💔 #یا_ذبیح_العطشان💔
سحر #روز_دهم #ظهر_دهم در یادم
یاد غارٺ شدن پیرُهنے افتادم
#مادرے گوشہے #گودال صدا زد پسرم
#خواهرے گفٺ، خدایا تو برس بر دادم
#اللهم_ارزقنےشفاعةالحسین علیه السلام
@shahidhojatrahimi
| شھیدنوشت ✍
اگر مےخواهید شھید بشوید ،
#همسر خوب براے شوهرتان
و #مادرے خوب براے فرزندانتان باشید ...
آن وقت #شھید مےشوید ✋
#ازمحمدبہهمہخواهران
#شهیدمحمدبلباسبـے
@Shahidhojatrahimi
🌟🌷🌟🌷🌟🌷
یادمان باشد در همین کوچه ی ما،
#مادری هست که #عشقش را داد
تا تو عاشق بشوی،
نگذاریم که تنها بشود.!!
کاش کاری بکنیم که دلش
#خون_نشود.!!
پی نوشت: عکس متعلق است به مادر شهیدی در شهرفسا
او زیر درختی که پسرش 30 سال پیش در حیاط خانه کاشته زندگی میکند.
#مادران_شهدای_گمنام 🌷
#هنوز_منتظرند
سی و چند سال #انتظار
مگه مادر از بچه ش سیر میشه؟
شادی روح شهدا و تسلای دل مادران شهدا #صلوات
@shahidhojatrahimi
مینویسم #مادر
بخوان عشـــ♥️ـــق ...
تهران، سال ۱۳۶۵
اعزام رزمندگان به جبهه
#مادری نگران از برنگشتن پاره تنش
عکاس: محمد اسلامی راد
#مادر_شهید
#مادر_روزت_مبارک♥️
@shahidhojatrahimi
📸یک تصویر پر معنا...
#مادری درحال شانه زدن موهای جگر گوشهاش...💔😭
#مادران_شهدا🌷
@shahidhojatrahimi
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
| شھیدنوشت ✍
اگر مےخواهید شھید بشوید ،
#همسر خوب براے شوهرتان
و #مادرے خوب براے فرزندانتان باشید ...
آن وقت #شھید مےشوید ✋
#ازمحمدبہهمہخواهران🎙
#شهید_محمد_بلباسبـی
#مادران_شهـیدپرور
#تربیت_نور_دیده ✨
@Shahidhojatrahimi
یادمان باشد در همین کوچه ی ما،
#مادری هست که عشقش را داد
تا تو عاشق بشوی،
نگذاریم که تنها بشود.!!
کاش کاری بکنیم که دلش
#خون_نشود.!!
💥پی نوشت: عکس متعلق است به مادر شهیدی در شهر فسا
👈او زیر درختی که پسرش بیش از 30 سال پیش در حیاط خانه کاشته زندگی میکند.
#مادران_شهدا🌷
@shahidhojatrahimi