🔻 خواندن متن براى #بسيجيان الزامى است ...
🌐 #بسیجی_خامنهای
🔺سرباز #خمینی بودن آسان بود ، خمینی بود و صلابت انقلابی نوشکفته...
#شور انقلابی جوانانی که با تمام توان آمده بودند تا خدمت کنند. #نفاق هنوز جرات عرض اندام نداشت . تیرهای مسموم غرب و ابر رسانههای دشمن هنوز قدرت #نفوذ در بین مردم را نداشتند.
🔹 زمان خمینی #شهید ،شهید بود و #جلاد ، جلاد...
مگر میشد کسی جرات کند جای جلاد و شهید را عوض کند. #انقلابیون جوان بودند که کشور رو به جلو حرکت میکرد . کمتر کسی از مسئولیت داشتن خوشحال بود ، بیشتر آنرا بار سنگینی بر دوش خود میدانست.
🔺 زمان امامِ خوبیها حتی #باغی_انقلاب هم #ژست انقلابی بودن و ضد امپریالیست داشت.
تحصیلکرده امروز انگلیس آنزمان در #ستاد_جنگ مشغول بود و #مغروق_استخر_فرح کمتر چوب لای چرخ انقلاب و انقلابیگری میگذاشت . مرحوم آنزمان هنوز معتقد به #مانور_تجمل نبود.
🔹 آری برادر ، سرباز خمینی بودن خیلی آسانتر بود از بسیجی بودن برای امام خامنهای...
🔺 خمینی که رفت جوانان خمینی پا به سن گذاشتند اما هنوز سودای جوانی داشتند . دوست نداشتند از آسمان #مدیریت_کشور فرود بیایند . تازه اول عشق بود . جنگ تمام شده بود .
امامِ حاضر را #مطیع نبودند و امام گذشته را #تفسیر میکردند و یادشان نبود که کوفیان اینگونه #عاشورا را رقم زدند...
مغروق استخر فرمان مانور #تجمل داده بود .
و چه خون دلها خورد علی از این جماعت سر به سجاده و ریاکار ...
🔺 قریب به سی سال از عروج امام خوبیها گذشته اما #سید_علی هنوز با تمام #غربت و #تنهایی در میان #یاران قدیم و #مدعیان جدید #کشتی_انقلاب را در این طوفانهای سهمگین منطقهای به #سلامت هدایت میکند.
جوانان دیروزی و مدعیان امروزی نمیروند . کلک میزنند که بیشتر بمانند .
🔹 و اما این میان ، #امید پیر مراد ما به #جوانان است ...
اوست که در غربت به تنهایی #شمشیر دفاع از ارزشهای خمینی را کشیده و چپ و راست میزند . ارزشهای خمینی که اکنون در میان #خانواده امامِ خوبیها هم غریب افتاده.
🔺 بسیجی خامنهای ماندن سخت است ؛ چون برخلاف قواعد دنیای امروز ، لازمه بسیجی ماندن برای سید علی #انقلابی زیستن است ... بدور از تجمل ، بدور از #شهوت_شهرت ، بدور از #نگارههای_غربی بر کالبد بشری .
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی باید دست روی زانوی خودت بزنی و #بسازی هر آنچه انقلاب به آن نیاز دارد .
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی نمیتوانی برای رسیدن به صندلیهای قدرت از روی ارزشهای انقلابی گذر کنی ، نمیتوانی به راحتی جای جلاد و شهید را عوض کنی.
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی باید همیشه با #لباس_رزم بخوابی و همیشه آماده باشی برای #شهادت .
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی امپراطوری دروغ #رسانه تو را له میکند اما تو باید فولاد آبدیده باشی.
🔷 و بقول سيد شهيدانِ اهلِ قلم ؛
اگر #خون دادن برای خمینی زیباست، #خون_دل_خوردن برای خامنهای زیباتر است...
💥 عزیزان من! بسیجی شدید، مبارک است، اما بسیجی بمانید... حضرت امام خامنه اى
🌷 آقا جان!! بسيجى ات شديم ...
بسيجى ات ميمانيم
#فان_حزب_الله_هم_الغالبون
#بسيجى خستگى را خسته كرده ✌️
#بسيجى ام
#بسيجى خامنه اى
https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
#بسيجى حسين
#امام_جواد_عليه_السلام فرمودند:
🔹إيّاكَ وَ مُصاحَبَةُ الشَّريرِ، فَإنَّهُ كَالسَّيْفِ الْمَسْلُولِ، يَحْسُنُ مَنْظَرُهُ وَ يَقْبَحُ أثَرُهُ.
🔸 بپرهیز از #مصاحبت و #دوستى با #افراد_شرور، زیرا آن همانند #شمشير برکشیده ای است كه ظاهرش زيبا و اثرش زشت و خطرناک خواهد بود.
📚 ( #بحارالانوار، ج۷۱، ص۱۹۸)
@Shahidhojatrahimi
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️