eitaa logo
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
2.1هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
14.1هزار ویدیو
108 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 خواندن متن براى الزامى است ... 🌐 🔺سرباز بودن آسان بود ، خمینی بود و صلابت انقلابی نوشکفته... انقلابی جوانانی که با تمام توان آمده بودند تا خدمت کنند. هنوز جرات عرض اندام نداشت . تیرهای مسموم غرب و ابر رسانه‌های دشمن هنوز قدرت در بین مردم را نداشتند. 🔹 زمان خمینی ،شهید بود و ، جلاد... مگر میشد کسی جرات کند جای جلاد و شهید را عوض کند. جوان بودند که کشور رو به جلو حرکت میکرد . کمتر کسی از مسئولیت داشتن خوشحال بود ، بیشتر آنرا بار سنگینی بر دوش خود میدانست. 🔺 زمان امامِ خوبیها حتی هم انقلابی بودن و ضد امپریالیست داشت. تحصیلکرده امروز انگلیس آنزمان در مشغول بود و کمتر چوب لای چرخ انقلاب و انقلابیگری میگذاشت . مرحوم آنزمان هنوز معتقد به نبود. 🔹 آری برادر ، سرباز خمینی بودن خیلی آسانتر بود از بسیجی بودن برای امام خامنه‌ای... 🔺 خمینی که رفت جوانان خمینی پا به سن گذاشتند اما هنوز سودای جوانی داشتند . دوست نداشتند از آسمان فرود بیایند . تازه اول عشق بود . جنگ تمام شده بود . امامِ حاضر را نبودند و امام گذشته را میکردند و یادشان نبود که کوفیان اینگونه را رقم زدند... مغروق استخر فرمان مانور داده بود . و چه خون دلها خورد علی از این جماعت سر به سجاده و ریاکار ... 🔺 قریب به سی سال از عروج امام خوبیها گذشته اما هنوز با تمام و در میان قدیم و جدید را در این طوفانهای سهمگین منطقه‌ای به هدایت میکند. جوانان دیروزی و مدعیان امروزی نمیروند . کلک میزنند که بیشتر بمانند . 🔹 و اما این میان ، پیر مراد ما به است ... اوست که در غربت به تنهایی دفاع از ارزشهای خمینی را کشیده و چپ و راست میزند . ارزشهای خمینی که اکنون در میان امامِ خوبیها هم غریب افتاده. 🔺 بسیجی خامنه‌ای ماندن سخت است ؛ چون برخلاف قواعد دنیای امروز ، لازمه بسیجی ماندن برای سید علی زیستن است ... بدور از تجمل ، بدور از ، بدور از بر کالبد بشری . 🔸 که باشی باید دست روی زانوی خودت بزنی و هر آنچه انقلاب به آن نیاز دارد . 🔸 که باشی نمیتوانی برای رسیدن به صندلیهای قدرت از روی ارزشهای انقلابی گذر کنی ، نمیتوانی به راحتی جای جلاد و شهید را عوض کنی. 🔸 که باشی باید همیشه با بخوابی و همیشه آماده باشی برای . 🔸 که باشی امپراطوری دروغ تو را له میکند اما تو باید فولاد آبدیده باشی. 🔷 و بقول سيد شهيدانِ اهلِ قلم ؛ اگر دادن برای خمینی زیباست، برای خامنه‌ای زیباتر است... 💥 عزیزان من! بسیجی شدید، مبارک است، اما بسیجی بمانید... حضرت امام خامنه اى 🌷 آقا جان!! بسيجى ات شديم ... بسيجى ات ميمانيم خستگى را خسته كرده ✌️ ام خامنه اى https://eitaa.com/shahidhojatrahimi حسين
گفتی سلام؛ احوالتان امروز خوب است؟ این عکس ها، تصویر ها، مال است؟ گفتم سلام؛ آری... بیا بنشین کنارم گاهی کمی یادآوری بد نیست... خوب است این است عکس کربلای ... این جا آرامشی محسوس مهمان قلوب است در وادی اعجاز... در حتّی عصای موسوی یک تکّه چوب است ده ها ستاره رفته اند و جایشان در دامانِ شب های است خون کرده این دل هفت آسمان را این جا ... عصر... نه؛ تنگ است این آخری تصویرِ است... بی شک اینجا زمین آیینه ی غیب الغیوب است وقتی غبارِ ننگ دنیا را گرفته یادِ و در حدِّ وجوب است اینجا نبردی سخت بر پا بوده امّا امروز شاید ما است باید خودت کنی پای خودت را در و است امروز باید باشی تا نیفتی پر از ی شصتِ است... @shahidhojatrahimi
#خاطرات_خود_نوشته_شهید: 💠مراقبت از حریم عشق 🔰به #شب_قدر و شب #شهادت حضرت علی(علیه السلام) رسیدیم. با بچه ها تصمیم گرفتیم خودمان اعمال و ادعیه📖 وارد شده آن شب🌒 را انجام دهیم .ما فقط #مفاتیح_حامد را داشتیم. 🔰از سر شب هر کدام از ما #نوبتی یا داخل موضع خودمان👤 کار مراقبت را انجام می دادیم یا یک گوشه دنج👌 می نشستیم پای #مناجات و به جا آوردن اعمال و حالا معنی #غربت را می فهمیدیم😔 🔰ما در شهری بودیم که حـــرم #دخترحضرت_علی(علیه السلام) و دختر امام حسین(علیه السلام) در آن شهر بود اما نمی توانستیم #امشب در کنار این حرم ها باشیم🚷 و این نبودن به شکستن بغض😭 ما کمک می کرد. 🔰یک دفعه دلم برای #هیئت_ریحانه و روضه خواندن🎤 محمد حسین تنگ شد. تنها چیزی که به دلم #آرامش میداد این حرف یکی از دوستان بود که میگفت: #حضرت_علی(علیه السلام) برای مراقبت از حریم💫 دخترش ما را انتخاب کرده است. 📚برشی از کتاب #رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی🌷 @shahidhojatrahimi
🔸سال ۸۹ که برای دومین بار مشرف شدیم به #کربلا، من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون #کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین🚩 برای طواف، ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت: بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش...😊 🔹بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد😔 و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش #بی‌کفن⁉️ اون روز خیلی #شرمنده شدم... ⭕️ولی #محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو #غربت، پیکرت جا بمونه...😭 🔸دلنوشته ای از همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی🌹 #شهید_محمد_بلباسی🌷 #شهید_مدافع_حرم #پیاده_روی_اربعین 🌹🍃🌹🍃 @shahidhojatrahimi
. -چه است رسیدن به وقتی هنوز را ترجیح می دهیم... -و چه شگرفی دارد ، وقتی خوشیِ دنیا را همچنان بر مقدم می داریم -چه عجیبی ست ، امید به لحظه ... وقتی هنوز امامِ غائبمان هم نیستیم... -و چه غریبی دارد ، قدم نهادن بر خاکی که متصل به است اما کجا؟! معشوق کجا؟! یار کجا؟! همنشینی با کجا؟! . 🔻تا از دنیا دل نَبُریم دل ها را نمی بَرَند ... . ❗️تاریخ ولادت و تاریخ شهادت چه کسانی ثبت خواهد شد؟! . @shahidhojatrahimi
🌹|• 👇 « بگویم؛ است و من و تو دقیقاً در نقطه‌ای ایستاده‌ایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم ، تا بار دیگر شاهد و فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم..»🌸🕊 🌹🍃 شادی روح شهدا ایم 😔 🌷| @shahidhojatrahimi
✍️♥️ــق 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
✍️♥️ــق 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
✍️♥️ــق 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
... چه است رسیدن به وقتی هنوز را ترجیح مےدهیم... و چه شگرفی دارد ، وقتی که خوشی دنیا را همچنان بر مقدم می داریم ! چه عجیبی است ، امید به لحظه ... ؛ وقتی هنوز امام غائبمان نیستیم...! و چه غریبی دارد ، قدم نهادن بر خاکی که متصل به است اما کجا؟! معشوق کجا؟! یار کجا؟! همنشینی با کجا؟! تا از دنیا دل نبـُریم دل ها را نمی برنـد...