تصویری از خودرو حامل سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
مانند اربابت اربا اربا شدی سردار 😔
@sardaraneashgh
قلبی به رنگِ آسمان
می گفت: «زیاد مجروح ها رو نگاه نکن» می گفت: «خون روی روح تاثیر می گذارد آدم رو قسی القلب می کند» خودش هم به رنگ قرمز حساس بود یکبار لباس قرمز پوشیده بودم، تا مرا دید حالش خراب شد گفت لباسم را عوض کنم از بس خون دیده بود می گفت: «از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت »
سلیقه اش دستم آمده بود این که از چه لباسی خوشش می آید یا نمی آید به قول خودش لباس اجق وجق دوست نداشت لباس ساده و تمیز، کمی هم شیک رنگ های آبی آسمانی و سبز
✍ راوی: همسر شهید
🌹شهید مهدی زین الدین
@sardaraneashgh
#مناجات_شبانه 🌙❤️
همیشه به نیروها و رزمندهها مےگفت:
قبل از خواب زمزمه ڪنیم :
اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحْرِمُنِیَ الْحُسَیْنْ
خدایا گناهانی را ڪه مرا از امام حسیݩ
علیهالسلام محروم میڪند ، ببخش ...
فرمانده شهید ...
#شهید_محمود_کاوه
#یاد_شهدا_با_صلوات
@sardaraneashgh
در بحث حلال و حرام و رعایت مسائل شرعی خیلی مقید بود.👌
در هر شرایط و مکانی با رعایت ادب و احترام امر به معروف میکرد.🌹
پشت گوشی همراهش این برچسب را زده بود :
(گناه یعنی خداحافظ حسین!)💔
در گلزار شهدا زیاد به قطعه جاویدالاثرها سر میزد.🍂
همیشه خنده رو بود و می خنداند.
به همت مادرش از کودکی به خواندن زیارت عاشورا و حدیث کساء علاقه مند شده بود🌸
شهید محسـن حججـی🌹
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پاشو بریم جبهه!
🎙 به روایت: حاج حسین یکتا
@sardaraneashgh
توصیف ویژه مقام معظم رهبری درباره شهید سمائی🌹
عابدزاده، همسر شهید سردار غلامرضا سمائی:
فرزندان من همواره منتظر بودند تا مقام معظم رهبری دریکی از شبهای نوروز به منزل ما بیایند، حتی دختر بزرگم شبی خواب دید که رهبر انقلاب به منزل ما میآیند.😊
ایشان وقتی به منزل ما آمدند، مقابل عکس شهید سمائی ایستادند و گفتند، این شهید ویژه است، زیرا معمولاً جوانان برای دفاع از حرم میروند و حال و هوای آنها متفاوت است، اما شهید سمائی در حالی برای دفاع از حرم رفت و شهید شد که خانواده و نوه و فرزندان بزرگ داشت.💔
مقام معظم رهبری با فرزندان من نیز صحبت و آنها را راهنمایی کردند.
رهبر انقلاب به جوانان گفتند، ما نیروی حزباللهی و کارآمد میخواهیم، جوانان با حضور و فعالیت خود سبب رونق تولید میشوند، کارایی آنها باید ارتقا یابد و ولایت مدار باشند.
#شهیدمدافع_حرم_غلامرضا_سمائی🌹
#سالروز_شهادت 🕊
@sardaraneashgh
♥️دعوتنامه عروسی مان را خودمان نوشتیم. 🎊
کارتهای عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی مهمانان را خالی دیدیم..
🌸🍃شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی(ع)، امام حسین(ع)، حضرت ابوالفضل(ع)، امام جواد(ع)، امام موسی کاظم(ع)، امام هادی(ع) و امام حسن عسگری(ع)
بعد دعوتنامه ها را به عموی آقامرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند.
برای حضرت مهدی(عج) هم نامهای مخصوص نوشتیم.
🌸🍃حتی برگه هایی را برداشتیم و در آن احادیث و جملات بزرگان را نوشتیم و بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آنکه عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد.
🌷شهید #مرتضی_زارع🌷
📎به روایت همسر شهید🦋✨
@sardaraneashgh
#ظهرتون_شهدایی
تا زمانــی ڪه سلـطان دلت...
خــــداسـت
ڪســی نمـی تـواند
دل خـوشـی هایـت را...
ویــران کنـــد...!!!
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
#یادش_باصلوات
@sardaraneashgh
#داستان
خاطره از شهید بابک نوری:🌹🍃
یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود.
بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم.
ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم😄: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد🙂 و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم.
خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود😊 و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است😔
@sardaraneashgh
فاصلهشان یڪ وجب است
#ولادت تا #شهادت را مےگویم
اگر این یک وجب را با ولایت پر کنی
#قطعا_شـهید_خواهے_شد..
اگر عالم همه با ما ستیزند
اگر با تیغ خونم را بریزند
اگر شویند با خون پیکرم را
اگر گیرند از پیکر سرم را
اگر با آتش و خون خو بگیرم
ز خط سرخ رهبر برنگردم
سرودهی شهید ابراهیم هادی🌹
@sardaraneashgh
⭕️ وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابهها خالی هستن. باید تا هور میرفتم. زورم اومد.
یه بسیجی اون اطراف بود. گفتم "دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب میکنی؟" رفت و اومد. آبش کثیف بود.
گفتم "برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب میکردی، تمیزتر بود!"
دوباره آفتابه رو برداشت و رفت. بعدها شناختمش. زینالدین بود؛ فرمانده لشکر!!!
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
@sardaraneashgh
#دل_بده♥️
به روح الله گفت:
این تقوا که میگن دقیقا یعنی چی؟
گفت:
چیزی که من از تقوا میدونم یعنی: [ ایمان مستمر،عمل مکرر ]
آدم با یه شب دو شب به جایی نمیرسه .
باید ایمانت دائم باشه و عملت مداوم .
اینکه یه شب بری هیئت و کلی گریه کنی ،
بعدش انتظار داشته باشی نفس مسیحایی پیداکنی،اینجوری نیست...
دوروز بعد میبینی تو منجلاب دنیا گرفتار شدی...
#شهید_روحالله_قربانی
@sardaraneashgh
#سالروزشهادت🌷
۸ آبان ماه ۱۳۵۹سالروزشهادت دانش آموزبسیجی #شهیدمحمدحسین_فهمیده
روز "نوجوان" و روز "بسیج دانش آموزی" گرامی باد.
@sardaraneashgh
حرفے نزدم از
غم دورى تـــو اما...
اى ڪاش بدانے ڪہ
چہ آورده بہ روزم...
#سردار_شهیدم
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشتم آبان چه روزی است؟
محمد حسین فهمیده در زمان اوج جنگ ، حتی با وجود مخالفت بقیه به جبهه رفت و کمک زیادی به میهن و کشور عزیز خود کرد. این نوجوان ۱۳ ساله در جبهههای نور علیه ظلمت نگذشته بود که با بستن نارنجک به کمر خود ، زیر تانک دشمن بعثی رفت و باعث انهدام تانک دشمن شد ، خود نیز به شهادت رسید. شهید فهمیده با این عمل شجاعانه ، حماسه آفرید و نام خودش را جاودانه کرد.
ماجرا از این قرار بود که محمدحسین فهمیده و دوستش محمد رضا در یک سنگر قرار داشتند که طی هجوم عراقیها، محاصره شده بودند. محمدرضا دوست محمد حسین فهمیده زخمی شد و حسین فهمیده با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط رساند و خودش به سنگر بازگشت و مشاهده کرد که پنج تانک عراقی به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل آنها هستند. که محمد حسین به خودش نارنجک بست و زیر تانک رفت. کاری که کمتر کسی میتوانست انجام دهد.
حضرت امام خمینی (ره) درباره او فرمودند: «رهبر ما آن طفل ۱۳ سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است ، با نارنجک ، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.
@sardaraneashgh
🌺 سالروز ولادت پیامبر اکرم(ص) وهمچنین فرا رسیدن هفته وحدت مبارک باد
@sardaraneashgh
🏴
#داستان
#ماجرای_سیلی_خوردن_محافظ_امام_خامنه_ای
✍در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت:
«میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت:
«اوهووووی....چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن:
«اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت:
«به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همونموقع رفع شد.
بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»
📚برگرفته از کتاب «حافظ هفت»
@sardaraneshgh
شهید جمهور
فکه
"در جبهه فکه هم در خط مقدم عملیات والفجر مقدماتی با علیرضا در حرکت بودیم که خمپاره60 دشمن در جلویش به زمین اصابت و منفجر شد. یک ترکش به سر ایشان اصابت نمود و به زمین افتاد، ولی دوباره بلند شد تا چند قدم راه رود و مجدداً به زمین افتاد. هنگام افتادن به زمین دیدم نوری سبزرنگ از سر او ساطع شد و به سوی آسمان رفت.[...] این صحنه برای من بسیار عجیب بود." (برادر رزمنده ای که لحظه مجروح شدن علیرضا در کنارش بود)
بالأخره بعد از 30ماه حضور مداوم و تأثیرگذار در جبهه ها در تاریخ 28بهمن 1361 و در جبهه فکه در عملیات والفجر مقدماتی، ترکش خمپاره60 به قلب و سرش اصابت کرد.
یکی از دوستانش نقل می کرد که علیرضا قبلاً و در جمع محدودی از همرزمانش چگونگی شهادتش را گفته بود:« دشمن دو جای مرا هدف قرار خواهد داد. مغزم را که به اسلام فکر می کند و قلبم را که برای اسلام می تپد.»
دو روز در بیمارستان شریعتی تهران بیهوش بود. پس از این دو روز و هنگام اولین تکبیر اذان مغرب، روح پاک و عاشق او به دیدار حضرت حق شتافت. مقدر بود که روز شهادتش مقدر باشد با شب تولدش؛ اذان صبح یکم اسفند39 به دنیا بیاید و اذان مغرب 30بهمن61 به اعلا علیین بپیوندد.
"هنگام عروج روح علیرضا اتفاق عجیبی افتاد. هاله ای از نور دور صورتش را گرفته بود، مانند ماهی که زیر ابر پنهان بوده و نمایان می شد. این صحنه، غوغایی در بیمارستان به پا کرد. پزشکان و پرستاران بیمارستان و مجروحین همه گریه می کردند. پرستاران کف پای علیرضا را بر روی صورتشان می مالیدند و می گفتند: با اینکه اینجا خیلی شهید دیده ایم ولی تا به حال چنین صحنه ای را ندیده بودیم که شهیدی اینگونه عروج کند." ( به نقل از پدر ایشان)
صدایش آرام، گیرا و دلنشین بود. لحن کلامش موثر و بر دل می نشست. هرچه می گفت به آن اعتقاد داشت و عمل می کرد. در سلام کردن بر همه سبقت می گرفت. برای هیچکس بد نمی خواست، راحتی دیگران را می خواست حتی به قیمت رنج و ناراحتی خودش. به نظافت و تمییزی بسیار مقید بود، حتی یک چوب کبریت هم به کوچه و خیابان نمی انداخت. بسیار قناعت پیشه بود. اهل تجمل و تشریفات نبود، هر غذایی بود می خورد و هر لباسی بود می پوشید. هرگز یأس و ناامیدی در وجودش رخنه نمی کرد.
خیلی خوش طبع بود. کلماتی شیرین و شاد می گفت و خانه را غرق نشاط می کرد. در تمام عمرش هیچ کس از او بی احترامی ندید. در شب های سرد زمستان و پر یخ و برف جبهه، قبل از اذان صبح بیدار می شد و نماز شب می خواند. بسیاری از رزمندگان و دوستان مناجات او را در دل شب دیده بودند.
از تعریف و تمجید دوستانش به شدت می رنجید. به محض اینکه کسی در حضور او غیبت می کرد، فوراً موضوع صحبت را عوض می نمود و اگر موفق نمی شد، از آنجا بیرون می رفت
@sardaraneashgh