🔻 #همسر_شهید_مشتاقی🌷
🍂از وقتی رفتی
برای دلــداری و همــدردی جملاتی #تکراری شنیدم:
🔅گذر زمان تا حدی آرامت میکند
🔅به خودت فرصت بده
و..
🍂حسین عزیزم
زمان⌛️ درگــذر است
ولی خود این گذرزمان #ناآرامترم میکند
🌾زمان
🌾زمان
🌾زمان
سردرگم شده ام😔
این #زمـان آرام میگذرد یا سریع؟!!
🍂این چندماه که لحظه لحظه اش بسان #قرن گذشت و طولانی
⚡️ولی چه سریع گذشت این چند ماه #هجران_تو..
🍂حال تو بگو
این زمان #باسرعت میگذرد⁉️
یا #جانکــــاه؟😞
🍂عزیزدلــ❤️
چقدردلم #بانوی خانهات بودن میخواهد😭
چقدردلم آشیانه مان،آن زیر #یک_سقف بودن را طلب میکند😭
🍂بخاطر دارم جمله همیشگی ات را:
#نبودنم شاید همه را دلــ💔ـتنگ کند
⚡️ولی فقط نظم زندگی #تورا بهم میریزد
🍂درست میگفتی
نبودنت نظم #زندگیم
نظم #فکرودلم را بهم ریخته است
#خانه خالی..
#جای خالی... 😭😭
🍂 #حسینـــم
🔅خوشحالم از همسری تو
🔅خوشحالم از داشتن تو
مگرنه اینکه #شهدا
«عندربهم یرزقونند»
#همسر_شهید_حسین_مشتاقی
#شهید_مدافع_حرم🌷
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
#مداح_شهیدان
گوشه حیاط #منزل سرم رو روی دیوار گذاشته بودم😓 حالم اصلا خوش نبود ضعف و #سرگیجه داشتم🤕
5_6 ماهی می شد که حاجی پرکشیده #بود🕊 و دیگه بین ما نبود
به یکباره حال عجیبی #پیدا کردم😥 درست نمی دونم خواب بودم یا بیدار ،💭 حاجی رو #دیدم که به طرفم می اومد ، عبای سبز رنگ روشنی که چشم نواز بود رو به #دوش داشت |🍃😌|
توی حاشیه #عبا آیات قرآن به زیبایی دوخته دوزی شده بود👌 هیبت عجیبی داشت
با اینکه خوشحالی #غیر قابل وصفی بهم دست داده بود اما دلهره هم داشتم😓
آروم آروم #اومد و در مقابلم ایستاد
سلام کردم، آروم و متین جوابمو داد
پرسید چرا #ناراحتی؟🙁
گفتم چیزی نیست فقط بچه ها در نبود شما اذیتم می کنن😢
گفت : ناراحت #نباش من یه جای مناسبی براتون اون دنیا #فراهم کردم❤️👌
نسیم #آرومی بال عبایش رو تکون می داد.نوشته ها و آیات #قرآن بر روی عبا برق می زدند✨
سرم پایین #اومد و محو تماشای اونها شدم در همین حال #پرسیدم : راستی مگه تو شهید نشدی؟🤔 پس چرا اینجایی؟😐
گفت :
_ چرا ولی #آقا اباعبدالله الحسین (سلام الله) بهم ماموریت #دادن بیام برای شهیدان رجایی و باهنر نوحه سرایی #کنم🎧
با این حرف شیر علی به #یکباره رفتم سراغ سال و ماه📆 و متوجه شدم در #هفته دولت قرار داریم✊
توی همین فکر بودم که اون #رویای شیرین و به یاد موندنی #تمام شد😒
وقتی به خودم اومدم #داشتم چشمامو می مالیدم
دیگه چیزی ندیدم #جای پای حاجی رو که ایستاده بود دست زدم و کشیدم روی صورتم و صلوات #فرستادم |😌🌹|
یه نسیم #خنکی اومد🍃 ، حیاط پر شده بود از بوی خوش عطر #شهید🌸🍃
✍به روایتی از همسر
#شهید_شیر_علی_سلطانی
#ڪـــــلام_شهـــــید
🍁شهـید احــمد کشــوری:
در جبهه هر بار كه از مريم ۳ساله
و على ۳ماههاش صحبت مى شد
مى گفت:
آنها را به اندازه اى دوست دارم
كه #جـــــاى خدا را در دلم تنگ
نكنند.
@shahidhojatrahimi