🔻 خواندن متن براى #بسيجيان الزامى است ...
🌐 #بسیجی_خامنهای
🔺سرباز #خمینی بودن آسان بود ، خمینی بود و صلابت انقلابی نوشکفته...
#شور انقلابی جوانانی که با تمام توان آمده بودند تا خدمت کنند. #نفاق هنوز جرات عرض اندام نداشت . تیرهای مسموم غرب و ابر رسانههای دشمن هنوز قدرت #نفوذ در بین مردم را نداشتند.
🔹 زمان خمینی #شهید ،شهید بود و #جلاد ، جلاد...
مگر میشد کسی جرات کند جای جلاد و شهید را عوض کند. #انقلابیون جوان بودند که کشور رو به جلو حرکت میکرد . کمتر کسی از مسئولیت داشتن خوشحال بود ، بیشتر آنرا بار سنگینی بر دوش خود میدانست.
🔺 زمان امامِ خوبیها حتی #باغی_انقلاب هم #ژست انقلابی بودن و ضد امپریالیست داشت.
تحصیلکرده امروز انگلیس آنزمان در #ستاد_جنگ مشغول بود و #مغروق_استخر_فرح کمتر چوب لای چرخ انقلاب و انقلابیگری میگذاشت . مرحوم آنزمان هنوز معتقد به #مانور_تجمل نبود.
🔹 آری برادر ، سرباز خمینی بودن خیلی آسانتر بود از بسیجی بودن برای امام خامنهای...
🔺 خمینی که رفت جوانان خمینی پا به سن گذاشتند اما هنوز سودای جوانی داشتند . دوست نداشتند از آسمان #مدیریت_کشور فرود بیایند . تازه اول عشق بود . جنگ تمام شده بود .
امامِ حاضر را #مطیع نبودند و امام گذشته را #تفسیر میکردند و یادشان نبود که کوفیان اینگونه #عاشورا را رقم زدند...
مغروق استخر فرمان مانور #تجمل داده بود .
و چه خون دلها خورد علی از این جماعت سر به سجاده و ریاکار ...
🔺 قریب به سی سال از عروج امام خوبیها گذشته اما #سید_علی هنوز با تمام #غربت و #تنهایی در میان #یاران قدیم و #مدعیان جدید #کشتی_انقلاب را در این طوفانهای سهمگین منطقهای به #سلامت هدایت میکند.
جوانان دیروزی و مدعیان امروزی نمیروند . کلک میزنند که بیشتر بمانند .
🔹 و اما این میان ، #امید پیر مراد ما به #جوانان است ...
اوست که در غربت به تنهایی #شمشیر دفاع از ارزشهای خمینی را کشیده و چپ و راست میزند . ارزشهای خمینی که اکنون در میان #خانواده امامِ خوبیها هم غریب افتاده.
🔺 بسیجی خامنهای ماندن سخت است ؛ چون برخلاف قواعد دنیای امروز ، لازمه بسیجی ماندن برای سید علی #انقلابی زیستن است ... بدور از تجمل ، بدور از #شهوت_شهرت ، بدور از #نگارههای_غربی بر کالبد بشری .
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی باید دست روی زانوی خودت بزنی و #بسازی هر آنچه انقلاب به آن نیاز دارد .
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی نمیتوانی برای رسیدن به صندلیهای قدرت از روی ارزشهای انقلابی گذر کنی ، نمیتوانی به راحتی جای جلاد و شهید را عوض کنی.
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی باید همیشه با #لباس_رزم بخوابی و همیشه آماده باشی برای #شهادت .
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی امپراطوری دروغ #رسانه تو را له میکند اما تو باید فولاد آبدیده باشی.
🔷 و بقول سيد شهيدانِ اهلِ قلم ؛
اگر #خون دادن برای خمینی زیباست، #خون_دل_خوردن برای خامنهای زیباتر است...
💥 عزیزان من! بسیجی شدید، مبارک است، اما بسیجی بمانید... حضرت امام خامنه اى
🌷 آقا جان!! بسيجى ات شديم ...
بسيجى ات ميمانيم
#فان_حزب_الله_هم_الغالبون
#بسيجى خستگى را خسته كرده ✌️
#بسيجى ام
#بسيجى خامنه اى
https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
#بسيجى حسين
#خمپاره_های_گناه
گفتی سلام؛ احوالتان امروز خوب است؟
این عکس ها، تصویر ها، مال #جنوب است؟
گفتم سلام؛ آری... بیا بنشین کنارم
گاهی کمی یادآوری بد نیست... خوب است
این است عکس کربلای #فکه... این جا
آرامشی محسوس مهمان قلوب است
در وادی اعجاز... در #اروند #والفجر
حتّی عصای موسوی یک تکّه چوب است
ده ها ستاره رفته اند و جایشان در
دامانِ شب های #هویزه #نقره_کوب است
خون کرده این #غربت دل هفت آسمان را
این جا #شلمچه... عصر... نه؛ تنگ #غروب است
این آخری تصویرِ #شرهانی است... بی شک
اینجا زمین آیینه ی غیب الغیوب است
وقتی غبارِ ننگ دنیا را گرفته
یادِ #شهید و #جبهه در حدِّ وجوب است
اینجا نبردی سخت بر پا بوده امّا
امروز شاید #خاکریز ما #کلوب است
باید خودت #فیلتر کنی پای خودت را
#میدان_مین در #فیسبوک و #یوتیوب است
امروز باید #مرد باشی تا نیفتی
#دنیا پر از #خمپاره ی شصتِ #ذنوب است...
@shahidhojatrahimi
#خاطرات_خود_نوشته_شهید:
💠مراقبت از حریم عشق
🔰به #شب_قدر و شب #شهادت حضرت علی(علیه السلام) رسیدیم. با بچه ها تصمیم گرفتیم خودمان اعمال و ادعیه📖 وارد شده آن شب🌒 را انجام دهیم .ما فقط #مفاتیح_حامد را داشتیم.
🔰از سر شب هر کدام از ما #نوبتی یا داخل موضع خودمان👤 کار مراقبت را انجام می دادیم یا یک گوشه دنج👌 می نشستیم پای #مناجات و به جا آوردن اعمال و حالا معنی #غربت را می فهمیدیم😔
🔰ما در شهری بودیم که حـــرم #دخترحضرت_علی(علیه السلام) و دختر امام حسین(علیه السلام) در آن شهر بود اما نمی توانستیم #امشب در کنار این حرم ها باشیم🚷 و این نبودن به شکستن بغض😭 ما کمک می کرد.
🔰یک دفعه دلم برای #هیئت_ریحانه و روضه خواندن🎤 محمد حسین تنگ شد. تنها چیزی که به دلم #آرامش میداد این حرف یکی از دوستان بود که میگفت:
#حضرت_علی(علیه السلام) برای مراقبت از حریم💫 دخترش ما را انتخاب کرده است.
📚برشی از کتاب #رفیق_مثل_رسول
#شهید_رسول_خلیلی🌷
@shahidhojatrahimi
🔸سال ۸۹ که برای دومین بار مشرف شدیم به #کربلا، من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون #کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین🚩 برای طواف، ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت: بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش...😊
🔹بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد😔 و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش #بیکفن⁉️ اون روز خیلی #شرمنده شدم...
⭕️ولی #محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو #غربت، پیکرت جا بمونه...😭
🔸دلنوشته ای از همسر شهید مدافع حرم
محمد بلباسی🌹
#شهید_محمد_بلباسی🌷
#شهید_مدافع_حرم
#پیاده_روی_اربعین
🌹🍃🌹🍃
@shahidhojatrahimi
.
-چه #خیال_خامی است رسیدن به #شهادت
وقتی هنوز #لذت_گناه را ترجیح می دهیم...
-و چه #درد شگرفی دارد ، #جا_ماندن
وقتی خوشیِ دنیا را همچنان بر #دل_کندن مقدم می داریم
-چه #انتظار عجیبی ست ، امید به لحظه #وصال...
وقتی هنوز #منتظر امامِ غائبمان هم نیستیم...
-و چه #غربت غریبی دارد ، قدم نهادن بر خاکی که
متصل به #معراج است اما #دل_آلوده کجا؟! معشوق کجا؟! یار کجا؟! همنشینی با #سیدالشهدا کجا؟!
.
🔻تا از دنیا دل نَبُریم
دل ها را نمی بَرَند ...
.
❗️تاریخ ولادت
و تاریخ شهادت
چه کسانی ثبت خواهد شد؟!
.
#شهادت
@shahidhojatrahimi
🌹|• #ڪلام_شهیـــد👇
« #واضحتر بگویم؛ #نبردشام_مطلع_تحقق #وعده_آخرالزمانی_ظهور است
و من و تو دقیقاً در نقطهای ایستادهایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم ،
تا بار دیگر شاهد #مظلومیت و #غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم..»🌸🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی🌹🍃
شادی روح شهدا #صلوات
#شهدا_شرمنده ایم 😔
#سالروز_شهادت
🌷| @shahidhojatrahimi
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_دوازدهم
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
💠 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_سیزدهم
💠 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
💠 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
💠 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
💠 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
#بســــم_الله...
چه #خیال_خامی است رسیدن به #شهادت
وقتی هنوز #لذت_گناہ را ترجیح مےدهیم...
و چه #درد شگرفی دارد ، #جا_ماندن
وقتی که خوشی دنیا را
همچنان بر #دل_کندن مقدم می داریم !
چه #انتظار عجیبی است ،
امید به لحظه #وصال ... ؛
وقتی هنوز #منتظر امام غائبمان نیستیم...!
و چه #غربت غریبی دارد ، قدم نهادن بر خاکی که متصل به #معراج است
اما #دل_آلوده کجا؟! معشوق کجا؟!
یار کجا؟! همنشینی با #سیدالشهدا کجا؟!
تا از دنیا دل نبـُریم
دل ها را نمی برنـد...
#خیال_خام
#جا_ماندن
#دل_آلوده_ام
#رزقـکــ_شـهادة