#زندگینامه_شهدا
محمد حسین در سال ۱۳۴۰ در شهر کرمان ، در خانوادهای فرهنگی متولد و بزرگ شد.
از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا شد و علاقه زیاد و ارتباط با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است
با شروع جنگ در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد.
حسین در طول جنگ ، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر هشت در ۲۷ بهمن ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمب های شیمیایی در بیمارستان لبافی نژاد شهر تهران به شهادت رسید...
سردار
#شهیدمحمدحسین_یوسف_الهی
📕 سایت مشرق
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@sardaraneashgh
1.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سردار کیست ؟؟؟ 😊
سردار از دختر ۳ ساله تا پیرمرد ۹۰ ساله جلو پاش بلند می شد 😊
🔻بسیار جالب
@sardaraneashgh
شهید جمهور
🌸🌟🍃🌸❄️
⭐️🍃🌸❄️
🍃🌸❄️
🌸❄️
❄️
#شفای_مادر
حدود بیست سال پیش در ایام محرم پایم ضربة شدیدی خورد؛ به طوری که قدرت حرکت نداشتم. پایم را آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی توانستم در این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگر تا روز عاشورا خوب شوم، با بقیة دوستانم دیگ های مسجد را بشویم و کمکشان کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز همان طور بودم. از مسجد که به خانه رفتم، حال خوشی نداشتم. زیارت را خواندم و کلی دعا کردم. نزدیکی های صبح بود که گفتم مقداری بخوابم تا صبح با دوستانم به مسجد بروم.
در خواب دیدم در مسجد (المهدی(عج)، بلوار امین قم) جمعیت زیادی نشسته اند و من هم با دو عصا زیر بغل بودم. یک دستة عزاداری در حال ورود به مسجد بود. جلوی دسته، شهید «سعید آل طه» داشت نوحه می خواند. با خود گفتم: اینکه شهید شده بود! پس اینجا چه کار می کند؟ ناگهان دیدم پسرم، (شهید محمّد معماریان) هم کنارش هست. عصازنان به قسمت زنانه رفتم و در حال تماشای این ها بودم که دیدم محمد به سراغم آمده و دستش را دور گردنم انداخت. به او گفتم: مادر، چه قدر بزرگ شدی؟
آره، از وقتی که به اینجا آمدیم، کلّی بزرگ شدیم.
بعد رو به من کرد و گفت: مادر! چه شده؟ مشکلی داری؟
چیزی نشده، پاهایم کمی درد می کرد، با عصا آمدم.
ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برایت یک شال سبز آوردم.
بعد دست هایش را باز کرد و از سر تا مچ پاهایم کشید، آتل و باندها را باز کرد و شال سبز را به پایم بست و گفت: از استخوانت نیست؛ کمی به خاطر عضله ات است که آن هم خوب می شود.
از خواب بیدار شدم، دیدم باندها همه باز شده و شال سبزی هم به پاهایم بسته شده بود. آهسته بلند شدم و آرام آرام راه رفتم! من که کف پاهایم را نمی توانستم روی زمین بگذارم، داشتم بدون عصا راه می رفتم. پایین رفتم و شروع به کار کردم که پدر محمّد از خواب بیدار شد. وقتی من را در این حالت دید زد زیر گریه... .
بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشان گفتند: او را نزد من بیاورید. پیش ایشان رفتم و شال را به ایشان دادم. ایشان گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) را می دهد. سپس به آقازاده شان گفتند: آن تربت را بیاورید، می خواهم با هم مقایسه کنم.
وقتی تربت را کنار شال گذاشتند، گفتند که این تربت و شال از یک جا آمده است. فکر نکنید این یک تربت معمولی است! این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده است، مال قتلگاه است، دست به دست علما گشته تا اکنون به دست ما رسیده است. شما نیم سانت از این شال را به ما بدهید، من هم به جایش به شما از این تربت می دهم.
گفتم: بفرمایید آقا، تمام شال برای خودتان. ایشان گفتند: اگر قرار بود این شال به من برسد، خداوند شما را انتخاب نمی کرد. خداوند خانوادة شهدا را انتخاب کرد تا مقامشان را یادآور شود.
آن شال هنوز هم پربرکت و شفابخش است.
( این ها نشان از عظمت خانواده های شهدا دارد )
(امتداد)
@sardaraneashgh
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ کوتاه
♥️سلام ما به آقا امام حسین یا سلام آ قا به ما
#سخنان_زیبای👌👌👌👌
#حاج_آقا_مومنی
@sardaraneashgh
نوه های پسری حاجی هستند. تو دل بروهای پدر بزرگ...😊
ولی هفت ماهی هست که گرمای دستهای بابا قاسم را حس نمیکنند.😔💔
#سردار_سلیمانی🕊
@sardaraneashgh
میگفت یه مقدار👏
هم که شده از چایی😍
روضه بخور تبرکه📿
#شهید_رضا_دامرودی 🖤
#محرم 🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم 🖤
@sardaraneashgh
#خاطرات_شهدا
امام جماعت واحد تعاون بود ، صدایش می زدند ، حاج آقا آقاخانی ،
روحیه عجیبی داشت ، زیر آتش سنگین عراق ، شهدا را منتقل می کرد عقب ، توی همین رفت و آمدها بود که گلوله تانک سرش را جدا کرد .
یاد صحنه شهادتش تنم را می لرزاند ، چند قدمیش بودم ، از سر بریده اش صدا بلند شد ،
السلام علیک یا اباعبدالله.....
#شهیدمحسن_آقاخانی
📕 خط عاشقی ، ج1
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@sardaraneashgh