به زمانی بود که در خانه سفره پهن می شد و می خواستیم غذا بخوریم. شاهرخ بیشتر مواقع بهانه های الکی می آورد و دیر سر سفره می آمد! نمی دانستم چرا، حتی بعضی مواقع خودش را بیخود سرگرم می کرد. وقتی ناهار من و مادر و خواهر ها تمام می شد جلو می آمد و حسابی غذا می خورد و سفره را تمیز می کرد. یک بار گفتم: شاهرخ! این چه کاریه که تو دیر می آیی سر سفره. خب زود بیا و کنار ما غذا بخور. نگاهی به اطراف کرد، مطمئن شد کسی دور و اطراف ما نیست. گفت: پسر خوب، من صبر می کنم مامان و بچه ها غذا بخورن و سیر بشن، بعد بیام جلو. شاید من خیلی غذا بخوام و غذا برای شما کم باشه، برای همین صبر می کنم شما و مامان سیر بشید، بعد بیام جلو. این طوری خیالم راحته و هرچی مونده می خورم. تا حالا فکر می کردم از روی بی توجهی دیر می آید سر سفره ولی فهمیدم چقدر به همه ی مسائل توجه دارد. به نقل از برادر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 دلنوشته‌ی شهید: خدایا! چه کسی بهتر از تو می‌شنود؟ چه کسی بهتر از تو می‌بیند؟ خدایا اگر تو ما انسان‌ها را نمی‌شنیدی و نمی‌دیدی چه بیچاره بودیم. اگر تو ما را نمی‌خواستی کدام خواستنی به درد ما می‌خورد؟ کتاب 🆔 @shahidemeli
ننگ و نفرین و خواری ابدی برای دشمنان دون صفت و اهریمنی منش که ظالمانه با این اسلام و انقلاب و رهبر و امت در قعر شقاوت در ستیز است. حرف چندانی ندارم، صرفا توصیه ی من اینست که سرلوحه همه ی امورتان، پیروی از امام امت باشد که پیروی از ائمه و پیامبر و خداست و پشت سر او لحظه ای از مبارزه و استقامت دست برندارید. 🆔 @shahidemeli
🌷 سالگرد ازدواجمان بود. فکر نمی‌کردم که یادش باشد. داشت توی زیرزمین خانه کار می‌کرد. مغرب شد. با همان لباس خاکی و گچی رفت بیرون و با دسته گل و شیرینی برگشت. گفتم: تو این‌طوری با این سر و وضع رفتی شیرینی‌فروشی؟ گفت: آره مگه چه اشکالی داره؟ سالگرد ازدواجمونه؛ نباید شیرینی و گل می‌گرفتم؟ گفتم: وقتای دیگه اگه خط اتوی لباست می‌شکست، حاضر نبودی بری بیرون! گفت: آره، اما اگه می‌خواستم لباس عوض کنم، شیرینی‌فروشی تعطیل می‌شد. به نقل از همسر شهید 🆔 @shahidemeli
من که نتوانستم در طول عمرم، از این اقیانوس بیکران الهی یعنی جهاد فی سبیل الله بهره ببرم، ولی همواره در تلاشم تا خود را با چاکری مجاهدان مخلص، خاک پای آن ها سازم. 🆔 @shahidemeli
🌷 مدتی ایشان مشغول ترجمه‌ی قرآن بودند. بعد از پایان جزء اول قرآن، یک روز ۲۰ نسخه از ترجمه‌ی حمد را فتوکپی زده بودند و دادند به چند نفر از جمله فرزندشان که در جلسه‌ای دور هم جمع شده بودند. افرادی که در جمع نشسته بودند، خنده‌شان گرفت که بچه‌ی سوم ابتدایی نمی‌تواند در مورد ترجمه‌ی قرآن نظر بدهد. آقای بهشتی که خنده‌‌ی تعجب‌آمیز آن‌ها را دیده بودند، گفتند: اتفاقا نظر ایشان برای من مهم است؛ چون ترجمه‌ای که من نوشته‌ام، باید برای دانش آموزان قابل فهم باشد. آن روز آقا علیرضا مشکلی را در مورد ترجمه‌ی آقای بهشتی مطرح کرد و حاضرین اشکال او را وارد دیدند. آقای بهشتی هم به او بارک‌الله گفت. این جرأت و شهامت فرزند، نتیجه‌ی توجه پدر به شخصیت او بود. 🆔 @shahidemeli
🌷 یک روز گرم تابستان مهدی همراه با بچه‌های محل سه تا تیم شده بودند و فوتبال بازی می‌کردند. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه‌ها می‌ریخت. اُوت آخر بود، چیزی به بازنده شدن تیم نمانده بود. توپ رفت زیر پای مهدی که یک مرتبه صدای مادرش از روی تراس خانه بلند شد: مهدی... آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر برای ظهر. همه‌ی بچه‌ها منتظر بودند مهدی بازی را ادامه بدهد، اما در کمال تعجب، مهدی توپ را به طرف بچه‌ها پاس داد و خودش دوید تا برای مادر نان بخرد! 🆔 @shahidemeli
🌷 روش آقای رجایی برای بیدار کردن بچه‌ها برای نماز صبح با توجه به این‌که در سن نوجوانی معمولا خواب بچه‌ها قدری سنگین است و به خصوص خواب صبح که شیرین هم هست، این بود که بالای سر بچه‌ها می‌ایستادند و با شوخی به صدای بلند می‌گفتند: بلند صحبت نکنید، بچه از خواب بیدار میشه!! بچه های ما بین ۶ تا ۱۰ سال سن داشتند و چون خودشان هم مایل بودند و ذوق داشتند، لذا بلند می‌شدند. تاکید آقای رجایی این بود که قبل از این‌که آفتاب بزند، آن‌ها بیدار شوند، اگر می‌دید آن‌ها بیدار نمی‌شوند، بالای سرشان می‌نشست و با محبت و شوخی شانه‌های آن‌ها را مالش می‌داد و کمی حرف می‌زد تا با لطافت و ملایمت بیدار شوند و بنشینند. بعد که بلند می‌شدند شانه‌های آن‌ها را می‌گرفت و آن‌ها را تا نزدیک دست‌شویی همراهی می‌کرد و قبل از رسیدن به دست‌شویی با شوخی یک ضربه‌ی ملایم با کف دست به پشت آن‌ها می‌زد! با این روش‌های بسیار عاطفی و توأم با مهر و محبت می‌خواست فرزندانش به نماز عادت کنند و از این امر هم خاطره‌ی تلخی نداشته باشند. به نقل از همسر شهید 🆔 @shahidemeli
🌷 از در آمد تو. گفت: لباس های نظامی من کجاست؟ لباس هام رو بیارین. رفت توی اتاقش، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق. شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن و تن می‌داد. ذوق‌زده بود. بالاخره صبح شد و رفت. فکر کردیم برگردد، آرام می‌شود. چه آرام‌شدنی! تا نقشه ی عملیات را کامل کند و نیرو ها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت، نه خوراک. می‌گفت: امام فرموده اند خودتون رو برسونید کردستان. سر یک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود. 🆔 @shahidemeli