🍃🌷🌷🍃🌷🌷🍃🌷🌷🍃
دل عاشق، جایگاه معشوق است و دل مؤمنْ جایگاه معبود، ولی آنان که به وصال یار رسیدند، در آینه دلْ غیر از جمال دوست ندیدند. زین الدین عاشق بیقراری بود که مقصدی جز رسیدن به معبود نمیدید. ☺
یکی از دوستان شهید میگوید: «زین الدین در میان بسیجیان از محبوبیت خاصی برخوردار بود. او را بالای دستان پرمحبت خود میگرفتند و با شور و عشق، شعار سرمیدادند.😍
یکبار که چنین اتفاقی افتاد و مهدی توانست خود را از چنگ بچه ها برهاند با چشمانی اشک آلود در گوشه ای نشست و به تأدیب نفس خود مشغول شد.
او با یک حالت عصبانیت به خودش میگفت: مهدی، خیال نکنی کسی شده ای که اینها اینقدر به تو اهمیت میدهند، تو هیچ نیستی. تو خاک پای بسیجیان هستی. همین طور میگفت و آرام آرام میگریست».
#شهید_مهدی_زین_الدین
🍃🌷🌷🍃🌷🌷🍃🌷🌷🍃
🔻برای شادی روح شهدا #صلوات🔻
♦️کپی فقط با #ذکر_صلوات مجاز است:
@shahidhojajjy
🌹یه کار خوب😍👌🏻🌹
گاهی یک حدیث یا جملهی قشنگ 👌🏻
که پیدا می کرد ؛ با ماژیک مینوشت 🖍️
رویِ کاغذ و میزد به دیوار !
بعد در موردش باهم حرف میزدیم 🗣️
و هرچی ازش فهمیده بودیم میگفتیم☺️
آن جمله هم میماند روی دیوار
و تویِ ذهنمان ...😍
[ به نقل از همسر شهید ]
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@shahidhojajjy
#خاطره_از_شهدا
✍ماشين، جلوى سنگر فرمان دهى ايستاد. آقا مهدى در ماشين را باز كرد. ته ايفا يك افسر عراقى نشسته بود. پياده اش كردند. ترسيده بود. تا تكان مى خورديم، سرش را با دست هايش مى گرفت.
💢آقا مهدى باهاش دست داد و دستش را ول نكرد. پنج شش متر آن طرف تر. گفت برايش كمپوت ببريم. چهار زانو نشسته بودند روى زمين و عربى حرف مى زدند.
♻️تمام كه شد گفت «ببريد تحويلش بديد.»
بى چاره گيج شده بود. باورش نمى شد اين فرمانده لشكر باشد تا ايفا از مقر برود بيرون، يك سره به مهدى نگاه مى كرد.
#شهید_مهدی_زین_الدین
@shahidhojajjy
#عاشقانه_شهدا
❤❤❤
ساعت یازده شب 🌚بود که اومد خونه
حتی لای موهاش پر از شن بود‼
سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم😊
گفت نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم😍
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد🤯
گفت: داری چیکار میکنی؟😳
میخوای شرمنده م کنی؟😕
گفتم: نه، آخه خسته ای!😔
سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم❤️
#شهید_مهدی_زین_الدین
#به_روایت_همسر_شهید
•♥️✨•
@shahidhojajjy
✨♥️✨
✍ساعت یازده شب بود که اومد خونه حتی لای موهاش پر از شن بود! سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم . گفت نه منتظر میمونم تا بیای با هم شام بخوریم . وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد گفت: داری چیکار میکنی؟ میخوای شرمنده م کنی؟ گفتم نه، آخه خسته ای! سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم
#شهید_مهدی_زین_الدین
@shahidhojajjy
✍حسین وار جنگیدن
یعنے دست از همه چیز کشیدن در زندگی ...
#شهید_مهدی_زین_الدین
@shahidhojajjy
#خاطرات_شهید
💠نمازشب
●شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود.
سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند.
●آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده...
#شهید_مهدی_زین_الدین
@shahidhojajjy