#قبری_که_بوی_امامزمانعج_میداد....
🌷هر هفته با شهید احمدعلی نیری به زیارت مزار شهدا میرفتیم. یکبار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمیشناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را میشناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد. اصرار کردم.
🌷وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را میداد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته میگفت: «اگه این حرفها را میزنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی!»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز احمدعلی نیری
📚 کتاب "عارفانه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@khaimahShuhada
باسلام.کارهایی که باعث شدکه شهیدیوسف اللهی شهیدی که سرداردلهاحاج قاسم عزیز وصیت کرده بودپیکرش کنار مزاراین شهیدبخاک سپرده شود.به این چند دلیل که درسن کم به درجات عرفانی والا رسیده بود..از۱۹سالگی تا سن۲۴سالگی که شهیدشدتمام سالهاوایام به غیراز۴روزحرام ماههای اسلامی را روزه باشد..نمازشب ایشان۲تا۳ساعت طول میکشید.. دائماذکرخدامیگفت!قبل ازجبهه تمام هم وغمش کمک به فقرای محل بود هیچگاه دل کسی رانشکست ومهربان بود..ازهمه مهمتر
چشمهای برزخی ایشان سالهای سال بازشده بود وبه هیچکس نمیگفت!خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم وبرای پیروزی درعملیاتهامیگفت!روزهای اخرعمرش به بعضی بچه های بسیجی وسپاهی عاقبت کارشان را گفته!بود..خودمان رامقایسه کنیم بااین طورانسانهای وارسته ماکجاوانها به کجا رسیدند
اینقدرایمانهاضعیف شده که برای بعضی ازماهاباورکردن این حرفهاسنگین است..انشالله به مقداراندکی ازاعمال این شهیدوارسته رادرزندگی خودمان پیداکنیم تاخداوندعاقبت همه مارا ختم بخیرکند
شادی روح شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💐
🥀🕊🥀🕊🥀
@khaimahShuhada
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای مراقبت حاج قاسم از جانباز نابینا وقطع نخاعی
🔺حجت الاسلام سعادت نژاد:حاج قاسم برای جانباز غذا درست می کرد و او را به حمام می برد
@khaimahShuhada
4_350392271050375210.mp3
زمان:
حجم:
796.3K
🔻چرا خاک و عکس #شهـدا را می بوسیم و نامشان را گرامی میداریم؟؟
علامه حسن زاده آملی
@khaimahShuhada
401K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای برادر! بچه شهید را از جایش بلند نکن، یک صندلی بیاور بنشیند
ماجرای نشستن ریحانه در ردیف اول صندلیها و تذکر حاج قاسم چه بود؟
آن دیدار در یکی از هتلهای تهران بود که تمامی همسران و خانواده شهدای مدافع حرم از کل ایران جمع شده بودند. ما روز اول با رهبری دیدار داشتیم و روز دوم قرار بود در مراسمی حاج قاسم برای خانواده شهدا سخنرانی کنند. مراسم با حضور حاج قاسم شروع شد. دخترم ریحانه برای اینکه بتواند حاج قاسم را از نزدیک زیارت کند هر طور بود خودش را به صندلیهای ردیف اول رسانده و روی یکی از صندلیها نشسته بود که در میان سخنرانی حاج قاسم گویا یکی میخواست ریحانه را از جایش بلند کند تا یکی از مسئولان بنشیند. حاج قاسم تا این صحنه را دید صحبتهایش را ناتمام گذاشت و خطاب به آن بنده خدا گفت برادر، بچه شهید را بلند نکن. مرتبه اول گویا ایشان متوجه تذکر حاج قاسم نمیشود و مجدد از دخترم میخواهد از روی صندلی بلند شود که حاج قاسم تکرار میکند با شما هستم بچه شهید را از جایش بلند نکنید. این آقای مسئول برود آن ردیف آخر یک صندلی پیدا کند و بنشیند چرا بچه شهید را بلند میکنید؟ آنها هم اطاعت امر کردند و رفتند. حاج قاسم در هر شرایطی به فرزندان شهید توجه ویژه داشت. ایشان در آن شرایط با آن همه شلوغی و در میان سخنرانی نهیب زد که فرزند شهید را از جایش بلند نکن! این نگاه حاج قاسم برای ما و فرزندانمان بسیار اهمیت داشت.
یاد همه شهیدان جاودان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@khaimahShuhada
#فاطمیه 🏴
ماجرای حاج احمد با بانوی دوعالم حضرت زهرا (س)❤️
عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد.ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس.
میگفت:«کسی نفهمه زخمیشدم.همینجا مداوام کنید».دکتر اومد گفت:«زخمش عمیقه،باید بخیه بشه».بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد.😔
یه مدت گذشت.یکدفعه از جا پرید.
گفت:«پاشو بریم خط».قسمش دادم.
گفتم:« آخه توکه بی هوش بودی،چی شد یهو از جا پریدی»؟
گفت:«بهت میگم.به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی.
وقتی توی اتاق خوابیده بودم،دیدم خانم فاطمه زهرا(س)اومدند داخل.فرمودند:«چیه؟چرا خوابیدی؟»؟ عرض کردم:«سرم مجروح شده،نمیتونم ادامه بدم». حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند:«بلند شو بلند شو،چیزی نیست.بلند شو برو به کارهایت برس»
به خاطرهمین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمیحسینیه فاطمهالزهرا ساخته است...💔
@khaimahShuhada
🌹#با_شهدا|شهید سید مرتضی آوینی
✍️ شهید آوینی
▫️جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت، ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگیاش بود، هر جا غذای خوشمزه، شیرینی یا شکلات تعارف میکردند، برمیداشت اما نمیخورد. میگفت: میبرم با خانوم و بچههام میخورم. شما هم این کار رو انجام بدین. اینکه آدم شیرینیهای زندگیاش رو با زن و بچهاش تقسیم کنه، خیلی توی زندگیاش تأثیر میذاره...
📚 کتاب دانشجویی شهید آوینی، صفحه ۲۱
@khaimahShuhada
شب عروسیمون باران شدید می بارید من مطمئن بودم ڪہ خداوند با بارش باران رحمتش بہ من یادآوری می ڪرد ڪہ همسرت گل سرسبد نعمت هایی است ڪہ من از روی رحمت بہ تو عطا ڪرده ام ؛ چرا ڪہ صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانہ روی گل ها بی صداست…
❣در راه آرایشگاه بہ تالار ، زندگیمان را با #شنیدن_ڪلام_وحی آغاز ڪردیم .
📿یادم میاد چون نزدیڪ اذان مغرب بود ، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می ڪرد ڪہ فیلمبردار بہ او تذڪر داد .
ولی آقا مرتضی گفت: #نمازاولوقت
مهم تره تا فیلمبرداری.
🌺و وقتی وارد تالار شدیم آقامرتضی به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید.
✍راوی : همسر شهید
🌹#شـهید_مرتضی_زارع
🦋#نماز_اول_وقت
شهید زارع از دوستان صمیمی راوی کتاب سه دقیقه در قیامت بودکه خبر شهادتش را از راوی کتاب شنیده بود...
@khaimahShuhada
🌹انتظار شهادت🌹
🌹🌹یک ماه قبل از عملیات تغییر محسوسی در چهره ی احمد احساس کردم.به نظرم رنگ چهره اش روشن تر و سفیدتر شده بود.وقتی با احمد صحبت می کردم در عالم دیگری سیر می کرد.گویی در این دنیا نبود.
خیلی باهم صمیمی بودیم.یک روز به احمد گفتم:تجربه ی جنگ به من ثابت کرد،یکی از همین روزها شهید می شوی،راستی فکر می کنی پدرت چه سوری به ما می دهد.
با تبسمی شیرین و آرامشی که در چهره اش موج می زد گفت:می گویم آبگوشت بدهد.
با خنده گفتم:حالا که قرار است آبگوشت بدهد بهتر است بمانی.شهید احمد صادق در یکی از همین روزها در حالی که انتظار شهادت در چهره اش هویدا بود عاشقانه ترین معنای پرواز را به تصویر کشید.🌹🌹
راوی: اسماعیل حیات بخش
ولادت:3 آبان1348
شهادت:2بهمن1365
مزار:گلزار شهدای علی ابن جعفر(ع)
@khaimahShuhada
*💥توی خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند ،،حاج حسین خرازی بی قرار بود ، اما به رو نمی آورد ، خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه*
*توی این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد…حاجی گفت : هر جور شده با بی سیم محمدرضا تورجی زاده را پیدا کن*
*🏴حاجی بیسم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت : تورجی زاده چند خط روضه حضرت زهرا برامون بخون…*
*🖤تورجی زاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی بی تاب شد…*
*در بین آن دیوار و در*
*زهرا صدا می زد پدر*
*دنبال حیدر می دوید*
*از پهلویش خون میچکید*
*زهرای من... زهرای من...*
*زهرای من... زهرای من...😭 😭*
*خدا میدونه نفهمیدیم چی شد* *وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر* *میگویند..*
*الله اکبر الله اکبر* ،
*خط را گرفته بودند ، عراقی ها* *را تارو مار کرده بودند ، با توسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) گره کار باز شده بود...*
# *شهید_محمدرضا_تورجی_زاده* " 🕊
*شادی روح مطهرشان صلوات💔*
@khaimahShuhada